راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

هیچ وقت هم نباید خسته بشویم.
شنفتید آیه‌ى قرآن را
«فاذا فرغت فانصب»
وقتى از کار فراغت پیدا کردى،
یعنى کارت تمام شد،
تازه قامت راست کن،
یعنى شروع کن به کار بعدى؛
توقف وجود ندارد.
«فاذا فرغت فانصب.
و الى ربّک فارغب»؛
با هر حرکت خوبى که به سمت
آرمانهاى پذیرفته شده
و اعلام شده‌ى اسلام حرکت کنید،
این، رغبت الى‌اللّه است.
البته معنویت، ارتباط دلى با خدا،
نقش اساسى‌اى دارد.
این را باید همه بدانند.
حضرت آقا
۱۳۹۱/۰۶/۲۸

مانیفست ثابت


مسئولان ما باید بدانند که انقلاب ما محدود به ایران نیست. انقلاب مردم ایران نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت - ارواحنافداه - است که خداوند بر همه مسلمانان و جهانیان منت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.
مسائل اقتصادی و مادی اگر لحظه‌ای مسئولین را از وظیفه‌ای که بر عهده دارند منصرف کند، خطری بزرگ و خیانتی سهمگین را به دنبال دارد. باید دولت جمهوری اسلامی تمامی سعی و توان خود را در اداره هرچه بهتر مردم بنماید، ولی این بدان معنا نیست که آنها را از اهداف عظیم انقلاب که ایجاد حکومت جهانی اسلام است منصرف کند.
توضیحات بیشتر


بدانید که خدای متعال پشتیبان شما است؛ در این هیچ تردید نکنید که «اِن تَنصُرُوا اللهَ یَنصُرکم». همّت ما باید این باشد که ان تنصروا الله را تأمین کنیم؛ خدا را نصرت کنیم. اگر نیّت ما، عمل ما، حرکت ما تطبیق کند با ان تنصروا الله، دنبالش ینصرکم حتماً وجود دارد؛ وعده‌ی الهی تخلّف‌ناپذیر است. این حرکت را دنبال کنید، این کار را دنبال کنید؛ این جدّیّتها را دنبال کنید؛ آینده مال شما است. دشمنان اسلام و مسلمین، هم در منطقه‌ی غرب آسیا شکست خواهند خورد، هم در مناطق دیگر؛ هم در زمینه‌ی امنیّتی و نظامی شکست خواهند خورد، هم به توفیق الهی در زمینه‌های اقتصادی و در زمینه‌های فرهنگی؛ به شرط اینکه ما کار کنیم. اگر ما پابه‌رکاب باشیم، اگر ما بدرستی و به معنای واقعی کلمه حضور داشته باشیم، پای کار باشیم، قطعاً دشمن شکست خواهد خورد؛ در این هیچ تردیدی وجود ندارد.

۱۳۹۴/۰۷/۱۵

شهدائنا،عظمائنا

عکس و ایده از beyzai.ir
تکلیف


اكنون ملت ايران بايد عقب‌افتادگى‌ها را جبران كند.اينك فرصت بى‌نظيرى از حكومت دين و دانش بر ايران، پديد آمده است كه بايد از آن در جهت اعتلاى فكر و فرهنگ اين كشور بهره جست.
امروز كتابخوانى و علم‌آموزى نه تنها يك وظيفه‌ى ملى، كه يك واجب دينى است.
از همه بيشتر، جوانان و نوجوانان، بايد احساس وظيفه كنند، اگرچه آنگاه كه انس با كتاب رواج يابد، كتابخوانى نه يك تكليف، كه يك كار شيرين و يك نياز تعلّل‌ناپذير و يك وسيله براى آراستن شخصيت خويشتن، تلقى خواهد شد؛ و نه تنها جوانان، كه همه‌ى نسل‌ها و قشرها از سر دلخواه و شوق بدان رو خواهند آورد.
حضرت آقا
1372/10/4
ییلاق


قسمت خشن و درشت ساقه ها و برگهای گندم و جو و امثال آن که در زمین پس از درو ماند را کلش گویند
بایگانی
رازدل

راغبـ به لطف خدا عضوی از باشگاه وبلاگ نویسان رازدل است!

۱۷ مطلب با موضوع «الرفیق» ثبت شده است

رفیق،همسنگر،شهید

چهارشنبه ۵ دی ۱۳۹۷
و امیر شهید شد.
و چهل روز هم گذشت.

هیچی نمی تونم بنویسم.



پ.ن : باز هم به مرام تو. من که نیومدم. لااقل تو اومدی...
  • محمدمهدی

نور خاموش شده

يكشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۷

روزی در خیابان یا یک سازمان، رفیق قدیمی ام را خواهم دید. چشم در چشم می شویم. من او را زودتر می شناسم. تا او مرا به خاطر بیاورد چند ثانیه ای فرصت دارم تا آماده شوم و عکس العمل ش را به خاطر بسپارم. تعجب، بهت، ترس ؟ هیچکدام. روی بر می گرداند. فکر می کند. می داند زل زده ام به او. می فهمد اگر بر نگردد به سمتش می روم.

سلام سردی می کنیم؛ آنقدر سرد که حتی کلمات به ظاهر گرممان هم یخ این دیدار را نمی شکند. احوال پرسی های رسمی، چه خبر و چه کار می کنی و ...

من به روز از احوالش با خبر هستم. یواشکی و دورادور. اما او مدتهاست تلاش می کند من را از خاطر ببرد. عمرا اگر موفق شده باشد. خبر دارم ازدواج کرده. دو ماهی هم می شود که دو ماه آموزشی سربازی اش تمام شده است. سربازی که تمامش برایش دو ماه طول کشیده، به واسطه ی رانت هایی که پدر بی شرفش برایش خریده است. باید بدانی تا خیال نکنی معنای بی شرف را نمی دانم. باید بفهمی تا بسوزی.

آمار می دهم. می دانم نامزد داری. می دانم چه می کنی. می دانم ، همه را می دانم. می دانی چرا؟ از کودکی سرنوشتمان به یکدیگر گره خورده. من و تو با هم بزرگ شدیم و به هم رفتیم. خوبی و بدی های جدیدی یاد گرفتیم. دو سر این زاویه امروز هنوز این قدر از هم دور نشده که وقتی چشم در چشمت شدم، بتوانم خودم را به ندیدن بزنم.

من خوب می دانم چه خواهد شد. روزی تو در برابر من هستی. مثل دوران نوجوانی مان هیچ مسخره بازی در میان نیست. تو سراسر خشم می شوی و من سراسر حسرت. به خدای احد و واحد قسم می خورم اگر دنیا به همین چرخ بچرخد، برای چکاندن ماشه، پایین آوردن تونفا، خرد کردن دندانهایت، یک کتی بستن دستهایت، صدور حکم شدیدترین مجازات برایت، بستن همه مسیرهایت و ... لحظه ای دستم نلرزد.

اگر تقدیر مرا بر سر جنازه ی تو آورد، بر جعفرکذاب فسادطلبی که تو را به این روز انداخت لعنتی از عمق وجود و آتش جگرم حواله می دهم.

شاید ساعت ها بالای سرت برای همه ی جوان های تاریخ که مانند تو حرام خوردند و حرامی شدند اشک بریزم. این تنها کاریست که وقتی کار از کار گذشت از دستم بر میاید. اما الان که هنوز دنیا بر آن چرخ سیاهش نچرخیده از صمیم قلب برایت عاقبت بخیری آرزو می کنم. شاید نه به اندازه ی آه و دعای مادری برای فرزندش؛ اما مطمئنا بیشتر از دعای برادری برای برادرش.


پ.ن : با اشک ننوشتم و نخواستم بگریم.

  • محمدمهدی

دمپایی های سفید

چهارشنبه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • ۱ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۰۹
  • محمدمهدی

آمد

چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۳

ما که بودیم ؛ او آمد. یعنی به ظاهر او را در مسیر ما کاشت.

او که بود ؛ ما رفتیم. در مسیر زندگی اش گذاشتمان.

هفته ی شهدا ... که هر آتشی است در دلمان ، بی ربط نیست به نمک گیر شدنمان. آمده بود تا با نویسنده ها مقاله کار کند. من هم می نوشتم ولی نه به خوبی بقیه. قلمم خوب نبود ، مثل الان. اولین بار در زیرزمین مدرسه دیدمش. با لبخند همیشگی روی لبش؛ با برق نگاهش ؛ با صفای ریش پرش!

حافظه ام یاری نمی کند و خاطره ی خاصی از آن زمان ندارم. و شاید همین که هیچ اتفاق خاصی نیفتاد خودش به تنهایی دلیل اثبات جادویش بود. هر کس با داستانی بدرقه می شد؛ یکی را عاصی کردیم ، دیگری را حرص دادیم ، نفر بعد را عینک شکاندیم و فلانی را به غلط کردم انداختیم. اما او آمد ، کارش را کرد و رفت ...

ما که بودیم ، او آمد.

او که بود ، ما آمدیم ، او رفت ، ما ماندیم ... تا دوباره برگشت !


پ.ن :

شرح فداکاری ها ، دلاوری ها ، بزرگواری ها ، مردانگی ها و تلمذ در محضر مبارکش طلبتان تا روز شهادتش.

قند در دلم آب شد ؛ از ذوقم  امروز چند دقیقه ای همه ی کارها را ول کردم و نشستم پای ردیف کلماتش.

خاک بر سر آنکه تو را نشناخت !

  • محمدمهدی

گرو کشی

سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳


با توجه به یک سری اتفاقات بوجود آمده از جمله  تمام شدن طرح 55+5 و ... تا وقتی مخاطب خاص این هجران را پایان ندهد از نوشتن مطلب در این وبلاگ عمیقا معذورم.

بلکه فرجی حاصل شود.

خجالت هم نمی کشند !

  • ۱ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۰
  • محمدمهدی

جوان ایرانی ، چالش ها و تهدیدها

سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳

به نام خدا


موضوع انشاء : دوست خوب چه ویژگی هایی دارد ؟


بر همه کس واضح و مبرهن است که "دوست" داشتن و "دوست داشتن" فی نفسه خوب است. یعنی شما چه "دوست" داشته باشید ، و چه "دوست داشته باشید" چیزی را مثلا ، خوب است. چون لابد فطرت انسان سرچشمه اش می باشد و فطرت هم خوب است !

مثلا فرض بفرمایید همین اصغر آقا ، همین دوست شفیق و یار قدیمی من. ایشان آب زرشک را دوست دارد. من را هم ایضا. این دوتا فی نفسه خوب هستند چون از فطرت او می آیند احتمالا. یعنی فطرت آب زرشک پسند او من را هم پسندیده. پس نسبتی بین من و آب زرشک در فطرت ایشان وجود دارد که در جای خود قابل بحث است.

یا مثلا یکی از اطفال ردیف دوم. این آقای بی خرد پارسال توی صورت من تف کرد و من هم چون نتوانستم بگیرمش ، بهش گفتم #### و او هم رفت گذاشت کف دست آقای سهرابی. باقی ماجرا بماند ولی من به این نتیجه رسیدم که این آدم از اساس با فطرت من سازگاری ندارد. اما همین اصغر آقا همزمان با آب رزشک و من ، با ایشان هم طرح دوستی ریخته اند و رفیق جون جونی هستند. تحلیل این مثلث دوستی و دشمنی را به زمان دیگری موکول می کنم اما توجه به رابطه ی آب زرشک و آن آقای ردیف دوم که تف می کند ، می تواند بسیاری از معماها را حل کند. 

نکته ی دیگری که نباید مغفول واقع شود ، عمق دوستی است که همانند استخری که از قسمت کم عمق شروع می شود و با حرکت به سمت تهش عمق پیدا می کند ، آن هم عمیق می گردد. بعضی رفاقت ها مثل حوض هستند. عمیق نشده تمام می شوند. از حوض می توان برای شستن صورت و نهایتا گذاشتن پاها در آن استفاده کرد. بعضی از رفاقت ها هم به اندازه ی استخر هستند. وقتی شخصی از قسمت کم عمق به عمیق می رود ، در صورت بلد نبودن شنا ، احیانا اگر غریق نجاتی در آن حوالی باشد ، بیرون می کشدش و گرنه این رفاقت او را به ورطه ی هلاکت پرت می کند. اگر هم شنا بلد باشد، نهایتا به ته استخر می رسد و بیرون می آید و لباس می پوشد و می رود یک استخر دیگر!

رفاقت های به ابعاد دریا و اقیانوس و این جور داستان ها ، بحث های پیچیده ی معرفتی است که بعید می دانم در تحمل این کلاس بگنجد. منتها همین قدر خدمتتان عرض کنم که دریا تهش یک شهر دیگر است و اقیانوس هم که اصلا ته ندارد. فتامل !

منتها همه ی این ها را گفتم که بگویم دوست دیگری دارم که نمی دانم رفاقتمان ریشه در فطرتمان دارد یا نه. ولی خوب خیلی حال می دهد وقتی با هم هستیم. شبیه قضیه ی خر و تی تاپ مثلا. یادم می آید قدیم ها که سرش خلوت تر بود ، قرار گذاشتیم بعد از مدت ها دوری ، به بهانه ی خوردن هویج بستنی هاشم آقا همدیگر را ببینیم. حدود یک ساعتی از قرارمان گذشت و خبری نشد از آمدنش. هفته ی بعد تماس گرفت که فراموش کرده و من هم به رویش آوردم که کلی جلوی مغازه ی هاشم آقا ایستادم تا بنده خدا یک لیوان نصفه هویج بستنی برایم بیاورد که نکند فقیر باشم و آب لب و لوچه ام جلوی مغازه اش بچکد ! اما بعد ته دلم سوخت که چرا شرمنده کردم بنده خدا را. لابد کار مهمی داشته که داستان از هوشش پریده. 

حالا که دیگر سرش شلوغ شده ، هر چقدر زنگ می زنم ، پس می زندم. هرچه قدر تلگراف برایش می فرستم ، نمی فهمم می خواندشان  یا نخوانده تایشان می کند و با آن زیر ناخن ها و لای دندانهایش را سمباده می کشد ! بعد از مدتی هم تلگرافش می آید که به خاک سیاه نشسته و شیتیل می خواهد. پاکت پول را زبانی می کنم و برایش می فرستم و تا مدتی خبری از او نمی شود. با این حال یک بار بعد از کلی صف تلفن ایستادن توانستم آن ور خط گیرش بیندازم ، گفت قطع کنم که منتظر تلفن مهمی می باشد. اما همین که صدایش را شنیدم کلی بی تابی هایم رفع شد. خیلی هم خوب.

با این همه تفاسیر می دانم تمامی این کم محلی ها از روی گرفتاریش است. من می دانم که او در ته ته فطرت من ریشه دارد. اگر جواب نمی دهد ، چون نمی تواند. حتما کار مهم تری دارد. اصلا مهم نیست که برایش مهم باشم یا نه ؛ اصل آن است که برای من مهم است! به نظر من این رفاقت اگر اقیانوس نباشد و دریا هم نتوان نامیدش ، چیزی بین دریاچه و دریا می باشد و به نظر حقیر لفظ دریای خزر بسیار برازنده ی این دوستی می باشد چرا که نه دریاست و نه دریاچه.

پر چانگی کردم ؛ ولی اگر اجازه بدهید ، پرده از این موضوع مهم بردارم که همین اصغر آقای یار و هم رکاب بنده و رفیق گرمابه و گلستان آن پسره ی بزاق پران ، هفته ی پیش به خاطر اینکه پنج دقیقه پایین پله های مدرسه منتظرم ماند چنان "ننه من غریبم" بازی در آورد که کولی های محل ما اگر می توانستند این اعمال شنیع را انجام دهند ، مردم به جای یک پیمانه ، گونی گونی برنج بارشان می کردند. یعنی لجم گرفت که حتی نپرسید از ماجرای لکه ی قرمز روی لباس سفیدم !

در آخر به نظر من عمق علاقه ی اصغر آقا به آب زرشک ، بیشتر از علاقه اش به آن پسره ی جوعلق است. ولی رسیدن به این موضوع که جایگاه بنده در این رقابت تنگاتنگ کجاست را بررسی نشانه های مختلف رفتاری وی مشخص می کند که از حوصله ی این کلاس و جناب استاد خارج است. ولی اصغر آقا اگر مثل دیروز و هفته ی قبلش و ده روز پیش و شب هفت مادربزرگ مرحومش من را آب زرشک مهمان کند ، از پول توی جیبش بزند و مرام بگذارد ، دیگر آن طور که باید و شاید مهم نیست. تهش کار می کنم و ده برابر پولی که بابت آب زرشک برایم خرج کرده را برایش خرج می کنم. اصلا برای خودش و آن پسره ی تفی نفری دوتا لیوان بزرگش را می خرم. اینقدر بخورند که اطبا اندر فواید بولشان لب به سخن بگشایند و دماغ اشتران را به خاک بمالند !

این بود انشای من !



  • ۵ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۲
  • محمدمهدی

عنوان ندارد

دوشنبه ۱۱ فروردين ۱۳۹۳

دیزی را که می خوریم زیر آلاچیق ولو می شویم.

سوالاتی که ذهنم را درگیر کرده را مطرح می کنم :

نقطه ی مشترک رفاقت ما کجاست ؟!

اصلا چه شد که با هم جوش خوردیم ؟!

فرهنگ متفاوت ، اعتقادات مختلف و بعضا متضاد.

چه تضمینی وجود دارد که بعدها این رابطه باقی بماند ؟!

او هم مثل من می ماند بدون جواب ...

  • ۱ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۰۶
  • محمدمهدی

دوست لامذهب

جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۲

دبیرستان را با پویا بودم. بعد از اینکه یک بار با هم استخر رفتیم صمیمی شدیم. پدرش به شدت پولدار بود. 2تا برادر بودند و پویا پسر اول خانواده. بسیار خوش گذران و دنبال کسب تجربه های بیشتر. همه چی داشت. سال دوم با هم دعوا کردیم. یادم نیست سر چه چیزی. 3سال بعد ازش معذرت خواهی کردم و حلالیت طلبیدم. رپ گوش می داد. در قید و بند دین و مذهب هم نبود.

چند روز پیش نوشت :


سلام.

یه وقتایی واقعاً بغض گلوی آدمو میگیره و نمی دونه چی کار کنه...

دور و برت شلوغ شده و پره از چیزایی که شاید تا دیروز می خواستی بهش برسی اما حالا از بودنشون خسته ای.

زندگیت مث یه اتوبان شده و آدما و خاطراتشون با سرعت از روت رد میشن...

سر خودتو شلوغ کردی انگار!!!

بلوند،مشکی،بور،جوجو،پیشی،کوفت زهر مار...

اما هیچ کدوم رو نمی خوای!

یه لحظه بر میگردی خودتو نگاه می کنی که یه روزی چه آرمان هایی داشتی و واسه چه چیزایی خودتو و حنجره تو جر می دادی.

به خدا خسته شدم.

از عشق و حال خسته شدم...

می خوام زندگی برگرده رو حالت اولش.

همه چی داره خیلی سریع پیش میره جلو.

اlروز یه دوست خوب که خیلی دوسش داشتم گفت دیگه پویای قبلی نیستی و...

اصلاً گند بزنن به این اوضاع احوال که انقدر درسته نمیشه ازش ایراد گرفت.

هی می خوام بنالم از یه جاش اما چیزی به ذهنم نمی رسه.

مامانم میگه:

تو همیشه دوست داری خودتو تو بهترین شرایطم آزار بدی!!!

خب یکم غر زدم این جا خوب شدم.

ورزش می کنم چند وقتیه و کلاً سرم خیلی خیلی شلوغ شده.

تمرکزم پاچیده یکم.

انگار حول کردم شایدم هول کردم.

چیزی به ذهنم برسه میام میگم بازم...

بای


  • محمدمهدی

توفیق

دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۲

گوش شیطان کر ، امروز یازده نفر را - هر کدام را به نوعی - مهمان کردم ! خداوند بیشترش کند ... شکر !

  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۸
  • محمدمهدی

حرف مگو

پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۲
می دانی هادی ؟ بعضی حرفها گفتن ندارد. یعنی اگر گفته شوند ، مزه ای که در دل من و تو دارند از بین می رود. صبر کن ، شاید دعای خیر جوان موتور سوار مستجاب شود ، آن وقت در بین الحرمین با هم می خوانیم :
شب های جمعه ، می گیرم هواتو
اشک غریبی می ریزم برا تو
بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلا تو ...
به دعای آن جوان ، ما را کربلا ندیده پیر نکن !

650110456833

  • ۳ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۷
  • محمدمهدی