فقط بذارید برم من
بیست دقیقه مانده تا ساعت چهار و من منتظرم تا ساعت چهار شود
- ۰ نظر
- ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۲
بیست دقیقه مانده تا ساعت چهار و من منتظرم تا ساعت چهار شود
هزاران هزار سرباز
هر روز سپیده دم
با دستکش و بی دستکش
مایع ظرفشویی می ریزند
اسکاچ می مالند
کف درست می کنند
آب می ریزند
و انتظار می کشند
تا ظرف بعدی کثیف شود
تا دوباره دستکش به دست کنند
تا بشورند
تا وقت بگذرد
.
.
.
آیا بهتر نیست برای تبلیغات مایع ظرفشویی دورتو و اکتیو از یک سرباز استفاده کنیم ؟
شب ها طرح های ملی می نویسیم
صبح ها باید راننده شخصی آقایون بشم و ظرفهاشون رو بشورم
چقدر حرفهایی دارم که عرفا طبق مصلحت نباید گفت و من هم نمی گم. اما بعضی جاها طاقت نیاوردم و گفتم.
علی ای حال سخت نیست. فعلا که خوش می گذره
خدمتکاری در کوچه کاسه اربابش از دستش افتاد و شکست. بیچاره از بیم مواخذه آقا یا خانم جرات برگشتن به منزل را نداشت پهلوی کاسه نشست و گریه می کرد و می گفت: «ای خدا چه کنم» خواجه به سراغ او، بیرون آمد. در کوچه ها می گشت و از هر آشنایی می پرسید: خدمتکار ما را ندیده اید؟ تا این که یکی در جواب گفت: او را در فلان نقطه دیدم که کاسه چه کنم دستش گرفته بود. این مثل در موردی به کار می رود که فرد از تصمیم گیری عاجز و در کار خود مردد است.
خداوندا چه کنم؟
قرار بود تو خدمت کار تخصصی بکنم.
الان مدتی است که به شغل شریف ظرفشویی لایق شدم.
هر دفعه که دستکش دستم می کنم و یک خروار ظرف جلوی رویم را اسکاچی می کنم به این فکر می افتم که چه ظرفها در عمرم که نشستم و از زیرش شانه خالی کردم.
آخر به دستی ملخک ...
5شنبه 24 آبان ماه 1397
با همه سربازها سر کلاس نشستیم و مربی نداریم. مرخصی آخر هفته نمی دهند تا برویم. در عوض باید وقتمان در پادگان تلف شود. کفری شده ام از وضعیتمان و سروصدای سربازها. به بهانه دستشویی و حال بدم از کلاس پر همهمه خارج می شوم و به سمت سرویس ها می روم. به درب ورودی سرویس ها که می رسم مکث می کنم. نگاه به اطراف و دوردست ها هوایم را بهتر می کند. روی تپه های روبرو چهار درخت بزرگ، تپه ای پوشیده از علف های سبز یک دست، آسمانی آبی با چند لکه تماشایی ابر ... بالای تپه در سمت راست ساختمان سفید فرماندهی پادگان.
در ذهنم منطقه روبرویم را که جزو مناطق ممنوعه پادگان است برانداز می کنم. واقعا بعد از این تپه چیست؟ پا در علف های سبز می گذارم و شیارها طی می کنم. ابتدای تپه سبز هستم. طرح لباس سرباز خاکی پلنگی وسط تپه ای مملو از علف های یک رنگ قطعا جزو اصول استتار نیست و از هر نقطه پادگان قابل تشخیص است. نگاهی به عقب و نگاهی به جلو. آرزو دارم بالای این تپه باشم. وجعلنا می خوانم و با پوتین هایی شل راه می افتم. درخت اول می رسم. صدای الله اکبر دسته ای که صف جمع دارد در محوطه می پیچد و تکرار می شود. هر چه بالاتر می روم صدای آنها محوتر می شود. پنجره فرمانده روبرویم است. مجدد نگاهی به عقب می کنم. آدم های پادگان مورچه ای شده اند. همانطور که من به وضوح آنها را نه، آنها واضح تر من را می بینند. سرعتم را بیشتر می کنم. شیار آخر شیاری است که کشیده اند تا سربازی احیانا آن طرح نرود. پایین می روم و بالا می آیم. الان دقیقا در منطقه ممنوعه هستم و به قولی گفتنی آب از سرم گذشته است. سعی می کنم قدم های آخر را بردارم. چیزی به بالای تپه نمانده. لاستیک های موانع را رد می کنم و برای اولین بار بین سربازهای پادگان میدان تیر را می بینم. سیبل ها در فاصله صدمتری هستند. پنجره فرماندهی کوچکتر شده. خاکریز آخر است انگار. پایین و اتاق فرمانده را دوباره می بینم و بلافاصله قدم های آخر را سریع تا انتهای خاکریز بر می دارم.
سر می چرخانم و منظره ای که بیست و چهار روز است آرزوی دیدنش را داشته ام را خوب تماشا می کنم. پشت این تپه جنگلی است انبوه و روستایی کوچک و نزدیک که صدای زنگوله گاوهایش شنیده می شود. ابرهایی در هم تنیده و سبزی چشم نواز طبیعت و نسیم خنک استان مازندران. روبرویم امید و زندگی را به نظاره می نشینم. زندگی که آن سمت دیوار پادگان جریان دارد.
پ.ن : متن فوق را در نیمه ابتدایی 2 ماه دوره آموزشی پادگان المهدی بابل نوشتم. روزهایی که به لحاظ روحی خسته ام کرده بودند. هیجان رفتن به منطقه ممنوعه روزهای بعدی ام را دلنیشن تر کرد و این روایتی است که همان شب از لذت دیدن آن سمت پادگان روی تخت آسایشگاه نوشتم.
پ.ن2: روز به روز زندگی دو ماهه در پادگان که مملو فراز و نشیب هایی متفاوت از سایر سربازان به نظر می آید را نوشته ام و به لطف خدا به مرور در این خراب آباد قرار خواهم داد.
شهادت یک آرزو و رویا نیست. شهادت یک عهد است با معبود و یک رویه برای زندگی کردن در هر لحظه تا زمان پیوستن به قافله ی کربلا.
شهادت برای کسانی که کاهلند آرزویی است بس دور و دراز. اگر رحمت خداوند حدی داشت می شد با اطمینان گفت که کاهلان را به وادی "بل احیاهم" راهی نیست؛ در حالی که خداوند هم رحمان است و هم رحیم.
یکی از رفقا خدمتش را اینگونه به پایان رساند :
یکی از نهادهای نظامی، به فرمولی از ماده ای نیاز داشت. به این دوستمان گفتند اگر فرمول را که فقط در ایران یک کارخانه در یزد دارد، به دست بیاوری خدمتت را انجام داده ای و کارت پایان خدمت را برایت صادر می کنیم.
این رفیق ما هم رفت یزد. رفت دم کارخانه. رفت پیش یکی از کارگران خط تولید. 20 هزار تومان گذاشت کف دستش، فرمول را گرفت. برگشت. فرمول را داد. کارت پایان خدمت گرفت.
الان کارت پایان خدمت داره !
تاریخ اعزامم افتاده یکم آبان ماه. اربعین هم هشتم آبان است. روی کاغذ یعنی امسال از سفر کربلا خبری نیست. اما سال قبل اوضاع خراب تر بود و بردنم.
در تمنای وصالش هستم. آیا می دهد ؟
وقتی می فهمند سربازی به تو طمع می کنند ! شاید به خاطر این است که سرباز آسیب پذیر است.
آغاز دسته ی "سرباز اسلام" از امروز در راغبـ