دسته ی نامتعارف ها
- ۰ نظر
- ۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۹:۵۹
یکی از فانتزیهام حقیقتاً اینه :
در زمان حضرت رسول (ص) در مجلسی که ایشان و آقا امیرالمومنین (ع) تشریف دارند وارد بشوم و مدح مولا را جلوی پیامبر بگویم. بعد در آغوش حضرت حیدر بروم و رو به رسول خدا بگویم : پاک و منزه است خدایی که تن گنه کاری چون من را به واسطه ی تبرک و عشق به علی علیه السلام از آتش جهنم در امان می دارد. آیا تنها همین است یا رسول الله ؟
و ایشان هم جوابی بدهند و این گونه تبدیل به یک روایت بشوم در کتب تاریخی شیعه و سنی که روزی شخصی خدمت رسول خدا وارد شد و چنین و چنان ...
دیوانگی هم عالمی دارد!
سربلوار فردوس بود که با پوریا از بچه های دانشگاه منتظرش بودیم. محرم سال 91 بود. شب ششم، شب قاسم ابن الحسن علیه السلام.
جنگی در عقب ماشین را باز کرد و پرید داخل. جوانکی با کاپشن پاسداری و چند تار ریش فر خورده در صورتش. سلام و علیکی کردیم. اولین و آخرین بار بود که می دیدمش. می گفت و می خندید. خاطره، جوک، داستانهایش در دانشگاه امام حسین و ... با ادبیات خاص و قابل تامل!
به مسجد الهادی که رسیدیم قبل از نماز مغرب بود. نماز را به جماعت که خواندیم. سلام آخر نماز عشا را که پیش نماز پیر مسجد داده و نداده جمعیت بلند شد و به سمت جلو هجوم برد تا جای مناسبی برای مراسم گیرش بیاید.
جمعیت زیاد می شد و جای ما تنگ تر. اینقدر که پاهایمان بی حس شده بود از بس فشرده نشسته بودیم. رفت برایمان بیسکوییت خرید. خوش بود. قبل از هیئت می گفت و می خندید.
مراسم شروع شد. شهاب مرادی سخنرانی کرد و محمود کریمی روضه ی نسبتا ساده ای خواند و سینه زنی شروع شد.
لباس از تن کندیم و زانو به زانو نشستیم. جای من تنگ بود. وسط کوچه نشستم اما با دم هم دم زدیم و یا حسین گفتیم ...
بعد از هیئت از هم جدا شدیم و هر کدام سمت خودمان رفتیم.
تا نوروز سال 96 بود که خبر آوردند دوست یکی از بچه های جهادی در سوریه شهید شده. خیلی حالش گرفته بود و گریه می کرد. همان شب برگشت تا برود تهران که به تشییع جنازه ی رفیقش برسد. شهید حسین معز غلامی. بعد جهادی مشهد که رسیدیم و اینترنتم برقرار شد در پیام ها دیدم پوریا پیام فرستاده که دیدی آخر حسین هم رفت ؟ حالا کدام حسین ؟ عکسش را که دیدم تازه دوزاری ام افتاد.
چند هفته قبل بود که آخرین بار سر مزارش نشستم. یک گل قرمز میخک برداشتم و آمدم.
این حسین و حاج حسین همدانی، تنها شهدایی بودند که قبل از شهادت من از نزدیک دیده بودمشان. روایت حاج حسین همدانی را هم ان شاء الله خواهم نوشت. کاش به همین بهانه ی کوچک اینجا و آن طرف دستمان را بگیرند. خوشا به سعادتشان.
هر بار زمین خوردم
اسم تو رو بردم
روزهای بی یاری
وقت گرفتاری
دایی شعبان را امروز به خاک سپردیم.
مرد بی آزار و مهربانی که عروس هایش سر خاک برایش زار می زدند، چه برسد به بچه ها و اقوامش.
روز تشییع و تدفینش هوا ابری و خنک بود. جمعه بود و تعطیل. خدا بیامرز برای بعد از مرگش هم کسی را برای خودش نرنجاند.
من دایی شعبان را یکی دو بار بیشتر ندیده بودم. دایی پدرم بود. ولی امروز واقعا دلم سوخت، بیشتر برای اطرافیانم.
روحش با کریم اهل بیت محشور و شاد
فاتحه ای بخوانید لطفا
بستم
دخیل این
دل خسته م
به دامان
توئه دستم
بی قراره دل من
ای دلدار دل من
بر من فرمان بده ای
فرماندار دل من ...
فرمود :
راننده اگر تصادف کوچک نکند راننده نمی شود. اگر ماشینش به این طرف و آنطرف نگیرد، ممکن است بعدها آخرین تصادف زندگی اش را بکند !
مشکلات کوچک زندگی هم همین ها هستند. برای هر مشکل باید سجده ی شکر انجام داد. نمی خواهد به یکباره ته دره برویم. می خواهد راننده شویم.
* قال امیرالمومنین علی علیه السلام : الدنیا محل الآفات
غرر الحکم، ج 1، ص 153.
داستانک
حدود ساعت 8 از خواب می پرم. نمازم قضا شده. تلفن را بر می دارم و شماره می گیرم. آن طرف صدایی سرحال جوابم را می دهد. قیمت دیشلی دیفرانسیل را می پرسم. لباس هایم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم. از پارک کنار حرم که رد می شوم اتوبوسی پارک است و مسافرانش در پارک نشسته اند و صبحانه می خورند. زمین های سبزی خوردن را رد می کنم. افغانی ها سبزی تازه چیده اند در دکه های ستون چوبی آبشان می زنند. کوچه ی هیئت قاسم بن الحسن را رد می کنم. کل کوچه را داربست بسته اند و ریسه کشیده اند. فردا شب، ماه شعبان می درخشد!
دیشلی، چندتا بلبرینگ و کاسه نمد، دنده عقب، پوسته گلدونی گیربکس و روغن ش را می گیرم؛ 370 تومان می شود. اسنپ می گیرم و قطعات را تا در مکانیکی می برم. طیبه (نام تجاری تیبا در عراق!) دیروز گیربکس ترکاند ! اسنپی از پرادوی فامیلش می گوید که 13 سال است عمر دارد و آب رادیاتورش هنوز آب ژاپن است. قطعات را تحویل مکانیک می دهم.می گوید تا شب آماده می کند طیبه را و درباره ی دستمزدش حرف می زنیم تا حدود دستم بیاید.
به خانه بر می گردم. در راه همسایه ی دو کوچه بغلی را تشییع می کنند. به رسم شریعت هفت قدمی پشت جنازه اش می روم و چند بار حسین حسین گویان به سینه می زنم. فاتحه ای میخوانم و به خانه می روم و آماده می شوم.
بعد چند ماه است که مترو سوار می شوم. قسمت 13 ام پایتخت را می گذارم و می بینم. تمام که می شود رسیده ام ایستگاه توحید. به دفتر که می رسم اذان می گویند. طبق معمول می اندازنم جلو که امام جماعت بایستم. آخر نماز عذرخواهی می کنم و می گویم اگر کسی چشم بصیرت داشته باشد می بیند چند فرشته به یک چهارپا اقتدا کرده اند !
سفره را می اندازند و نهارها را می چینند. جوجه کباب، کوبیده، آش دوغ، لازانیا، ته چین زعفرانی و ماهی. سلف سرویس هتل نیست، هر کس غذایش را آورده و از هر کدام مقداری می خوریم. به همه می چسبد و غذا اضافه می آید. وسط غذا درباره ی سفر کیش و شیراز و طرز تهیه لازانیا که چکار کنیم خشک نشود حرف می زنیم. به علی زنگ می زنم. طلبم را از شرکت شان زنده می کنم. نصفش را به حساب بانک اقتصاد نوین می ریزم و زنگ می زنم به شعبه. قبول می کنند نامه ی کسر از حقوق های ضامن های وام ازدواجم را نزنند.
از مال دنیا که فارغ می شوم، سه نفری جلسه می گذاریم پاورپوینت ارائه را درست می کنیم. چای می خوریم با شیرینی تر جشن نیمه شعبان. اسنپ می گیریم. راننده اسنپ کارآفرین برتر سال 89 کشور بوده که بیشترین تعداد بیمه کننده در سال را داشته. کلاهش را برداشته اند. فرزند شهید است. هم خودش و هم خانمش. تلفنش را می گیرم تا معرفی اش کنم به یکی از رفقا. دنبال نیروی عمرانی می گشت قبلها.
به موقع می رسیم. جلسه ارائه شروع می شود. جلسه چالشی است و 70 درصد طرف مقابل را قانع می کنیم که همه ی ابعاد را سنجیده ایم. همه خسته ایم.
با یک علی دیگر تا مترو می روم. در مترو کف زمین می نشینم و قسمت بعدی پایتخت را می بینم. نقی و ارسطو در سوریه. این قسمت را در عید دیده بودم. حوصله تکرارش را ندارم. منچ بازی می کنم تا برسم. نزدیک ایستگاه آخر که می شود اذان می گویند. به رفیقم زنگ می زنم و سفارش راننده اسنپ نخبه را می کنم. می گوید قرار بذاریم ببینیمش. تلفن رد و بدل می کنم و به اسنپی می گویم. تشکر می کند.
جلوی مسجد پیاده می شوم. وضو می گیرم و کنار یک پدر و پسر می نشنم. پسرک یاغی است. پدر را کلافه کرده. بین دو نماز پیرمردی بلندگو را می گیرد و آل سعود را لعنت می کند. داستان مدیریت امنیت اسرائیل در حج امسال را می گوید و جشن نیمه شعبان مسجد. کمک جمع می کند. جیبم را نگاه می کنم و یک پنج تومانی داخل کیسه پول ها می اندازم. ده برابرش بر می گردد. پیرمرد جلویی غرغر می کند بچه هایتان را جمع کنید. پدر کناری نماز تمام نشده به هوای زر زر بچه اش به سراغش می رود. نمازم را دو تا یکی کرده ام. بلند می شوم و می روم تعمیرگاه. کار را تمام کرده. با طیبه دوری می زنیم و می گوید درست شده. دستمزدش 220 می شود. می گویم 200 اش را کارت می کشم و بقیه اش را بعدا برایت می آورم. 20 اضافی را تخفیف می دهد. 195 کارت می کشم و 5 هم نقد می دهم و سوار ماشین می شوم. دنده یک سفت جا می رود. بر می گردم خانه.
در را که باز می کنم صاحبخانه می فهمد رسیده ام. زنگ می زند خانه. می گوید هوا سرد شده شیر آب کولرها را ببندم و ببینم کولر چکه نکند، خودش پای بالا آمدن ندارد. کولرها را چک می کنم و شیرآب را می بندم. مجدد تماس میگیرم. به حاج اکبر می گویم کولرها را چک کردم و اینکه این ماه دیرتر اجاره اش را می دهم. می گوید اشکال ندارد هر وقت داشتی بیاور. تعارف قرض دادن پول هم می کند. می گوید جای پسرش هستم.
بعد شام در تلگرام و بین پیام رسان های داخلی رفت و آمد دارم تا اسباب مهاجرت را فراهم کنم. فردا تلگرام فیلتر می شود.
حسابم را چک می کنم. موجودی 3200 تومان. خیالم راحت است و خدا را شکر می کنم.
آرامم. بعد از چهل دقیقه معطل کردن همسر برای نوشتن وبلاگ، با هم فیلم تماشا می کنیم.
فردا شب نیمه شعبان است. منتظر فردا هستم.