راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

هیچ وقت هم نباید خسته بشویم.
شنفتید آیه‌ى قرآن را
«فاذا فرغت فانصب»
وقتى از کار فراغت پیدا کردى،
یعنى کارت تمام شد،
تازه قامت راست کن،
یعنى شروع کن به کار بعدى؛
توقف وجود ندارد.
«فاذا فرغت فانصب.
و الى ربّک فارغب»؛
با هر حرکت خوبى که به سمت
آرمانهاى پذیرفته شده
و اعلام شده‌ى اسلام حرکت کنید،
این، رغبت الى‌اللّه است.
البته معنویت، ارتباط دلى با خدا،
نقش اساسى‌اى دارد.
این را باید همه بدانند.
حضرت آقا
۱۳۹۱/۰۶/۲۸

مانیفست ثابت


مسئولان ما باید بدانند که انقلاب ما محدود به ایران نیست. انقلاب مردم ایران نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت - ارواحنافداه - است که خداوند بر همه مسلمانان و جهانیان منت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.
مسائل اقتصادی و مادی اگر لحظه‌ای مسئولین را از وظیفه‌ای که بر عهده دارند منصرف کند، خطری بزرگ و خیانتی سهمگین را به دنبال دارد. باید دولت جمهوری اسلامی تمامی سعی و توان خود را در اداره هرچه بهتر مردم بنماید، ولی این بدان معنا نیست که آنها را از اهداف عظیم انقلاب که ایجاد حکومت جهانی اسلام است منصرف کند.
توضیحات بیشتر


بدانید که خدای متعال پشتیبان شما است؛ در این هیچ تردید نکنید که «اِن تَنصُرُوا اللهَ یَنصُرکم». همّت ما باید این باشد که ان تنصروا الله را تأمین کنیم؛ خدا را نصرت کنیم. اگر نیّت ما، عمل ما، حرکت ما تطبیق کند با ان تنصروا الله، دنبالش ینصرکم حتماً وجود دارد؛ وعده‌ی الهی تخلّف‌ناپذیر است. این حرکت را دنبال کنید، این کار را دنبال کنید؛ این جدّیّتها را دنبال کنید؛ آینده مال شما است. دشمنان اسلام و مسلمین، هم در منطقه‌ی غرب آسیا شکست خواهند خورد، هم در مناطق دیگر؛ هم در زمینه‌ی امنیّتی و نظامی شکست خواهند خورد، هم به توفیق الهی در زمینه‌های اقتصادی و در زمینه‌های فرهنگی؛ به شرط اینکه ما کار کنیم. اگر ما پابه‌رکاب باشیم، اگر ما بدرستی و به معنای واقعی کلمه حضور داشته باشیم، پای کار باشیم، قطعاً دشمن شکست خواهد خورد؛ در این هیچ تردیدی وجود ندارد.

۱۳۹۴/۰۷/۱۵

شهدائنا،عظمائنا

عکس و ایده از beyzai.ir
تکلیف


اكنون ملت ايران بايد عقب‌افتادگى‌ها را جبران كند.اينك فرصت بى‌نظيرى از حكومت دين و دانش بر ايران، پديد آمده است كه بايد از آن در جهت اعتلاى فكر و فرهنگ اين كشور بهره جست.
امروز كتابخوانى و علم‌آموزى نه تنها يك وظيفه‌ى ملى، كه يك واجب دينى است.
از همه بيشتر، جوانان و نوجوانان، بايد احساس وظيفه كنند، اگرچه آنگاه كه انس با كتاب رواج يابد، كتابخوانى نه يك تكليف، كه يك كار شيرين و يك نياز تعلّل‌ناپذير و يك وسيله براى آراستن شخصيت خويشتن، تلقى خواهد شد؛ و نه تنها جوانان، كه همه‌ى نسل‌ها و قشرها از سر دلخواه و شوق بدان رو خواهند آورد.
حضرت آقا
1372/10/4
ییلاق


قسمت خشن و درشت ساقه ها و برگهای گندم و جو و امثال آن که در زمین پس از درو ماند را کلش گویند
بایگانی
رازدل

راغبـ به لطف خدا عضوی از باشگاه وبلاگ نویسان رازدل است!

۷ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

به من نگاه نکن

پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۱۳۹۸

دیگه داشت ده شب می شد. مامان تاکید کرده بود نان نداریم و سر راهت بخر بیار. خدا خدا می کردم نانوایی ها باز باشند. چند نانوایی را سر زدم و تعطیل بودند تا آخر یکی را پیدا کردم که چند نفری داخل صفش بودند. نفر آخر ایستادم و از شاطر پرسیدم : اوستا به ما میرسه ؟ همینطور که مشغول جا به جا کردن سنگک های جلوی تنور بود بدون اینکه نگاهم کنه گفت: بعید می دونم، میخوای وایسا شاید رسید!

همینقدر رک شک و تردید خود را به نفر آخر صف که من بودم منتقل کرد. دیگه در صف ایستاده بودم و بعید بود جای دیگری هم باز باشد. پس بهتر بود صبر کنم و شانسم را امتحان کنم. جلوی صف پیرمردی ایستاده بود. شاطر ازش پرسید چند تا میخواهد؟ جواب داد سه تا. وقتی سه تا نان جلویش پرتاب کرد به نفر پشت سری اش گفت شما بردارید. من بعدی ها را بر می دارم. با سه تا نان بعدی هم همین کار را کرد. شاطر انگاری دیگر اصل حواسش به پیرمرد بود که چرا نان هایش را برگشت داده و نگرفته است.

سه نانی که معلوم بود برشته تر است را به عمد سمت پیرمرد انداخت و گفت: بیا حاجی، برشته ی برشته شد. واسه قندت خوبه. اما پیرمرد بدون توجه به نان ها دستش را پشت کمر جوانک پشت سری اش گذاشت و گفتم : شما بردارید. جوانک که مثل من شاهد دست رد زدن پیرمرد به شش نان قبلی بود از پذیرفتن نان ها امتناع کرد. چند جمله ای بین شان رد و بدل شد و دست آخر پیرمرد گفت : من که این نان ها را بر نمی دارم، باز خودت می دانی. جوان که انگار ناچار به پذیرفتن نان بود، تشکری کرد و نان ها را زیر بغل زد و خارج شد.

شاطر دوم که نان را داخل تنور می چید پیش بندش را باز کرد و دست از کار کشید. خمیر تمام شد. من مانده بودم و پیرمرد و شاطر. و تنوری که سوسوی نورش گرمای آن را از چند متر دورتر هم منتقل می کرد. شاطر دو تا نان در آورد و چسباند به تخته میخی کنارش. شیر تنور را بست و زردی تنور به تاریکی تبدیل شد. دست انداخت و سه تا نان را پرت کرد وسط توری آهنی. دقیق بین من و پیرمرد. رفت سمت کشوی پول ها. همینطور که داشت اسکناس های دخلش را مرتب می کرد گفت: گفتم شاید بهت نرسه. عمو ! اگه میخوای بردار سه تاتو اگرم نمیخوای بده این جوون بره پی زندگیش.

منتظر بودم عمو سرش را برگرداند سمتم و بپرسد: پسرم چند تا می خواهی؟ من هم جواب بدم سه تا ولی دو تا هم کافی است. یکی او بردارد و دوتایش را بدهد به من. یا نصف کنیم و هر کدام یکی و نصفی به خانه ببریم. پیرمرد دست در جیب کتش کرد و سه تومان درآورد و به شاطر داد. سه تا نان را برداشت و خداقوتی گفت و بدون اینکه من را ببیند از نانوایی خارج شد.

من که بهت زده از ماجرا حس سر کلاه رفتن داشتم به شاطر گفتم: واقعا تموم شد؟ شاطر پغی زد و گفت : می بینی که داریم می بندیم. نذاشتم فکر کند احمقم، زود طوری که انگار شاطر جوابم را می داند پرسیدم: چرا نوبتش رو داد به اون سه تا جلویی من ؟ حالش خوب بود ؟ دوست داشت صف وایسته ؟ شاطر که قابلمه غذاشو با انبردست از گوشه تنور بر میداشت نمی دانمی حواله ام داد و خواست تا کرکره مغازه اش را تا نصفه پایین بکشم و شرم را از سرش کم کنم.دست از پا دراز تر خارج شدم. کرکره را تا ته پایین کشیدم و سمت مغازه ی سر کوچه رفتم. نان بسته ای داشت. یک بسته. همان را برداشتم و حساب کردم. چند قدمی که به درب خانه مانده بود مرور می کردم که چه دلیلی بیاورم برای دیر رسیدنم، نان تازه نخریدنم و ضایع شدنم توسط پیرمرد و شاطر !

دیگر پایم را داخل آن نانوایی نگذاشتم. چند ماه بعد هم اعلامیه ی پیرمرد را روی دیوار کوچه دیدم. جا خوردم و دلم برایش سوخت. منتظر بودم از داخل اعلامیه لب باز کند و بگوید پسرم این سه تا نان برای تو! رسما عقده ی آن شب گره خورده بود در قلبم. معلوم نبود این چند ماه باقی مانده عمرش، چند جوان مثل من را سر کار گذاشته بود و آنها را با یک بسته لواش یخ و بیات به خانه فرستاده بود. حتما تفریح هر شبش بوده. یک عدد انتخاب می کرده و اگر نان های آخر تنور همان مقدار در می آمده شرط را می برده. آهان ! پس دستش با شاطر در یک کاسه بود. تفریح کثیف پیرمرد و شاطر. خرفت پیر، ببین چطور همه را بازی داده. در عکس اعلامیه اش انگاری داشت به همه محله می خندید. آنکه اعلامیه ها را چسبانده بود کارش را خوب بلد بود. تا برف و یخبندان زمستان و جوانه زدن درخت ها همچنان با پیرمرد روی دیوار کوچه با آن خنده ی تمسخر آمیزش هر روز چشم در چشمم می شدیم.

من ازدواج کردم و از محله رفتم. چند سال بعد پارچه سیاهی روی همان نانوایی دیدم. شاطر هم مرده بود انگار. رفته بود پیش پیرمرد. شاید داشتند به جوان هایی که دست انداخته بودند با هم می خندیدند. شاطر در عکس اعلامیه اش هم به مشتریانش نگاه نمی کرد. شاید حواسش به دخلش بوده که عکاس عکسش را انداخته. خدا هر جفتشان را رحمت کند. من دیگر نان خانه ام را نزدیک محل کارم می خرم. هیچ وقت هم بعد ساعت 9 شب نان نخریدم. جایم  را در مترو به هیچ پیرمردی ندادم و چند باری با چند آدم که در صف، نان برنداشتند دعوایم شد و یک بار هم کار بیخ پیدا کرد. خدا هر جفتشان را بیامرزد.

  • ۲ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۱
  • محمدمهدی

چرخ دنده ها

دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷

داستانک


حدود ساعت 8 از خواب می پرم. نمازم قضا شده. تلفن را بر می دارم و شماره می گیرم. آن طرف صدایی سرحال جوابم را می دهد. قیمت دیشلی دیفرانسیل را می پرسم. لباس هایم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم. از پارک کنار حرم که رد می شوم اتوبوسی پارک است و مسافرانش در پارک نشسته اند و صبحانه می خورند. زمین های سبزی خوردن را رد می کنم. افغانی ها سبزی تازه چیده اند در دکه های ستون چوبی آبشان می زنند. کوچه ی هیئت قاسم بن الحسن را رد می کنم. کل کوچه را داربست بسته اند و ریسه کشیده اند. فردا شب، ماه شعبان می درخشد!


دیشلی، چندتا بلبرینگ و کاسه نمد، دنده عقب، پوسته گلدونی گیربکس و روغن ش را می گیرم؛ 370 تومان می شود. اسنپ می گیرم و قطعات را تا در مکانیکی می برم. طیبه (نام تجاری تیبا در عراق!) دیروز گیربکس ترکاند ! اسنپی از پرادوی فامیلش می گوید که 13 سال است عمر دارد و آب رادیاتورش هنوز آب ژاپن است. قطعات را تحویل مکانیک می دهم.می گوید تا شب آماده می کند طیبه را و درباره ی دستمزدش حرف می زنیم تا حدود دستم بیاید.

به خانه بر می گردم. در راه همسایه ی دو کوچه بغلی را تشییع می کنند. به رسم شریعت هفت قدمی پشت جنازه اش می روم و چند بار حسین حسین گویان به سینه می زنم. فاتحه ای میخوانم و به خانه می روم و آماده می شوم.

بعد چند ماه است که مترو سوار می شوم. قسمت 13 ام پایتخت را می گذارم و می بینم. تمام که می شود رسیده ام ایستگاه توحید. به دفتر که می رسم اذان می گویند. طبق معمول می اندازنم جلو که امام جماعت بایستم. آخر نماز عذرخواهی می کنم و می گویم اگر کسی چشم بصیرت داشته باشد می بیند چند فرشته به یک چهارپا اقتدا کرده اند !

سفره را می اندازند و نهارها را می چینند. جوجه کباب، کوبیده، آش دوغ، لازانیا، ته چین زعفرانی و ماهی. سلف سرویس هتل نیست، هر کس غذایش را آورده و از هر کدام مقداری می خوریم. به همه می چسبد و غذا اضافه می آید. وسط غذا درباره ی سفر کیش و شیراز و طرز تهیه لازانیا که چکار کنیم خشک نشود حرف می زنیم. به علی زنگ می زنم. طلبم را از شرکت شان زنده می کنم. نصفش را به حساب بانک اقتصاد نوین می ریزم و زنگ می زنم به شعبه. قبول می کنند نامه ی کسر از حقوق های ضامن های وام ازدواجم را نزنند.

از مال دنیا که فارغ می شوم، سه نفری جلسه می گذاریم پاورپوینت ارائه را درست می کنیم. چای می خوریم با شیرینی تر جشن نیمه شعبان. اسنپ می گیریم. راننده اسنپ کارآفرین برتر سال 89 کشور بوده که بیشترین تعداد بیمه کننده در سال را داشته. کلاهش را برداشته اند. فرزند شهید است. هم خودش و هم خانمش. تلفنش را می گیرم تا معرفی اش کنم به یکی از رفقا. دنبال نیروی عمرانی می گشت قبلها.

به موقع می رسیم. جلسه ارائه شروع می شود. جلسه چالشی است و 70 درصد طرف مقابل را قانع می کنیم که همه ی ابعاد را سنجیده ایم. همه خسته ایم.

با یک علی دیگر تا مترو می روم. در مترو کف زمین می نشینم و قسمت بعدی پایتخت را می بینم. نقی و ارسطو در سوریه. این قسمت را در عید دیده بودم. حوصله تکرارش را ندارم. منچ بازی می کنم تا برسم. نزدیک ایستگاه آخر که می شود اذان می گویند. به رفیقم زنگ می زنم و سفارش راننده اسنپ نخبه را می کنم. می گوید قرار بذاریم ببینیمش. تلفن رد و بدل می کنم و به اسنپی می گویم. تشکر می کند.

جلوی مسجد پیاده می شوم. وضو می گیرم و کنار یک پدر و پسر می نشنم. پسرک یاغی است. پدر را کلافه کرده. بین دو نماز پیرمردی بلندگو را می گیرد و آل سعود را لعنت می کند. داستان مدیریت امنیت اسرائیل در حج امسال را می گوید و جشن نیمه شعبان مسجد. کمک جمع می کند. جیبم را نگاه می کنم و یک پنج تومانی داخل کیسه پول ها می اندازم. ده برابرش بر می گردد. پیرمرد جلویی غرغر می کند بچه هایتان را جمع کنید. پدر کناری نماز تمام نشده به هوای زر زر بچه اش به سراغش می رود. نمازم را دو تا یکی کرده ام. بلند می شوم و می روم تعمیرگاه. کار را تمام کرده. با طیبه دوری می زنیم و می گوید درست شده. دستمزدش 220 می شود. می گویم 200 اش را کارت می کشم و بقیه اش را بعدا برایت می آورم. 20 اضافی را تخفیف می دهد. 195 کارت می کشم و 5 هم نقد می دهم و سوار ماشین می شوم. دنده یک سفت جا می رود. بر می گردم خانه.

در را که باز می کنم صاحبخانه می فهمد رسیده ام. زنگ می زند خانه. می گوید هوا سرد شده شیر آب کولرها را ببندم و ببینم کولر چکه نکند، خودش پای بالا آمدن ندارد. کولرها را چک می کنم و شیرآب را می بندم. مجدد تماس میگیرم. به حاج اکبر می گویم کولرها را چک کردم و اینکه این ماه دیرتر اجاره اش را می دهم. می گوید اشکال ندارد هر وقت داشتی بیاور. تعارف قرض دادن پول هم می کند. می گوید جای پسرش هستم.

بعد شام در تلگرام و بین پیام رسان های داخلی رفت و آمد دارم تا اسباب مهاجرت را فراهم کنم. فردا تلگرام فیلتر می شود.

حسابم را چک می کنم. موجودی 3200 تومان. خیالم راحت است و خدا را شکر می کنم.

آرامم. بعد از چهل دقیقه معطل کردن همسر برای نوشتن وبلاگ، با هم فیلم تماشا می کنیم.

فردا شب نیمه شعبان است. منتظر فردا هستم.

  • ۱ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۴۶
  • محمدمهدی

از سفر کرب و بلا آمده

يكشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴

دراز می کشم روی زمین. پاهایم را هم دراز می کنم. سرم صاف و رو به سقف است. دستهایم را روی سینه ام می گذارم ... کنار پاهایم بهتر است. قوزک پاهایم را به هم می چسبانم ؛ انگاری آنها را به هم بسته اند. دندان هایم را به هم چفت می کنم و زبانم را در انتهای دهنم جای می دهم ... حالا بهتر شده است. آرام آرام چشمانم را می بندم ... کم کم صدای لا اله الا الله مردم را می شنوم. خودم را روی دستان سیل جمعیتی تصور می کنم کنم که یاحسین ... یا حسین گویان مرا به سمت خانه ی ابدی ام مشایعت می کنند.

جمعیت زیاد است و تابوت من روی نوک انگشتان مردم ، این طرف و آن طرف کشیده می شود. مداح روضه ی حضرت علی اکبر می خواند و زنها پشت سر مردان گریه می کنند. من انگاری کنار جمعیت ایستاده ام و بردن خودم را با لبخندی روی لب نظاره می کنم. این جنازه ی من است که سر دست برده می شود در حالی که اثرات زخم های عمیق و شکاف های غیرقابل ترمیم و بریدگی ها و سوختگی ها و کبودی ها و شکستگی ها بر روی آن به چشم می خورد. این جنازه ی من است که شاید با خود من قابل مقایسه نباشد و شاید هم چیزی از آن وجود نداشته باشد. شاید یک تکه گوشت باشد که در نگاه اول کسی متوجه نشود مربوط به کدام قسمت بدن خاکی من است. شاید ...

شاید هم یک تیر صاف نشسته باشد بین دو ابرویم و از آن طرف هم در نیامده باشد که البته اینطور یک مقداری ضایعست. همان تکه تکه شدن خیلی بهتر و آبرومندانه تر است.

این منم که روی دست مردم می روم و اشکهایشان به خاطر من و راه من جاری است. این من هستم که دیگر من نیست. دیگر کسی را از خودش نمی آزرد. دیگر خیلی چیزها را شل نمی گرفت ؛ نمازش و اخلاقش درست شده بود؛ بیشتر فکر می کرد و کارش باز کردن گره مردم بود. غصه هایش این آخری ها زیاد شده بود و بی تابی امانش را بریده بود. تعلقاتش به مراتب کمتر شده بود و این دنیا برایش اهمیتی نداشت. نفس هایش سبک تر شده بود و سینه اش خیلی خیلی سبک تر. پلک که می زد آرامش را به اطرافش می پاشید انگار. آماده شده بود تا خدایش را ملاقات کند ... سبک بال و سبک بار. با دلی سفید که چون تنگی بلوری نازک با تلنگری ترک بر می داشت می شکست. دل نازک شده بود.

چشم هایم را باز می کنم ... من با او زمین تا آسمان فاصله دارم. راه دراز است و ترس نرسیدن به مقصد خوره ی وجودم است.

به پهلو غلت یم زنم و خیره به ترک دیوار می شوم تا چشمانم سنگین شود.


پ.ن : ته نگاه خداوند این روزها یک اخم زیبا هم دارد. یک اخم مهربان. دعا کنید برایم.

  • محمدمهدی

دایکات

جمعه ۸ اسفند ۱۳۹۳

بسم الله

یکی بود ، یکی نبود ؛ غیر از خدایی که همه مان می شناسیمش هیچ کس نبود. در شهری که شمعدانی های قرمز و صورتی شاخه هایشان را لا به لای هم به یکدیگر گره زده بودند و برگهایشان را به مسیر نسیم سپرده بودند ، دو شریک بودند به نام های مصطفی و بهمن که در کشاکش روزگار ، گذرشان به یکدیگر افتاده بود و کارشان به شراکت رسیده بود. شراکت برای تولید کارتن های مختلف. بهمن در لیگ کویت بازی می کرد و پس از اتمام قراردادش به ایران برگشته بود. قبل از آن در ایران خودرو مسئول خرید یا انبار بوده که به دلیل اتهام دزدی از اموال شرکت عذرش را می خواهند. مصطفی هم از اعوان جوانی اش ، همراه زن و مادر زنش کنار دستگاه می ایستادند و کارتن می زدند که گذرشان به کوی یکدیگر می افتد و با هم شراکتشان می گیرد. بهمن بیشتر کارتن تخم مرغ می زد و مصطفی کارتن جوجه ای. بعد از اینکه پولهایشان را روی هم می ریزند و دستگاه هایشان را زیاد می کنند کارشان می گیرد و مشتریانشان زیاد می شوند.

  • ۱ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۲۱
  • محمدمهدی

بخشنده

جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
اعصابم داغان است. مجدد دسته گل به آب داده ام . این بار بدتر از هر دفعه. بعد از عذرخواهی آخری ، به فاصله ی یک هفته دوباره خراب کردم. به وضوح حس می کنم دور شدنم را از او و سخت تر شدن برگشتن به سمت او را. درمانده ام ...
سوار تاکسی می شوم. روی صندلی جلو مردی نشسته احتمالا با قدی کوتاه ، لباسی مندرس و قوزی برآمده. همینطور دست راستم پسری جوان که شاید تازه سر جمع چهار یا پنج بار در طول عمرش ریشش را زده . در اعوان جوانی اش سیر می کرد. از بغل ، یعنی سمت راست خوش تیپ و خوش سیما بود ، آن طرفش را نمی دانم. منتظر نفر چهارم بودیم تا حرکت کنیم. بعد از مدتی خانمی چاق با ورودش کمی تا قسمتی از وسط صندلی عقب را اشغال می کند و من را به پسرک جوان خوش تیپ می چسباند. راننده دنده اش را جا می زند و گاز می دهد.
تلفن مرد جلویی زنگ می خورد. آهنگی تند و کوچه بازاری که خواهری روی آن چهچه مستانه سر می دهد و قرابت فرهنگی مان را بیشتر به رخ می کشد. کسی پشت خطش است که گویا منتظر مانده. این را از شنیده شدن مکرر آهنگ کذایی و توصیه ی مرد به صبر می فهمم. بین راه طرف سرش را به چپ می چرخاند و قیافه اش را می بینم. اظهار نظر دلم را فاش نمی کنم ! نباید از روی ظاهر کسی درباره اش قضاوت کرد. از کلماتی که استفاده می کند و مخاطبش را مورد عنایت قرار می دهد بیشتر به عمق قرابت فرهنگی مان پی می برم.
... انگاری می خواهم ... نمی دانم چرا اینقدر به فرهنگ بنده ی خدا پیله کرده ام. ذهنم را روی صدای وز وز ضعیفه ی پشت خط متمرکز می کنم که سعی دارد مکان قرارش را با مرد مشخص کند. مکان وعده شان می شود پای کوهی که خرگوش و درخت دارد و جدول هایش خط خط زرد و آبی هستند و ماشین های زیادی از جلویش رد می شوند ! تقریبا با احتساب دست پایین می شود 3 تا 4 کیلومتر مسیر کنار کوه که همگی جدول آبی و زرد و درخت و ماشین دارند. شاید خرگوش وجه تمایز تمامی این مکان های هندسی مد نظر برادر فارس زبانمان باشد. پسرک و من از سادگی مرد زیر لب می خندیم.
تلفن پسرک خوش تیپ هم اظهار وجود می کند. نواختی با کلاس و سنگین. صحبت هایش راحت نشان می دهد او هم با دخترکی احتمالا خوش تیپ و باکلاس مثل خودش قرار دارد که این همه راه را برایش کوبیده و آمده. دخترک جایی سرش گرم است و پسرک باید کمی معطل شود تا او برسد. این را از تلفن بعدی اش می شد فهمید. پسرک گوشه ی ناخنش را به دندان می کشد و برای کندن قسمتی از آن مدام تقلا می کند و همزمان بیرون را می بیند و غرق افکار احتمالا به قرارش می اندیشد ؛ مثل مرد تکیده ی جلویی که به جای دهان و دندان ، انگشتش را تا منتها الیه دماغش فرو کرده و مطمئنا ذهنش با اختلاف کم همان مکانی است که ذهن پسرک است.
زن چاق دست چپم هم از ابتدا جزوه ای را ورق می زند که هرچه سعی می کنم از محتوایش سر در بیاورم ناکام می مانم. در اینکه اراجیف می خواند شکی نیست اما یا طرف خیلی می فهمد که بعید است ! و یا دچار مرض روشنفکری می باشد. خدا بهتر می داند. هر چه است چه در این روایت و چه در تاکسی اضافی است. باید باشد تا اضافی بودن را به بهترین شکل نشان دهد !
کم کم راه بندان می شود. ذره ذره جلو می رویم تا جایی که حرکت ماشین ها در هر چند دقیقه به چند سانتیمتر می رسد. راه قفل شده است. تلفن راننده هم به تلفن های مرد و پسرک می پیوندد و قرار ملاقاتی با یکی از دوستان لوله کشش بسته می شود. به انتهای خط نزدیک می شویم. می خواهم یکی از این دو عاشق دلداده را تا لحظه ی وصالشان یواشکی همراهی کنم. مانده ام بین دو راهی. از طرفی رسیدن پسرک به دخترک شبیه فیلم هالیودی سوپراستارهای مطرح آمریکا است و از طرف دیگر ماجرای مرد عاشق ، فیلمی معناگرایانه با نگاه به فرهنگ شرق آسیا و یا حتی نزدیک تبت و گرجستان ! مرد ساده ، هول است و مدام از راننده می پرسد که کی میرسیم. پسرک هم کلافه است و مثل اینکه اولین بار است که این مسیر را می آید. از من سوال می کند که اینجا همیشه اینطور ترافیک است که جواب منفی می شنود ...
مرد و زن چاق وسط راه با راننده حساب کرده بودند و مانده بودیم من و پسرک. تا راننده دنبال پانصدتومانی بقیه ی پول من در دخلش بگردد چشم می چرخانم تا مرد را گم نکنم اما انگاری بین جمعیت فرو رفته و تیتراژ فیلم معناگرایانه با یک پایان باز روی پرده ی سینما نشان داده می شود و نور به سالن بر می گردد و چراغ خروج چشمک زنان همه را به سمت در پایین خودش هدایت می کند.
از دو فیلمی که با یک بلیط دیده ام مانده انتهای ماجرای پسرک. از سرعتم کم می کنم تا جلو بیفتد. مدام سر می چرخاند تا طرف حسابش را پیدا کند و من هم مثلا مشغول صحبت با تلفنم می شوم و همزمان از زوایای دیگر پسرک را برانداز می کنم. آنقدرها هم "برد پیت" و "دیکاپریو" نبود اما حداقل "شهاب حسینی" می شود حسابش کرد! به درختی می رسیم و پسرک مدام به عشقش زنگ می زند و زیر آن به این طرف و آن طرف می رود. من هم می ایستم گوشه ای تا ببینم ته داستان چه می شود. جوانک ... پسرک بعد از چند تماس ناموفق به تنه ی درخت تکیه می دهد و منتظر اطراف را نظاره می کند ، بلکه دخترک با بالهای سفید از آسمان ابری ، جلوی پایش پربزند. گویا خبری نیست و ماجرا تمامی ندارد. عهد می کنم که تا ساعت 5 اگر خبری شد که هیچ ، اما اگر جوانک علف زیرپایش سبز شود ، فیلم با همین پایان مزخرف به پایان برسد و مجدد داغ ننگ فیلمهای مزخرف سینمای داغان این سرزمین به پیشانی اصحاب آن ثبت گردد !
عکس از فارس
ساعت 5 و ده دقیقه می شود و جوانک کلافه است و من خسته و کوفته. ترافیک به سنگین ترین زمان خودش رسیده است. ماشین ها موتورشان را خاموش کرده اند و شاید منتظرند تا ببینند داستان جوانک تمامی دارد یا نه ولی تیتراژ فیلم من رفته و مسئول نظافت سینما از روی صندلی ام بلندم می کند.
پیاده از جلوی ماشین ها و مغازه ها و مردم سرگردان می گذرم. خسته ، کوفته ، بی حوصله ، بی رمق ، تشنه ، بی انگیزه و در یک کلام مچاله ، تنها به رسیدن می اندیشم. از طرفی می خواهم علت این ترافیک بی وقت را بدانم. صدای تبل و سنج از دور می آید. چشمم را تیز می کنم و به وسط خیابان می روم. تا چشم کار می کند علم های بزرگ با پرهای رنگین از دور به طرف من می آیند. انگار تلفنم زنگ می خورد ... انگار خودش دوباره تماس گرفته است. می گوید کجایی تا من بیایم. تو فقط بخواه ...
چشمم را می بندم و هوای اطراف علم ها را تنفس می کنم. همان عطر سیب همیشگی ست. یاد آن حرفش می افتم که این روزها زیاد از جلوی چشمم رد می شود؛  بخشنده‌ترین مردم کسی است که به آنکه چشم امید به او نبسته، بخشش ‌کند.
قطره اشکی از کنار چشمم روی گونه هایم می لغزد.

پ.ن : داستانک بود.
  • محمدمهدی

بازارگردی | بازارگرمی

پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۳

اول

مینی بوسی در خیابان آزادی از من سبقت گرفت و جلویم پیچید. سرعتش زیاد بود؛ برای همین سریع رد شد و رفت. زیر لب «روانی» ی نثارش کردم که دیدم روی سپر عقبش نوشته است «خودتی» ! اندکی مایه ی انبساط خاطر شد آن لحظه. حتی به ذهنم رسید می تواند به عنوان یک نوشته در وبلاگ درج گردد و همانجا فکر مطلع و ختامش را نیز کردم. جلوتر و دور میدان که از او جلو زده بودم ، مثل گاو ، میلی متری پیچید جلویم که اینبار بد و بیراه بیشتری بارش کردم و مجدد نگاهم به نوشته ی سپر عقبش افتاد. انگاری در باتلاق افتاده بودم و یا آتش گرفته بودم و روی خودم بنزین می ریختم. شاید «روانی و ملحقاتش» برای او لازم بود و «خودتی» برای من واجب. نتیجه گیری نمی کنم و شعار هم نمی دهم !

این از نکته ی اول.

دوم

بعد از چک و چانه زدن با حاجی بازاری ها و رسیدن به توافقات مدنظر ، قصد رفتن زیر زمین و سوار شدن خط متروی شهری را کردیم که با حجم انبوهی از ملت روبرو شدیم. رفیق ما که درد برطرف کردن مشکلات را همیشه همراه خود می کشد به کفش فروش دست فروشی که دو متر جلوی ایستگاه متروی 15 خرداد بساط کرده بود پرید که چرا ؟ و با شاخ بازی فرد مذکور مواجه شد. رفیق ما هم از ایشان شاخ تر کم که نیاورد هیچ ، چندتا هم بارش کرد که بساطش را جمع کند. داد و هوارمان به هوا رفته بود و مردم هم جمع شده بودند تا ببینند چه خبر شده است. می گفت مگر خیابان برای بابایتان است و گفتیم بلی. می گفت آن کلانتری که پشت شما است را باید درش را گل گرفت ، گفتیم اول جنابعالی بعد آنها. گفت می زنم بیفتید توی مترو گفتیم حرفی بزن که جرات نصفش را داشته باشی ...

اکثرا بی تفاوت نگاه می کردند و می گذشتند. چند نفری همراهی کردند و شروع به توپیدن به فروشنده کردند. تراکم جمعیت رو به افزایش بود. مادری آمد قربان صدقه ی جوانک دست فروش رفت که بساطش را عقب تر ببرد. مردم هم گذری اعتراضشان را به گوش جوانک می رساندند. به پلیس زنگ زدیم ، گفت با شهرداری تماس بگیرید. در صف انتظار تلفنی کاربر شهرداری بودم که دخترکی بانگ اعتراضش را بلند کرد که اگر بساطش را جمع کنید ، می آیند کیف امثال او را می زنند و با همین استدلال شروع کرد با ما دعوا کردن. جمعیت که دیگر قفل شده بود هم گویا داستان برایش تازگی داشت. خانم شهرداری جواب داد و داستان را برایش گفتم. همچنین اشاره کردم که جوانک می گوید جلوی مترو را صد تومان اجاره کرده ... قول پیگیری دادند مثلا.

جوانک مستاصل شده بود. خون خونش را می خورد. می دانست تا آن لحظه ای که دعوای اساسی انجام نشده طرف حسابش شهرداری است و به محض اینکه مشت اول را بزند یا بخورد باید از کلانتری سر در بیاورد. با رفیقش تماس گرفت و چند دقیقه ی بعد نره غولی از این هیکلی های بازو کلفت خالبوبی جلویمان سبز شد. داد زد کی اینجا اذیت می کنه ؟! که ما هم داد زدیم سرش. ریش و قیافه را که دید حساب کار دستش آمد. زرنگ بود و حرفه ای در کارش. آمد عذر خواهی کرد و جوانک را دو متر عقب تر برد.

سوم

دو - سه ساعت بعد بود که زنگ زدم شهرداری برای پیگیری. گفتند در دست اقدام است و تلفن را قطع کرد و گفت دیگر تماس نگیرم.

پس فردا مجدد تماس می گیرم. پس اون فردا مجدد باید به بازار برویم. کفش زنانه خواستید خبر بدهید !


پ.ن : زیاد فکر و خیال نکنید. باید می نوشتم تا بعدها بتوان به چیزی استناد کرد و چیزی را به کرسی نشاند !

پ.ن 2 :ها ؟! چیه ؟!!  آخرین باری که دعوا کردم راهنمایی بودم. دوتا لگد زدم و سه تا مشت خوردم.

پ.ن 3 : عکس تزعینیست.

  • محمدمهدی

روز کاری

سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۳

بعد از نماز صبح و تعقیباتش از پشت پنجره مقدم را دیدم که جلوی در ایستاده بود و شیشه های ماشین را دستمال می کشید. حاج خانم هم در آشپزخانه مشغول آماده کردن بساط صبحانه بود. تلویزیون را روشن کردم که تا چای آماده می شود کانال ها را دو تا - یکی رد کنم. در یکی از شبکه ها جوانک طلبه ای بر منبرش تکیه زده بود و از برخورد سخت حضرت رسول با مشرکان حرف می زد. یکی - دوتا تکه و متلک ظریف هم بار دولت کرد. صداوسیما پولش را از ما میگیرد و تریبونش را برای کس دیگه ای پهن می کند. من نمی فهمم چرا بعضی ها دوست دارند بیشتر از اینکه چهره ی رحمانی اسلام را تبلیغ کنند ، مخ ملت را به دعوا و جار و جنجال مشغول کنند. در بیرون از کشور با دنیا سر و کله می زنیم و داخل کشور هم با حضرات. حقیقتا مَلِکِ بی مُلک همین ما هستیم. آشنا هم دیروز گفت که باید کمتر ضرغامی را تحویل بگیریم. کرم حلزون و تشک طبی تبلیغ کند بهتر از این اراجیف است که به خورد مردم می دهد.

صبحانه را با حاج خانم می خوریم. مقدم نان سنگک دو رو کنجدی گرفته است. حاج خانم و من پرهیز شیرینی داریم و باید سنگک بخوریم تا قندمان بالا نرود. سر سفره از ماجرای عاشق شدن پسر زنگنه حرف می زنیم. گویا دختر ظریف را می خواهد. خانم اصرار دارند شخصا به این موضوع ورود کنم. تمامی طول صبحانه به این بحث می گذرد و در آخر تصمیم بر طرح مساله از طرف حاج خانم برای خانم ظریف می شود و در صورت مناسب بودن مزه دهانشان موضوع از جانب بنده مطرح خواهد شد. زنها ... و ما ادراک زنها !

حدود ساعت شش و نیم از در خانه بیرون می زنیم. خیابان ها شلوغ است. معلوم است که شهرداری به داد این مردم نمی رسد. این را از نگاه مردمی می فهمم که در صفوف فشرده منتظر اتوبوس بودند. اگر بتوانیم اتوبوس بیشتری وارد کنیم ، هم اشتغال ایجاد می شود و هم مردم کمتر در صف می ایستند. به مرادی می گویم وزیر راه را بگیرد تا موضوع را با او مطرح کنم. جواب نمی دهد. انگار مقدم رو به راه نیست ، آهسته می راند. شوخی می کنم که اگر آرام بروی اتوبوس های تند رو از پشت له مان می کنند ... لبخندی میزند ، معذرت خواهی می کند و پایش را بیشتر روی گاز فشار می دهد. وزیر راه خودش تماس می گیرد. جوابش را نمی دهم.

به دفتر کار که می رسیم حدود ده نفر جلوی در منتظر ایستاده اند. بلند می شوند و سلام می کنند. سه تایشان را تا به حال ندیده ام. داخل اتاق ، طبق معمول هر روز روزنامه ها را تورقی می کنم. گوشه ی راست "کیهان" به سخنرانی دیروزم با عکس جمعیت اختصاص یافته. از اغیار انتظار بیشتری نیست اما "ایران" هم عکس بزرگ وزیر ارتباطات را به عنوان خبر اول روزنامه کار کرده. می گویم مدیر روزنامه را می گیرند و مراتب تکدر خاطرم را برایش مطرح می کنند. قول جبران می دهد. سه تا از وزرا و چهارتا نماینده ی مجلس و ده نفر دیگر به ده نفر قبلی اضافه می شوند. سه نفری که نمی شناختم معاونین وزرای کار و کشاورزی بودند. طبق معمول درخواستشان ربطی به کارشان نداشت اما صحبت های خوب و ارزنده ای انجام شد.

ساعت ده سخنرانی در دانشگاه تهران داشتم. قرار بود صرفا یک سخنرانی معمولی باشد و جنجالی به پا نشود. تصمیم بر آن شده بود که تا جایی که می شود از حضور و مواجهه با دانشجویان خودداری گردد که الحمدلله مراسم خوب برگزار شد. بخشی از حرفهای سال گذشته را تکرار کردم و از فرجی دانا هم تعریف کردم. نمی گذارند کارمان را بکنیم. سنگ جلوی پایمان می اندازند این جماعت بی خرد. مملکت داری با اینها کار سختی است. حقا که مَلِکِ بی مُلک همین ما هستیم.

بعد از مراسم ، خسته ام. به خانه می روم تا نماز و ناهار را به جا بیاورم. بعد از ناهار سرم درد می گیرد. دکتر انصاری خودش را می رساند و بعد از معاینه می گوید که از کار زیاد است. می خواهد کمتر به خودم فشار بیاورم و امروز را استراحت کنم. به اصرار او و حاج خانم با دفتر تماس می گیرم و می گویم که امروز دیگر نمی آیم و همه را به غضنفری می سپارم.

وزیر راه مجدد تماس می گیرد ... جوابش را نمی دهم.

  • محمدمهدی