ما همه موریم و سلیمان تو باش !
جمعه ۱۴ فروردين ۱۳۹۴
نوشتن از سفرها و تجربیات جدید برایم جذابیتی مضاعف داشته. چون وقتی می نویسم مطمئن می شوم که در خاطرم هم می ماند ؛ برای همین تقریبا بعد از هر سفری یا بازدیدی سعی می کنم ولو چند خط درباره ی مکان و اتفاقاتی که دیدم بنویسم و بعضی هایشان را هم اینجا منتشر کنم. اما تا به حال خیلی جهادی رفته ام که "جای شکرش باقیست" جای خود ؛ اما به نسبت تجربه ها و اتفاقات وحشتناک و بی نظیری که تا به حال برایم افتاده و دیده ام انگاری هیچ ننوشته ام و این خود جای بسی شگفتی دارد.
بارها با خودم عهد کرده ام امسال را دیگر بنویسم حتی شده چند کلمه ؛ اما نشده. اولا در جهادی وقت خالی گیرم نیامده و اگر هم آمده باشد ترجیح دادم بخوابم تا زنده بمانم و در ثانی بعد جهادی هم چیزی یادم نیامده (بخوانید حوصله نکرده ام فکر کنم) تا از چهارده روز تکراری شبیه هم به لحاظ برنامه چیزی بیرون بکشم و حافظه ام یاری نمی کرده تمامی ابعاد ماجرا را به خاطر بیاورم برای همین از قناعت به کم هم نا امید شدم و حالمان این است که امروز می بینید.
اما امسال دفترچه ای تدارک دیدم و هر شب منظم ریز اتفاقات هر روز را نوشتم تا بعد اردو سر فرصت بنشینم و در کنار لواشک سق زدن چند خطی هم بنویسم تا بماند. این روند تا روز نهم ادامه داشت و به خوبی پیش می رفت ولی روز دهم دفترچه نبود. آش با جاش احتمالا از روده های بز یا گوسفندی مدتهاست که عبور کرده و علی مانده و حوضش !
اما این بار می خواهم به کم قناعت کنم. کمی که برای من یک دنیا بود. حرف حساب بود. به اندازه ی بیست سال درس داشت. حاجی از هزار کیلومتر آن طرف تر آمد و خداقوتی بهمان گفت و ادامه داد : اولا فکر نکنید خیلی کار بزرگی می کنید ، شما هیچ چیزی نیستید ! در ثانی به ذهنتان راه ندهید که این کار را برای کس دیگری می کنید. این کارها را همه اش را برای خودتان می کنید. پس توقع نداشته باشید کسی از شما تشکر کند. هر کاری می کنید برای خودتان است چرا که به آن محتاجید. والسلام.
این را گفت و رفت.
بارها با خودم عهد کرده ام امسال را دیگر بنویسم حتی شده چند کلمه ؛ اما نشده. اولا در جهادی وقت خالی گیرم نیامده و اگر هم آمده باشد ترجیح دادم بخوابم تا زنده بمانم و در ثانی بعد جهادی هم چیزی یادم نیامده (بخوانید حوصله نکرده ام فکر کنم) تا از چهارده روز تکراری شبیه هم به لحاظ برنامه چیزی بیرون بکشم و حافظه ام یاری نمی کرده تمامی ابعاد ماجرا را به خاطر بیاورم برای همین از قناعت به کم هم نا امید شدم و حالمان این است که امروز می بینید.
اما امسال دفترچه ای تدارک دیدم و هر شب منظم ریز اتفاقات هر روز را نوشتم تا بعد اردو سر فرصت بنشینم و در کنار لواشک سق زدن چند خطی هم بنویسم تا بماند. این روند تا روز نهم ادامه داشت و به خوبی پیش می رفت ولی روز دهم دفترچه نبود. آش با جاش احتمالا از روده های بز یا گوسفندی مدتهاست که عبور کرده و علی مانده و حوضش !
اما این بار می خواهم به کم قناعت کنم. کمی که برای من یک دنیا بود. حرف حساب بود. به اندازه ی بیست سال درس داشت. حاجی از هزار کیلومتر آن طرف تر آمد و خداقوتی بهمان گفت و ادامه داد : اولا فکر نکنید خیلی کار بزرگی می کنید ، شما هیچ چیزی نیستید ! در ثانی به ذهنتان راه ندهید که این کار را برای کس دیگری می کنید. این کارها را همه اش را برای خودتان می کنید. پس توقع نداشته باشید کسی از شما تشکر کند. هر کاری می کنید برای خودتان است چرا که به آن محتاجید. والسلام.
این را گفت و رفت.
پ.ن : یکسال به مرگ نزدیک تر شدم ؛ چند سال دیگر مانده ؟!
- ۳ نظر
- ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۰۲