راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

هیچ وقت هم نباید خسته بشویم.
شنفتید آیه‌ى قرآن را
«فاذا فرغت فانصب»
وقتى از کار فراغت پیدا کردى،
یعنى کارت تمام شد،
تازه قامت راست کن،
یعنى شروع کن به کار بعدى؛
توقف وجود ندارد.
«فاذا فرغت فانصب.
و الى ربّک فارغب»؛
با هر حرکت خوبى که به سمت
آرمانهاى پذیرفته شده
و اعلام شده‌ى اسلام حرکت کنید،
این، رغبت الى‌اللّه است.
البته معنویت، ارتباط دلى با خدا،
نقش اساسى‌اى دارد.
این را باید همه بدانند.
حضرت آقا
۱۳۹۱/۰۶/۲۸

مانیفست ثابت


مسئولان ما باید بدانند که انقلاب ما محدود به ایران نیست. انقلاب مردم ایران نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت - ارواحنافداه - است که خداوند بر همه مسلمانان و جهانیان منت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.
مسائل اقتصادی و مادی اگر لحظه‌ای مسئولین را از وظیفه‌ای که بر عهده دارند منصرف کند، خطری بزرگ و خیانتی سهمگین را به دنبال دارد. باید دولت جمهوری اسلامی تمامی سعی و توان خود را در اداره هرچه بهتر مردم بنماید، ولی این بدان معنا نیست که آنها را از اهداف عظیم انقلاب که ایجاد حکومت جهانی اسلام است منصرف کند.
توضیحات بیشتر


بدانید که خدای متعال پشتیبان شما است؛ در این هیچ تردید نکنید که «اِن تَنصُرُوا اللهَ یَنصُرکم». همّت ما باید این باشد که ان تنصروا الله را تأمین کنیم؛ خدا را نصرت کنیم. اگر نیّت ما، عمل ما، حرکت ما تطبیق کند با ان تنصروا الله، دنبالش ینصرکم حتماً وجود دارد؛ وعده‌ی الهی تخلّف‌ناپذیر است. این حرکت را دنبال کنید، این کار را دنبال کنید؛ این جدّیّتها را دنبال کنید؛ آینده مال شما است. دشمنان اسلام و مسلمین، هم در منطقه‌ی غرب آسیا شکست خواهند خورد، هم در مناطق دیگر؛ هم در زمینه‌ی امنیّتی و نظامی شکست خواهند خورد، هم به توفیق الهی در زمینه‌های اقتصادی و در زمینه‌های فرهنگی؛ به شرط اینکه ما کار کنیم. اگر ما پابه‌رکاب باشیم، اگر ما بدرستی و به معنای واقعی کلمه حضور داشته باشیم، پای کار باشیم، قطعاً دشمن شکست خواهد خورد؛ در این هیچ تردیدی وجود ندارد.

۱۳۹۴/۰۷/۱۵

شهدائنا،عظمائنا

عکس و ایده از beyzai.ir
تکلیف


اكنون ملت ايران بايد عقب‌افتادگى‌ها را جبران كند.اينك فرصت بى‌نظيرى از حكومت دين و دانش بر ايران، پديد آمده است كه بايد از آن در جهت اعتلاى فكر و فرهنگ اين كشور بهره جست.
امروز كتابخوانى و علم‌آموزى نه تنها يك وظيفه‌ى ملى، كه يك واجب دينى است.
از همه بيشتر، جوانان و نوجوانان، بايد احساس وظيفه كنند، اگرچه آنگاه كه انس با كتاب رواج يابد، كتابخوانى نه يك تكليف، كه يك كار شيرين و يك نياز تعلّل‌ناپذير و يك وسيله براى آراستن شخصيت خويشتن، تلقى خواهد شد؛ و نه تنها جوانان، كه همه‌ى نسل‌ها و قشرها از سر دلخواه و شوق بدان رو خواهند آورد.
حضرت آقا
1372/10/4
ییلاق


قسمت خشن و درشت ساقه ها و برگهای گندم و جو و امثال آن که در زمین پس از درو ماند را کلش گویند
بایگانی
رازدل

راغبـ به لطف خدا عضوی از باشگاه وبلاگ نویسان رازدل است!

۸ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

آره والای 1

شنبه ۱۰ دی ۱۴۰۱
دو چیز طیره ی عقل است دم فرو بستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
  • محمدمهدی

خماری

چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۱

این چند روزه ساعت 3 و 4 عصر که می شود هر کجا باشم خوابم می برد.

یکبار در مترو نتوانستم قطار بعدی را سوار شوم. نیم ساعتی روی صندلی ایستگاه بودم تا توانم جمع شود و بتوانم ادامه مسیر را بروم.

 

تهش چند سال دیگه مونده به نظرت ؟!

  • محمدمهدی

این روزها 2

دوشنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۸

برای جوانی در سن و سال من که بمب انگیزه برای انجام کارهای بزرگ است، بستن این همه زنجیر به دست و پا چه معنایی می دهد ؟ عمرت را می درند، نشاط و انگیزه ات را می کشند، بدنت را از تو می گیرند.


دلت می میرد. بی پول می شوی. گرسنه ای. بدی هایت نمایانند. به عالم و آدم بدهکاری. غمگین و دل شکسته ای. از وطنت دوری و دیدار حاصل نمی شود. اسیر شده ای. آفت و فساد در امورت افتاده. بیمار هستی. بی نیازی می طلبی تا بی نیاز شوی. حال خوب می خواهی که رو به راه گردی. به دنبال خلاصی از قرض و بدهی هستی و از فقر فرار می کنی. در پی توانمندی هستی که دردت را دوا کند.


اللهم ادخل علی اهل القبور السرور ...

  • ۲ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۳۳
  • محمدمهدی

دایی شعبان

جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۹۷

دایی شعبان را امروز به خاک سپردیم.

مرد بی آزار و مهربانی که عروس هایش سر خاک برایش زار می زدند، چه برسد به بچه ها و اقوامش.

روز تشییع و تدفینش هوا ابری و خنک بود. جمعه بود و تعطیل. خدا بیامرز برای بعد از مرگش هم کسی را برای خودش نرنجاند.

من دایی شعبان را یکی دو بار بیشتر ندیده بودم. دایی پدرم بود. ولی امروز واقعا دلم سوخت، بیشتر برای اطرافیانم.

روحش با کریم اهل بیت محشور و شاد

فاتحه ای بخوانید لطفا

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۰
  • محمدمهدی

زائر کرب و بلا حق شفاعت دارد

سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۷
شاید اینگونه باشد که هر انسانی در طول زندگی اش قسمت بسیار کوچکی از واقعه ی عاشورا را می چشد؛ کم یا زیاد. به نظر می رسد سفر کرب و بلا را با بلا آفریده اند؛ کم یا زیاد.

شنبه هفته قبل آقاجون و مامان بزرگ رو به فرودگاه رسوندم.
این شنبه هم رفتم فرودگاه. تا رسیدم دیدم از پله های برقی پایین می آیند و دست تکان می دهند.
مامان بزرگ از پشت شیشه بغضش شکست و گریه کرد.

به خانه که رسیدیم، چمدانهایشان را باز کردم و وسایلشان را مرتب کردم.
مامان بزرگ به جای قصه ی سفرشان برای اولین بار کل داستان عمه ی کوچکم که در سه سالگی در تصادف با یک وانتی کشته شده بود را برایم تعریف کرد.

نمی دانم چرا ؟ خودش هم نمی دانست چرا اینها را دارد برایم می گوید.
با هم گریه کردیم.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۲
  • محمدمهدی

معلم کامپیوتر

پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴

قضیه بر می گردد به دوازده سال قبل که من دانش آموز شر دوره ی راهنمایی مدرسه بودم. معلم کامپیوتری داشتیم که ذهنیت امروزم از ایشان آدم جذاب و خوبی به نظر می آید. یعنی آن موقع هم درباره شان همینطور فکر می کردم ولی نمی دانم چرا احساس می کردم به من ظلم می کند و باید از او انتقام بگیرم.

به پیشنهاد یکی از دوستان خانه شان را پیدا کردیم و صبح جمعه ای آفتاب نزده از خانه به بهانه ورزش بیرون زدیم و میخ زیر سه چرخ ماشینش گذاشتیم. هفته بعد معلم کامپیوتر جوان ، من را پای تخته می آورد و سوالات سخت می پرسد و منفی برایم می گذارد. من که فکر می کنم قضیه را فهمیده جانب دارانه به او می گویم که این منفی زدن ها برای آن قضیه است دیگر ؟ و او از همه جا بی خبر می پرسد کدام قضیه ؟! و منِ ساده کل داستان را لو می دهم و چند روزی جلوی دفتر نظامت سکنی می گزینم.

و امروز که بعد از دوازده سال معلم کامپیوتر سال اول راهنمایی ام که خبر داشتم در کانادا به سر می برد را می بینم و او مرا نمی شناسد ، جمله ام را اینطور آغاز می کنم که : قضیه بر می گردد به دوازده سال قبل که من ماشین معلم کامپیوترم را پنچر کرده ام و ... ! برقی در چشمانش می آید و دهانش از تعجب باز می شود و اسمم را از حفظ می گوید. بعد با شور و شعف خاصی داستان آن زمان را برای همکارانش توضیح می دهد و آنها هم کلی می خندند ... شماره می دهم و شماره می گیرم.

آخر سر می گوید انصافا دنیا چقدر کوچک است ؛ من هم تایید می کنم. و می ترسم از روزی که در حق کسی کاری کنم و چند سال بعد به خاطر کارم نتوانم با او رو در رو بشوم. کاش همه ی حماقت ها و بچگی ها در حد همین میخ زیر چرخ ماشین گذاشتن ها خلاصه و محدود شوند.

  • ۱ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۱
  • محمدمهدی

قلب های تشنه

پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴

بسم رب الشهداء و الصدیقین


دیر رسیده بودم. از بین جمعیتی که در ورودی متروی بهارستان گیر کرده بودند به زور خودم را جلو بردم. اوضاع گره خورده بود. تا چشم کار می کرد جمعیت فشرده و متراکم خیابان را پر کرده بودند و وسط آنها ماشین ها گیر افتاده بودند. مردم منتظر بودند و نمی دانستند شهدا کدام سمت هستند. من هم گیج از اوضاع به وجود آمده دنبال راه حلی برای رسیدن به تریلی شماره ی یک بودم. اتفاقی پوریا را دیدم و از آشفته بازار جلوی ایستگاه متروی بهارستان پرسیدم ؛ گفت بچه ها بی سیم زده اند که راهور پایین ابن سینا را با داربست بسته و بالا را باز گذاشته. ماشین ها وارد شده اند و در ترافیک خروجی گیر افتاده اند. مردم هم به یکباره اضافه شدند و فوقع ما وقع.

اوضاع بدی بود. مردم همدیگر را هل می دادند و جمعیت داخل مترو هم می خواستند بالا بیایند. از بین مردم به زور و مشقت خودم را بیست متری بالاتر کشاندم ولی خبری از ماشین ها نبود. تازه فهمیده بودم داستان از چه قرار است. همه چیز قفل شده بود و ماشین های شهدا داخل خیابان مجاهدین اسلام گیر کرده بودند و طبق برنامه ریزی باید خیلی جلوتر از این حرفها می بودند. کاری که از دستم بر می آمد ، صحبت با راننده ها بود و فهماندن این موضوع که تا جایی که می توانند سپر به سپر ماشین جلویی با فرمان صاف اجازه ندهند جمعیت بینشان بیایند تا با باز شدن ماشین اولی بتوانند راه حرکت تریلی های شهدا را باز کنند. دو - سه تا ماشین هم راننده شان زن بودند و خیلی هول کرده بودند. دو تا ماشین هم راننده هایشان ول کرده بودند و رفته بودند. ترسم از این بود که خدایی ناکرده ماشین های وسط جمعیت نقشه ی منافقین نباشد و گرنه فاجعه ای در شرف اتفاق بود.

ماشین ها را میلی متری جلو کشاندیم. اتوبوسی وسط خیابان به صورت کج گیر افتاده بود و چند خانم داخل آن حالشان به هم خورده بود. خانم میانسالی روی پله های اتوبوس گریه می کرد و از مردم خواهش می کرد که کمک کنند ولی کاری از دست کسی ساخته نبود. چهل دقیقه ای طول کشید تا ماشین ها تا حدودی منظم شدند دو متری توانستند جلو بروند و خودشان را صاف کنند. مستاصل شده بودم ؛ به سمت شمال خیابان حرکت کردم و از لای جمعیت خودم را به زور بالاتر کشاندم. ماشین عکاس ها را که دیدم متوجه شدم به تریلی ها نزدیک شده ام. چند نفری به ماشین عکاسان فرمان غلط دادند و باعث شدند پشت تندر نودی سفید رنگ که راننده اش یک خانم بود گیر بیفتد. داد و بیداد من هم افاقه نکرد و حرکت میلی متری ماشین ها هم به واسطه ی کج شدن کامیون عکاس ها متوقف شد. دوباره همه چیز خراب شده بود و صاف کردن ماشین سخت بود. جمعیت به فشرده ترین نقطه ی خودش رسیده بود و خیابان با جدولی از وسط دو تکه می شد. تریلی یک را از دور دیدم و از لای جمعیت با مصیبتی وصف ناپذیر یک ربعی طول کشید تا خودم را به آن رساندم و بچه ها را در حالی که مشغول کنار زدن جمعیت و باز کردن راه تریلی بودند دیدم و به آنها اضافه شدم.

سر پیچ مجاهدین به ابن سینا تریلی باید می پیچید در حالی که دو ماشین جلویش بودند پیچیدن غیر ممکن بود. جمعیتی که یک ساعت و نیم منتظر رسیدن شهدا بودند به سمت تریلی اول هجوم آوردند. جلوی ما سمندی سفید بود که قرار بود بین ماشین عکاس ها و تریلی اول حرکت کند. دوباره به زور پایین رفتم و از راننده عکاس ها خواستم که جلوتر برود که دو ماشین سر پیچ را جلوتر ببریم تا تریلی بپیچد. اینقدر که ملت هر کدام چیزی بهش گفته بودند دیگر حرف کسی را گوش نمی کرد. من را هم نمی شناخت. با التماس نیم متر جلوتر آمد و دو ماشین مذکور نیم متر جلوتر آمدند راه تریلی برای دور گرفتن کمی بهتر شد.

استراتژی بچه ها برای جلوی تریلی اول زنجیره ی انسانی و بعد باز کردن جلوی تریلی بود. تریلی اول از آنجایی اهمیت داشت که قرار بود جمعیت را بشکافد تا راه برای هشت تریلی عقبی باز شود. حرکت دو ساعت از برنامه ی چیده شده عقب افتاده بود و با وضع موجود بعید بود تا ده شب به معراج شهدا برسیم. جلوی تریلی مدام این ور و آن ور می شدیم و مردم را به هم زنجیر می کردیم تا بین سمند و تریلی همیشه خالی بماند و جمعیت عقبی که فشار می آوردند نتوانند وسط راه بیاییند. مردم سریع دستشان را داخل هم قلاب کردند و زنجیر را تشکیل دادند. ما هم مدام زنجیره ی انسانی را به عقب هل می دادیم تا نگذاریم راه تریلی بسته شود. سمند هر پنج دقیقه یک متر جلو می رفت و ما با داد و فریاد به راننده ی تریلی می فهماندیم که جلو بیاید اما او کاملا خونسرد ماشین را خاموش کرده بود تا جلویش کامل باز شود ، چون ته جمعیت را از آن بالا می دید و می دانست ما بیخودی داریم آن پایین زور می زنیم !!

گرم بود ؛ عرق کرده بودیم و تشنگی امانمان را بریده بود. منتها چاره ای نداشتیم و نمی دانستیم چه خواهد گذشت. بی سیم هم نبود و عملا با هیچ کجا ارتباط نداشتیم که لااقل وضعیت را برایشان بگوییم تا جلوتر چاره ای بیندیشند. حاجی هم معلوم نبود توی اون گیر و دار کجا رفته بود. فشار جمعیت با جلوتر رفتن تریلی بیشتر می شد.مردمی که دو ساعت تمام منتظر رسیدن شهدا بودند با دیدن تریلی اول به سمت ما هجوم آوردند. بین تریلی و سمند جلویی فاصله ی ده متری ایجاد شد و جمعیت جلوی تریلی را بستند و عملا زنجیره ی ماشین ها قطع شد. به زور جمعیت جلوی تریلی را کنار زدیم و زنجیره ی انسانی را از دو طرف دوباره درست کردیم. من جلوی زنجیر مدام داد می زدم که : برید عقب ! خواهرم برو عقب ! آقا برید عقب تو رو خدا ! یا علی ! همه برن عقب ! یه قدم برید عقب ! خدا خیرتون بده برید عقب ! خانم بچه رو مواظب باش الان جمعیت میاد ... منتها گوش کسی خریدار نبود. همه با دیدن شهدا دیگر ما را نمی دیدند. صدا هم به صدا نمی رسید ؛ تریلی به زور دور زد و صاف شد. مردم که خیلی فشرده شده بودند بین ماشین های دو طرف خیابان و تریلی گیر کرده بودند. تریلی هم با این وضع نزدیک بود مردم را بین ماشین ها ساندویچ کند !


من پنجره های تشنه را خوانده بودم و می دانستم اوضاع به چه صورت خواهد چرخید منتها تجربه ی از نزدیک حکایت دیگری دارد ؛ پاره نشدن زنجیره ، سخت ترین کار ممکن بود ! هر طرفش را درست می کردی از طرف دیگری پاره می شد. اینقدر این ردیف اول را هل دادیم که بازوهایمان خسته شد. جوانی که جزو زنجیر بود می گفت اگر ما را هل دادند ، من را هل بدهید تا جمعیت عقب برود ! همه کمک می کردند تا راه تریلی اول باز شود.

جوانی به زور خودش را از لای زنجیر به جلوی تریلی کشاند و یقه ی من را چسبید و طوری که معلوم بود حسابی جوگیر شده سرم داد زد : چرا نمی ذارید مردم به شهدا برسند ؟! مردم چه گناهی کردن مگه ؟!! من هم که مانده بودم چه جوابش را بدهم دو دستی صورتش را گرفتم و سرش را بوسیدم و گفتم : داداش گلم ! نه تا ماشین دیگه پشت این ماشین هست ... اگه این رد نشه اونا نمی تونن بیان ! این رو که شنید انگار آبی بود روی آتش ؛ رفت و یکی از حلقه های زنجیره ی انسانی جلوی تریلی شد.

خانمی از داخل جمعیت عرق سر و رویمان و ریخت و قیافه مان را که دیده بود ، بطری آبش را بهمان رساند و هر کس به اندازه ی یک جرعه آب آن هم آب گرم نصیبش شد تا دهانش را تر کند  [سلام بر لبان تشنه ات یا مظلوم کربلا ...]

زنجیره را تا جایی که می توانستیم طولانی کردیم. مدام از این سر به آن سر می دویدیم و زنجیره را عقب هل می دادیم. ماشین اول بودیم و با دیدنمان احساسات مردم شعله ور می شد. دو ساعتی منتظر بودند و حالا ما به آنها می رسیدیم و شاهد اشکهایشان بودیم. جمعیتی همراه تریلی به پایین می آمد و جمعیتی هم منتظر رسیدن تریلی بودند. تلاقی این دو با هم باعث می شد زنجیره پاره شود و مردم راه تریلی را ببندند. با مصیبت فراوان و صرف یک ساعت زمان فاصله ی سیصد متری مجاهدین تا جمهوری را طی کردیم. خسته شده بودیم و تازه یک دهم مسیر هم نرفته بودیم. می دانستیم جمعیتی چندین برابر این جمعیت داخل خیابان جمهوری و خود میدان بهارستان است.

تریلی به چپ منحرف شد تا دور بگیرد و وارد جمهوری شود. یکی از بالای یکی از ساختمان ها روی سر مردم با شلنگ آب می ریخت ؛ مردم از هر جا توانسته بودند بالا رفته بودند و زن ها عقب جمعیت گریه می کردند. در سه راهی بهارستان ، جمعیت داخل خیابان جمهوری ، جمعیت داخل ابن سینای جنوبی و جمعیت همراه تریلی به هم برخورد کردند. بچه های نیروی انتظامی به کمک ما آمدند ... چه کمکی ! شروع کردند بی مهابا مردم را به وحشیانه ترین نوع خودش هل دادن. هل می دادند و هل می دادند. مردم جری شدند و آنها هم هل می دادند. در یک لحظه چنان از چند طرف فشرده شدیم که چشممان سیاهی رفت. نمی دانستیم باید چطور از زیر این همه فشار خلاص شویم. پایین ریه هایم گرفته بود و نفسم بالا نمی آمد. عرق پیشانی و پلک هایم داخل چشمانم می رفت و چشمم را می سوزاند. در یک لحظه شهادتین را زیر لب گفتم و آماده شدم تا نوچه های حضرت عزرائیل را در حالی که با شمشیر به سمت من می آیند ملاقات کنم.

چه شد و چه نشد را نمی دانم. چشم باز کردم و خودم را گوشه ی خیابان یافتم و چند نفری که بادم می زدند و روی سر و صورتم آب می ریختند. مردم اطراف ایستاده بودند و نگاهم می کردند. نکته ی جالب اینجا بود که یک نفر می خواست کمربندم را باز کند تا مثلا راحت نفس بکشم که گفتم بی خیال شود ولی کلاه عماد مغنیه ای سبز رنگم هنوز روی سرم محکم بود و کسی آن را بر نداشته بود. از حالت خوابیده به نشسته تغییر حالت دادم و از آقا و خانمی که بالای سرم بودند تشکر کردم. بالای زانوی راستم و قفسه ی سینه ام درد می کرد. نمی دانم چه بلایی سرم آمده بود ...

پرسیدم که چند تا ماشین رد شده ، که گفتند هنوز شهدا نیامده اند ولی نزدیک بودند چون صدای ماشین های صوت می آمد! سیل جمعیت من را با خودش صد متری جلوتر کشانده بود و مردم هم چند ده متری مرا روی دست به حق لااله الا الله برده بودند. حالم که جا آمد گوشه ای در حاشیه ی جمعیت نشستم و چشمم را تیز کرده بودم تا حواشی را به ذهن بسپارم. داروخانه ای که درش را باز و کولر هایش را تا آخر زیاد کرده بود و مردم داخلش بودند ، ساختمان هایی که جمعیت از پنجره هایش بیرون را نگاه می کردند ؛ ساختمان دیگری که نزدیک پنجاه عکاس بالایش بودند ، شلنگ آب کولری که ذره ای آب از آن بیرون می آمد و مردم در صف همان یک ذره ایستاده بودند، زن و شوهری که با بچه ی شیرخواره در آن گرما کنار خیابان ایستاده بودند و گریه می کردند ، جوان به اصطلاح ما سوسول که موهایش را دم اسبی بسته بود و نگاه بهت زده اش همه چیز را به آدم می فهماند ، مادری که قاب عکسی در دست داشت و چادر به سرش کشیده بود و شیون می کرد و مردمی که منتظر بودند و هنوز شهدا به آنها نرسیده بودند ...

حالم بهتر شد و نفسم جا آمد ؛ چند دقیقه ای نشستم و با خودم خلوت کردم ... دیدم اینطور نمی شود. به قصد مردن زیر تریلی شماره ی یک از جا پریدم و جمعیت را با ببخشید های ممتد شکافتم و جلوتر رفتم. دسته ی دمام جلوی همه ی ماشین ها بود و مردم فریاد حیدر حیدر سر می دادند. وجودم آتش بود و تریلی را در پنجاه متری خودم می دیدم و نمی توانستم به آن نزدیک شوم. با هر مصیبتی بود بالاخره جمعیت که در حال حرکت به سمت جلو بود و من خلاف آن حرکت می کردم را رد کردم و به تریلی رسیدم. قیافه ی بچه ها حکایت از آن داشت که وضعشان خیلی بهتر از من نیست و همه چیز را ول کرده بودند تا خستگی در کنند.

بعد از آمدن یگان ویژه ی نیروی انتظامی همه چیز خراب شد. مردم را نباید جری می کردند. تریلی کنار حوض میدان گیر کرده بود و کسی توان کنار زدن جمعیت را نداشت. چند دقیقه ای جلوی تریلی ایستاده بودیم و تحت فشار قرار داشتیم که چند کت و شلواری عینک دودی با کیف در دستشان بهمان رسیدند و از وضعیت پرسیدند و حالمان را دیدند ... نمی شناختمشان ولی گویا بچه های بالاتر بودند. یکی شان بی سیم زد به "ابوالفضل" نامی و پنج دقیقه بعدش ده نفر جوان هیکلی با ریش پر و لباس های سیاه آمدند کمک. یکی شان یک کیسه ی زباله ی سیاه در دستش داشت که فهمیدیم آب است ... تا خواست آب ها را پخش کند مداح روضه ی اباالفضل العباس و بچه های تشنه ی خیمه را خواند. همه چیز به هم جور شده بود. ما که تا آن لحظه حتی فرصت نکرده بودیم تابوت شهدا را به نیت زیارت ببینیم حالا دلمان شکسته بود. بچه هایی که دو ساعت تمام حسابی کتک خورده بودند و گلوهایشان پاره شده بود و چیزی ازشان نمانده بود بی اختیار فریاد می زدند و اشک می ریختند ... چه افتخاری بالاتر از راه باز کردن برای شهدا ... شکر این نعمت را در اشک های بچه ها دیدم !

جان تازه ای گرفتیم و دوباره جمعیت را کنار زدیم و زنجیره تشکیل دادیم و راه تریلی باز شد. تریلی در ابتدا خیلی آرام جلو می رفت و مدام می ایستاد ، جلوتر که رفتیم مردم با دیدن سایر تریلی های پشت سر از کنار تریلی اول کنار و دنبال سایر ماشین ها می رفتند. زنجیره را طولانی تر کردیم. فرصت شد تا دسته ی سینه زنی وسط کوچه ی باز شده بیاید و جلوی تریلی عزاداری کند. جمعیت تمامی نداشت و با دیدن ما به سمتمان هجوم می آورند. زنجیره را دو لایه کردیم. اینطور خیلی بهتر بود. خیابان جمهوری خیابانی عریض بود و مشکلات خیابان ابن سینا را کمتر داشت. خبر دادند که سرعتمان خیلی کم است و باید سریع تر برویم.

با بچه ها وسط کوچه ی باز شده ی دو طرف جلوی تریلی ، زنجیره ی دیگری درست کردیم و یا علی یاعلی گویان به سمت جلو می دویدیم. جلویمان یکی دو تا سردار گنده هم بودند و مجبور شدند با ما بدوند ... اینطوری سرعت تریلی بیشتر شد. سر چهار راه ظهیرالاسلام دوباره زنجیر پاره شد و ترمیم آن ده دقیقه ای وقت گرفت ... ترمیم یعنی خالی کردن وسط از جمعیت و تشکیل دوباره ی زنجیر که پروسه ای بس پیچیده بود. به یک نفر گفتم زنجیر درست کن ... اون وسط با حالت تعجب پرسید : زنجیر یعنی چی ؟! مانده بودم چه جوابی بهش بدهم ، دستانم را در هم قفل کردم و گفتم اینطوری ! شکر خدا فهمید ! چهار راه ظهیر را هم رد کردیم.

چهار راه بعدی سعدی بود ... تا خود چهار راه ها مشکلی نبود ولی به محض رسیدن به چهارراه ، جمعیت نمی دانم از کجا هجومی می آورد سمتمان ... به چهار راه ها که نزدیک می شدیم بچه ها آماده باش می دادند ! انگار قرار بود جلوی حمله را بگیریم ... تا فردوسی راه هموار بود و آرام آرام جلو رفتیم. سر پیچ فردوسی راننده باید به پایین می پیچید. تریلی که دور گرفت مردم لنگر عقب ماشین را محاسبه نمی کردند و نزدیک بود چند نفری زیر چرخ تریلی بروند. شهدا حافظ این مردم بودند و گر نه معلوم نبود چه اتفاقاتی در حالت عادی قرار بود بیفتد. فردوسی را که پایین رفتیم جمعیت کمتر شده بود. من دیگر بریده بودم و نمی توانستم جلوتر بروم. یک آب معدنی کوچک از جوان کیسه به دست گرفتم ده نفری هر کدام جرعه ای از آن خوردیم ... خودم را کنار خیابان کشیدم و روی جدول ها نشستم. تریلی اول رد شد و پشت آن تریلی دوم نبود ! دو - سه دقیقه ای صبر کردم که تریلی دوم هم رسید. حسین سیب سرخی می خواند و مردم هروله می کردند ... تریلی سوم میثم مطیعی و امیر عباسی بودند ... جلوی تریلی چهارم ابراهیم رحیمی ... تریلی پنجم روح الله بهمنی و مهدی کمانی ... همینطور بالا می آمدم و مردم و شهدا را نگاه می کردم. اینکه امروز چه اتفاقاتی افتاده بود برایم شبیه رویا بود. چیزی را که دیده بودم باور نمی کردم. نمی فهمیدم عمق حماسه ی مردم را ؛ سرم را روی درختی گذاشتم و چشمانم را بستم  ...

به نیت گرفتن حاجتم آمده بودم و چیزی به خاطرم نمی آمد ... در آن لحظه فقط برای همه مان یک چیز خواستم ؛ فدا شدن به پای ارباب ... ریختن خونمان برای حسین فاطمه ؛ شهادت در راه خدا ... که آرزو بر جوانان عیب نیست ...

چقدر نام تو زیباست اباعبدالله ...

پ.ن : متن اشکال ویرایشی زیاد دارد. ندید بگیرید لطفا؛ نه وقت دارم و نه حوصله متاسفانه / عکس ها از تسنیم هستند / خدا را شکر که یک عمر حسرت نبودن بین بندگان خوبت را نمی خوریم / درد می کند هنوز ...

  • ۸ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۰
  • محمدمهدی

کمرم را تو شکستی

چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳

صبح زودتر از هر روز از خواب بلند می شوم. در جایم بیدارم و منتظر تا مادرم وارد اتاق شود و بیدارم کند. بچه ننه هستم و از این بابت خدا را شاکرم. هنگام بلند شدن کمرم تیر می کشد. بعد از نماز ، طبق معمول چند دقیقه ای می نشینم و فکر می کنم. عهد می کنم که امروزم را بنویسم. بعضی وقتها از این کارها می کنم. سر سفره ی صبحانه می نشینم و مثل دیروز ، میل ندارم. انگاری عاشق شده باشم. دو - سه لقمه ای خورده و نخورده الهی شکر می گویم و حاضر می شوم. دفترچه ام را توی کیفم می گذارم. دو قلوها حاضر شده اند و در اضطراب دیر رسیدن به مدرسه شان هستند. ساعت هفت و نیم است و باید همین ساعت مدرسه باشند. از مادرم می خواهم از طرف من پانصد تومان بندازد صدقه از طرف امام رضا (ع) برای سلامتی حضرت حجت (عج) و دفع بلای نحسی چهارشنبه ی ماه صفر.

در ماشین را می زنم و درب پارکینگ را باز می کنم. جلوی در خانه گربه ای پف کرده در سوز سرمای صبحگاهی نشسته. گربه را نشانشان می دهم و چهره ی گرفته شان با لبخندی باز می شود و یادشان می رود که دیرشان شده است. برایشان شعر "دیر شد" را می خوانم و تا مدرسه با هم همخوانی می کنیم. می گویند که چند متری مدرسه نگه دارم تا پیاده شوند. دلیلش هم این است که خجالت می کشند. خواسته ی نا معقولی نیست. چند متری مدرسه نگه می دارم و خداحافظی می کنیم. به دانشگاه می روم تا برای امتحان معادلات دیفرانسیلی که نه سر کلاسش رفته ام و نه جزوه اش را خوانده ام آماده شوم.

با جواد که تازه از کربلا آمده داخل کتابخانه قرار می گذارم. کچل کرده. می گوید در راه کربلا مفتکی کله را می زدند ، او هم داده بود از ته درو کرده بودند برایش! روبوسی می کنیم و می نشینم پای درس. یک ساعتی می خوانم و خسته می شوم. توکل می کنم به خدا. وارد کلاس می شوم و جایی را انتخاب می کنم و جواد را می نشانم جلویم. می دانم نه عرضه ی تقلب کردن را دارم و نه می توانم. چون بارها خواسته ام و دلم راضی نشده. منتها از باب دلگرمی و انبساط خاطر به واسطه ی کله ی کچلش مصلحت است که جلویم بنشیند. تلفنم زنگ می خورد. راننده ای است که بار سینگل* را به قزوین برده و بارش را خالی نمی کنند. شماره ی مدیر را بهش می دهم و بعد با خود مدیر تماس می گیرم و داستان را تعریف می کنم تا ببیند چه کاری از دستش بر می آید. استاد را از ته راهرو می بینم که به سمت کلاس می آید. فاصله ی او با کلاس پنج متر است و فاصله ی من بیست متر. با استاد به در کلاس می رسم و سر جایم می نشینم . استاد نود ساله عصا زنان برگه ها را پخش می کند. امتحان شروع می شود و از پنج سوال داده شده برای هر پنج تایش جوابی می نویسم و جایی از برگه را خالی رها نمی کنم. بعد از امتحان به اداره ی آموزش می روم و گواهی اشتغال به تحصیلم را چهار بار پرینت می گیرم مگر به کاری بیاید و بعد به سمت تهران راه می افتم.

مدیر زنگ می زند و می گوید به جای فلوت B ، فلوت E ارسال شده است و ظاهرا گل کاشته ام. با شرکت میم تماس می گیرم و آدرسشان را می گیرم تا چکی که دیروز آماده کرده بودند را تحویل بگیرم. از همت می اندازم تا سریع تر برسم. آسمان صاف و آفتابی است. کوه را که دور می زنم به فاصله ی سی ثانیه آسمان یکدفعه ابری می شود و طوفان و مه و باران با هم می گیرند. به یکباره هنگ می کنم. در ساعت خلوتی بزرگراه می افتم در ترافیک روز بارانی همت. برای گذشتن وقت به کربلایی تازه برگشته زنگ می زنم که در دسترس نیست. به زور خودم را به شرکت میم می رسانم و چک را می گیرم و به شرکت بر می گردم. پروسه ی سه جمله ای بالا یک ساعت به طول می انجامد.

روی میز شلوغ و به هم ریخته ام را آقا روح الله خلوت کرده . اعتراضی می کنم که ای کاش جمع نمی کردی که صدایش به هوا بلند می شود و جنجال به پا می کند. به روی خودم نمی آورم ولی به غلط کردن می افتم. یه دور می زند و بر می گردد و از دلش در می آورم. تا ساعت پنج با طلبکارها چانه می زنم و سرویس می شوم. مستند فاکتور صوری را اجرا می کنم و حساب و کتاب می کنم تا ساعت چهار و چهل و پنج که یادآور تلفنم به صدا در می آید. از خانه هم تماس می گیرند تا یادم نرود که باید به بیمارستان بروم. کارم را جمع و جور می کنم و منتظر می مانم تا اذان بگویند. نماز مغرب و عشایم را می خوانم از در شرکت بیرون می زنم. ترافیک سنگین دم غروب باعث می شود از توحید تا ونک را یک ساعته بروم. در راه برای اینکه وقت بگذرد دوباره به کربلایی تازه برگشته زنگ می زنم که این بار جواب نمی دهد.ساعت شش و نیم وقت دارم و شش و نیم هم جلوی بیمارستان خاتم الانبیا (ص) پارک می کنم.

از در اصلی که می گذرم و  بعد از سوال از نگهبانی ، وارد ساختمان سمت راستی می شوم و یک طبقه پایین می روم. نوبتم را اعلام می کنم. اولین نسخه ی دفترچه ام را جدا می کند تعهدی ازم می گیرد تا ترکشی در بدن نداشته باشم و حواله ام می دهد به صندوق اوژانس - ساختمان بغلی - . وارد اورژانس که می شوم بهت زده می شوم. صحنه ای که تا به حال در فیلم ها دیده ام جلویم به چشم می بینم.  فضایی پر از تخت های سرپایی و پر از مریض های جور واجور و پر از آدمهایی که از این ور به آن طرف می دوند. به زور صندوق را پیدا می کنم و بیست و هشت تومان که سهم ده درصدی هزینه ی بیمارستان می شود را پرداخت می کنم و به ساختمان اولی بر می گردم . خدا را شکر می کنم که اینقدر کم بیمارستان دیده ام که با دیدن یک اورژانس فسقلی کفم می برد. شیفت کاری عوض می شود و منتظر می مانم تا نوبتم شود. چهل دقیقه ای می گذرد تا صدایم می زنند و لباسی یکبار مصرف دستم می دهند و سمت رختکن هدایتم می کنند. لباس ها را از تنم می کنم و بلوز و شلوار بنفش را می پوشم. کلاهی هم دارد که دستم می گیرم. خانم پرستار صدایم می زند و روی صندلی می نشاندم. دربی سفید رنگ را شبیه درب های سردخانه باز می کند و داخل هدایتم می کند. جوانکی هم سن و سال من روی دستگاه خوابیده . دستگاه را پایین می آورد و جوانک را پیاده می کند و من را سوار. کلاهم را دستم گرفته ام که گوشی را شبیه هدست روی گوش هایم می گذارد و می گوید دستهایم را کنار پایم بگذارم و تکان نخورم.

از اتاق بیرون می رود و درب را می بندد. از داخل اتاق کنترلش من را بالا می برد و وارد استوانه ای به مثابه قبری تنگ می کند. لحظه ی اول جا می خورم و احساس عجز را در درونم احساس می کنم. چند لحظه ای که می گذرد. احساس می کنم که در حال چرخش در خلاف جهت عقربه های ساعت هستم. چرخش که تمام می شود صدای بوق بلندی شبیه آژیر خطر بلند می شود. کلاه را در دستم فشار می دهم. رو برویم خطی است آبی رنگ روی زمینه ای سفید. جرات هم ندارم سرم را بلند کنم و پایین دستگاه را ببینم. داستان شبیه قصه ی فضانوردان و سفینه های فضایی است. آژیر خطر که قطع می شود صدایی شبیه موتور تراکتور و مته به گوش می رسد. کم کم گرما را در ناحیه ی کمرم حس می کنم. هفت - هشت دقیقه ای این گرما از پایین ستون فقراتم تا بالایش مدام بالا و پایین می رود. خسته می شوم و به زور خودم را نگه می دارم که خوابم نبرد. گویا بازی تمام می شود و از دستگاه بیرونم می آورند. خانم پرستار در اتاق را باز می کند و می گوید به سلامت !

تصویری از داخل دستگاه MRI

لباس هایم را عوض می کنم و به جای سطل آشغال داخل کیفم می چپانمش . برایش نقشه ای کشیده ام. در سالن بیمارستان داستانی درباره ی دفاع مقدس را از قفسه ی طرح کتابخوانی نهاد کتابخانه های عمومی بر می دارم تا بعدها بخوانمش ! از بیمارستان بیرون می زنم و با علی تماس می گیرم که اگر هنوز هست با هم به خانه برویم. می گوید می خواهد با من حرف بزند و مخم را می زند که تا نزدیک خوابگاهش برسانمش. قبول می کنم. چند دقیقه ای که می گذرد فکر می کنم که اگر با من نرود باید با آقای مدیر برود که امروز با هم دعوا کرده بودند. پس بهتر است بگذارم خلوتی کنند تا شاید داستان ختم به خیر شود. تماس می گیرم و می گویم که ترافیک سنگین است و از آن ور نمی روم.

ترافیک که باز می شود رئیس زنگ می زند . گویا داستان سینگل ها به گوشش رسیده . هر چه دهنش در می آید بارم می کند و قدری خالی می شود. دلم می شکند و ناراحت می شوم. جوابش را نمی دهم. اشتباهم آنجا بوده که درخواست کتبی را که ارسال کرده ام را پیشم نگه نداشته ام تا امروز به آن استناد کنم که سایز B سفارش داده ام نه E ! پس او می گوید و من هم می شنوم. عادت کرده ام.

دمق و با معده ای که از عصبیت می سوزد خط های سیاه خیابان را یکی بعد از دیگری می پیمایم. مدیر زنگ می زند و درباره ی دعوای رئیس با او می گوید که درباره ی داستان سینگل ها بوده. دلداری ام می دهد و ازم تشکر می کند. تکیه گاهم است و خرابکاری هایم را ماست مالی می کند. نعمت است و خدا را بابتش شکر گذارم. صحبتهایمان که تمام می شود من می مانم و شب و جاده.

به خانه که می رسم طبق معمول مادر سینی شام را جلویم می گذارد. بعد شام می نشینم پای کامپیوتر تا با ذهنی خسته و بدنی کوفته ، عهد امروزم را ادا کنم.

می گویند بروم انار بخورم.

می روم انار بخورم.

نقطه.

پ.ن1 : امروز در ترافیک فکر کردم که چرا باید متن بالا را بنویسم. نصفش برای خودم است و نصفش برای دیگری.
پ.ن 2 : هر طوری که حساب کنید ، این روزها بدجوری به دعایتان نیازمندم. یادی کنید که خدا به واسطه ی بنده های خوبش ، گره ای از کار این حقیر باز کند و لطفش را دوباره شامل حالم کند.

*سینگل : ورق کارتن سه لایه ، دو لایه ی کناری دارد و یکی وسط که به آن فلوت می گویند. اگر یکی از لایه های کناری را برداریم ، ما حصل سینگل نام دارد که کف بستر جوجه در مرغداری ها می اندازند.

  • محمدمهدی