پیروزی ، استقلال
ساعت یک ربع به ده بود که بعد از دوبار تفتیش داخل محوطه ی نمازجمعه شدیم. داخل بردن مُهر ممنوع بود دیگر چه برسد به تلفن همراه ! البته به لطف تجربه های گذشته هر دویشان که در جیب بنده بود به سلامت به محوطه رسیدند ! نصف بیشتر محوطه پر شده بود و جماعتی که معلوم بود یکی - دو ساعتی منتظر نشسته و حسابی یخ کرده بودند ، هر از چند گاهی بلند می شدند و خستگی در می کردند و دوباره سر جایشان می نشستند.
حداقل دو ساعت مانده بود تا آقا بیاید ! وقتی فکرش را می کردی که دو ساعت باید در این سرما فقط بنشینی و بنشینی ، غیر ممکن به نظر می آمد. باید دو ساعت صبر می کردی تا "و اینک ..." را بشنوی.
از ترس اینکه کسی بیاید گوشی ام را بگیرد ، یواشکی چند تا عکس می گیرم و از هر دری با رفقایم حرف می زنیم تا راه کوتاه شود. از مسائل دانشگاه گرفته تا برد پرسپولیس و قیمت سکه و خیلی چیزهایی که الان دیگر یادم نیست و لطفش فقط در همان لحظه بود !
نوک انگشتان پاهایم دیگر حس نداشتند ! بلند شدم و رفتم تا آبی بخورم . داشتم بر می گشتم که مجری مراسم "و اینک ..." را گفت و نفهمیدم چی شد و یهو آقا تشریف آوردند! جماعتی که هر کدام یه طرفی نشسته و درازکش بودند به آنی بلند شدند و منظم شروع به شعار دادن کردند. گوشی ام را از جیبم در آوردم و بدون توجه به چیزی شروع به عکس و فیلم گرفتن کردم. چند ثانیه ای گذشت ؛ دیدم نمی توانم بیشتر از این طاقت بیاورم.
گوشی را غلاف کردم و من هم به سیل جمعیتی که خونِ در رگشان را به رهبرشان هدیه می کردند پیوستم . جوانی سمت راستم بود که اشک می ریخت ... صحنه ای بود که هیچ دوربینی حتی دوربین من که آن وسط بود نتوانست ثبتش کند و کسانی درکش کردند که دو ساعت تمام و بیشتر در سرما عاشقانه نشستند و لحظه شماری کردند .
آقا حدود دو ساعت صحبت کردند. ولی این دوساعت کجا و آن دو ساعت انتظار کجا ! حسرت تکرار هر دو ساعت را فقط چند دقیقه بعد از پایان نماز در خودم احساس کردم. از خدا خواستم نماز جمعه بعدی ام را پشت سر امام زمان بخوانم ...
***
عصر آن روز را بعداً می نویسم !
ما کلا ملتمس دعاییم!