پنجره های تشنه و دیگر هیچ
معرفی کتاب را به صورت خلاصه در خبرگزاری ها خوانده بودم و راغبـ بودم تا کتاب را بخوانم. مدت زمان زیادی گذشت تا در نمایشگاهی که به مناسبت دهه ی فجر در دانشکده برگزار شده بود کتاب را ببینم و بدون اینکه ذره ای درنگ بکنم با اطمینان تنها جلد آن را بردارم و اصرار یکی از رفقا را برای شریک شدن در خرید کتاب را رد کنم تا بهانه ای برای از دست دادن آن نداشته باشم. یک خودخواهی مقدس مثلا !
ظاهر کتاب زیبا بود. جلدی فوق العاده با شیشه ای پلاستیکی قطور که روی این جلد را پوشانده. کارت ملی ام را داخل شیار بین جلد و شیشه کردم و چند ساعتی با کتاب در دانشگاه قدم زدم تا همه ی عالم و آدم بفمند که ما هم کتاب می خوانیم ! و کتاب خوشگل و شیک هم می خوانیم.
کتاب و تقریظ مقام معظم رهبری
اول عکس های کتاب بود که برایم جذابیت داشت. عکس ها را بدون متن پشتشان دیدم و برای شروع کردن به خواندن لحظه شماری کردم. به خانه که رسیدم کتاب را به همه نشان دادم و نزد جناب پدر برای مطالعه قرار دادمش. یکی - دو روزی که گذشت متوجه شدم پدر مشغول مطالعه ی کتاب نورالدین هستند. لذا کتاب را در صف مطالعه شان قرار داده اند. کتاب را برداشتم و شروع کردم ... و چه شروع کردنی.
کتاب اینطور شروع می شد که قرار بوده این سفر را رضا امیرخانی برود اما گویا حربه ای زده و کار را در پاچه ی مهدی قزلی نویسنده ی کتاب کرده. در ابتدا حالم گرفته شد بابت کار رضا امیرخانی که ما را از خواندن جملات سحرآمیز و نثرهای گیرایش محروم کرده. درودی به روان پاکش فرستادم و غرولندهای نویسنده ی کتاب را از شرایط ابتدایی سفر ادامه دادم. همانجا بود که نسبت به نویسنده گاردی بسیار محکم ایجاد شد و قصد کردم کتاب را زمین بگذارم و فقط از جلد طلاکوبش برای تزئین اتاق و کتابخانه ام استفاده کنم ! شاید پولی که بابت کتاب از جیب رفته بود مانع شد تا نخوانده آن را رها نکنم و صد البته تقریظی که حضرت آقا برای کتاب نوشته بودند اهمیت آن را دو چندان می کرد.
مساله اینقدرها هم که پیاز داغش را زیاد می کنم بحرانی نبود اما حقیقتا کمی ابتدای کتاب دلسرد شدم و با نگرانی صفحات را ورق می زدم. اما کتاب گیرا بود و نویسنده که با گروه کم کم آشناتر می شد قلمش هم گیرایی لازم را به دست می آورد. اواسط کتاب کار به جایی رسید که بین لذائذ ادامه ی ماجرا و طولانی شدن روزهای مطالعه ی کتاب گیر می افتادم و عمدتا رای به مطالعه ی فردا شبش می دادم.
از تصاویر داخل کتاب
از زیبایی کتاب هر چه بگویم کم است و دریای عشق به حضرت سیدالشهدا علیه السلام آنقدر بی انتهاست که نه قلم توان نوشتن آن را دارد و نه صفحه ای تاب تحمل کلمات توصیف کننده ی آن را ... و نه حتی حروف و کلمات برای ادای وزن احساسات و معانی.
بارها و بارها با خواندن سطر به سطر کتاب خندیدم و گریستم و به فکر فرو رفتم و دست مریزادی به نویسنده ی مخلص آن گفتم و می گویم که بفهمیم فقط امیرخانی نیست که دل ما را این ور و آن ور می کشاند. نویسنده با نگاهی به دور از هر گونه ریا و تحجر به توصیف صحنه هایی می پردازد که شاید به مذاق خیلی ها خوش نیاید اما حرف را صاف و ساده می زند و رعایت هیچ کس و هیچ چیز را نمی کند و این خوب است !
پایان کتاب ، پایان دو هفته همراهی با ضریح بود که دل کندن از آن را سخت می کرد و می شد کاملا حس کرد کسانی که پنج سال با این ضریح زندگی کرده اند در لحظات آخر چه کشیده اند و اگر نبود آغوش پر مهر امام علیه السلام و علت تپش های قلب من در صفحات پایانی کتاب ؛ دق کردن برای همراهان کاروان سفینه النجاه دور از ذهن نبود.
و چقدر زندگی بعضی ها زیباست و معلوم نیست این دنیا را با چه مقدار حسرت به پایان ببریم. حسرت حظ و بهره های جذب نشده و نفهمیده و نچشیده. برای مثل منی که نه کربلا را دیده و نه ضریح مولا را کتاب جز آه و حسرت چیزی نداشت. بیچاره تر اون که دید کربلا رو.
بسیار خوب و با ذوق و سلیقه نوشته شده است؛ و با نگاه هنرمندانه و کنجکاو و نکتهیاب. خواندم تا 93/11/22.
پ.ن 1: دو جلد از این کتاب را قرار است برای هدیه به دو نفر از اساتید مذهبی دانشگاه تهیه کنم. هدیه نمی خواهید ؟!
پ.ن 2: یادی می کنیم از مرحوم صادق بانی خیر.