راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

هیچ وقت هم نباید خسته بشویم.
شنفتید آیه‌ى قرآن را
«فاذا فرغت فانصب»
وقتى از کار فراغت پیدا کردى،
یعنى کارت تمام شد،
تازه قامت راست کن،
یعنى شروع کن به کار بعدى؛
توقف وجود ندارد.
«فاذا فرغت فانصب.
و الى ربّک فارغب»؛
با هر حرکت خوبى که به سمت
آرمانهاى پذیرفته شده
و اعلام شده‌ى اسلام حرکت کنید،
این، رغبت الى‌اللّه است.
البته معنویت، ارتباط دلى با خدا،
نقش اساسى‌اى دارد.
این را باید همه بدانند.
حضرت آقا
۱۳۹۱/۰۶/۲۸

مانیفست ثابت


مسئولان ما باید بدانند که انقلاب ما محدود به ایران نیست. انقلاب مردم ایران نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت - ارواحنافداه - است که خداوند بر همه مسلمانان و جهانیان منت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.
مسائل اقتصادی و مادی اگر لحظه‌ای مسئولین را از وظیفه‌ای که بر عهده دارند منصرف کند، خطری بزرگ و خیانتی سهمگین را به دنبال دارد. باید دولت جمهوری اسلامی تمامی سعی و توان خود را در اداره هرچه بهتر مردم بنماید، ولی این بدان معنا نیست که آنها را از اهداف عظیم انقلاب که ایجاد حکومت جهانی اسلام است منصرف کند.
توضیحات بیشتر


بدانید که خدای متعال پشتیبان شما است؛ در این هیچ تردید نکنید که «اِن تَنصُرُوا اللهَ یَنصُرکم». همّت ما باید این باشد که ان تنصروا الله را تأمین کنیم؛ خدا را نصرت کنیم. اگر نیّت ما، عمل ما، حرکت ما تطبیق کند با ان تنصروا الله، دنبالش ینصرکم حتماً وجود دارد؛ وعده‌ی الهی تخلّف‌ناپذیر است. این حرکت را دنبال کنید، این کار را دنبال کنید؛ این جدّیّتها را دنبال کنید؛ آینده مال شما است. دشمنان اسلام و مسلمین، هم در منطقه‌ی غرب آسیا شکست خواهند خورد، هم در مناطق دیگر؛ هم در زمینه‌ی امنیّتی و نظامی شکست خواهند خورد، هم به توفیق الهی در زمینه‌های اقتصادی و در زمینه‌های فرهنگی؛ به شرط اینکه ما کار کنیم. اگر ما پابه‌رکاب باشیم، اگر ما بدرستی و به معنای واقعی کلمه حضور داشته باشیم، پای کار باشیم، قطعاً دشمن شکست خواهد خورد؛ در این هیچ تردیدی وجود ندارد.

۱۳۹۴/۰۷/۱۵

شهدائنا،عظمائنا

عکس و ایده از beyzai.ir
تکلیف


اكنون ملت ايران بايد عقب‌افتادگى‌ها را جبران كند.اينك فرصت بى‌نظيرى از حكومت دين و دانش بر ايران، پديد آمده است كه بايد از آن در جهت اعتلاى فكر و فرهنگ اين كشور بهره جست.
امروز كتابخوانى و علم‌آموزى نه تنها يك وظيفه‌ى ملى، كه يك واجب دينى است.
از همه بيشتر، جوانان و نوجوانان، بايد احساس وظيفه كنند، اگرچه آنگاه كه انس با كتاب رواج يابد، كتابخوانى نه يك تكليف، كه يك كار شيرين و يك نياز تعلّل‌ناپذير و يك وسيله براى آراستن شخصيت خويشتن، تلقى خواهد شد؛ و نه تنها جوانان، كه همه‌ى نسل‌ها و قشرها از سر دلخواه و شوق بدان رو خواهند آورد.
حضرت آقا
1372/10/4
ییلاق


قسمت خشن و درشت ساقه ها و برگهای گندم و جو و امثال آن که در زمین پس از درو ماند را کلش گویند
بایگانی
رازدل

راغبـ به لطف خدا عضوی از باشگاه وبلاگ نویسان رازدل است!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدای گمنام» ثبت شده است

من هستم

سه شنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۸

به بهانه ی هجمه به حلقه سینه زنی جهادگران داوطلب کمک به سیل زدگان شمال کشور


من دغدغه دارم. یک جایی داخل قفسه ی سینه ام کمی آن طرف تر از استخوان جناقم چیزی است که گاهی اوقات درد می گیرد، می سوزد و محکم فشار می دهد. ول کن هم نیست. یک چیز دیگر هم توی کله ام سوت می کشد و این در و آن در می خورد. انگاری دنبال راه فرار است. خلاصه که خیلی اذیت هستم. آرام و قرار ندارم. چاره ی این درد من بلند شدن، دویدن و کار کردن است. من نمی توانم یک گوشه بنشینم و نگاه کنم. اگر بنشینم، سوت می کشد و درد می گیرد. باید سریع بلند شوم.

من همه جا اول از همه هستم. زودتر از همه. مجبورم چون اگر نباشم درد می گیرد و سوت می کشد.  بگویند چه کسی حاضر است برود فلان جا فلان کار را انجام بدهد، فعل رفتن در هر زمان و ضمیری که صرف بشود بلند شده ام و رفته ام. همین که دست بلند می کنم و می گویم من! همان لحظه دردم آرام می گیرد.

ظلم بود و مردم اذیت بودند. گفتند یکی باید بلند شود، بلند شدم. جنگ شد و مردم در خطر بودند، گفتند یکی باید برود جلوی ... رفتم و جلویش سد شدم. کار به جایی رسیده که دیگر می دانم چه کسی قرار است بگوید کدامین نفر به کجا برود. من قبل از اینکه بگوید همانجا هستم. اینطور کار دیگر به درد هم نمی کشد. سوت نکشیده سوتش می خوابد.

اگر جایی کف خیابان ریختند و درخت و آدم آتش کشیدند من بودم که قبل از اینکه بیایند سطل آبم آماده دستم بوده. اگر روزی ته دنیا گله گرگ جمع کردند و هاری به وجودشان زدند و در شهر و روستا رها کردند، من بودم که قلاده در دست در پی شان دویدم و دانه دانه شان را بستم به درخت. روزی هم که همه باید می آمدند و چند قدمی راه می رفتند تا دشمن این مردم و مملکت سرش به سنگ بخورد، از صبح خروس خوان آزادی تا امام حسین را می رفتم و می آمدم تا خود صلات ظهر.

اگر فقیر و مسکین بوده، من رفته ام تا لقمه نانی دهانشان بگذارم که مگر شب سر گرسنه زمین نگذارند. اگر زلزله ای آمده، چادر پخش می کردم و کانکس روی سکو جا می انداختم و خشت روی خشت می چیدم. پلاسکو ریخت، من بودم که مردم را بیرون کردم و ساختمان روی سرم خراب شد. به زور در آمدم و بقیه را هم در آوردم. اگر سیلی آمده بیل و چکمه ام آماده بوده و صبح و شبم، اساس ملت را از لای گل و لای بیرون کشیدیم و لجن جمع کردم و راه باز کرده ام.

خیلی وقت است که دیگر بلند شدن و دویدن و جان کندن و عرق ریختن و سینه خیز و پا شتری و گربه ای و غلت و کشیدن و خاموش کردن و انداختن و کندن و پرکردن و بردن و آوردن دردم را آرام نمی کند. من اینطور یاد گرفته ام و اینطور زندگی می کنم. جور دیگر بلد نیستم. اما نفس کشیدن من جماعتی را درد می دهد. انگاری دویدن من آنها را می سوزاند و درد می اندازد. هر قدم من لگدی است بر پک و پهلویشان چرا که با هر کدامش یک فحش و لیچار و متلک بارم می کنند. چون می بینند اینها در رفتن من تاثیر نکرده، زخم می زنند. سنگ پرتاب می کنند. توییت می کنند. آتش می کشند. عربده می زنند. چند باری هم دست انداخته اند دور گلویم تا خفه ام کنند. زورشان کم است. من در مسیرم دویده ام و آنها از نفس افتاده اند. نتوانستند پا به پایم بیایند.

سالهای سال گذشته. من که همچنان هستم. تا آخرش هستم. از سوزش کوچکی در قفسه سینه ام شروع شد و الان بر تمام جانم آتش افتاده و می سوزاندم. در میان آب وجودم آتش است و سوختن به دور این شمع برایم درمان است.


  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۱۰
  • محمدمهدی

قلب های تشنه

پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴

بسم رب الشهداء و الصدیقین


دیر رسیده بودم. از بین جمعیتی که در ورودی متروی بهارستان گیر کرده بودند به زور خودم را جلو بردم. اوضاع گره خورده بود. تا چشم کار می کرد جمعیت فشرده و متراکم خیابان را پر کرده بودند و وسط آنها ماشین ها گیر افتاده بودند. مردم منتظر بودند و نمی دانستند شهدا کدام سمت هستند. من هم گیج از اوضاع به وجود آمده دنبال راه حلی برای رسیدن به تریلی شماره ی یک بودم. اتفاقی پوریا را دیدم و از آشفته بازار جلوی ایستگاه متروی بهارستان پرسیدم ؛ گفت بچه ها بی سیم زده اند که راهور پایین ابن سینا را با داربست بسته و بالا را باز گذاشته. ماشین ها وارد شده اند و در ترافیک خروجی گیر افتاده اند. مردم هم به یکباره اضافه شدند و فوقع ما وقع.

اوضاع بدی بود. مردم همدیگر را هل می دادند و جمعیت داخل مترو هم می خواستند بالا بیایند. از بین مردم به زور و مشقت خودم را بیست متری بالاتر کشاندم ولی خبری از ماشین ها نبود. تازه فهمیده بودم داستان از چه قرار است. همه چیز قفل شده بود و ماشین های شهدا داخل خیابان مجاهدین اسلام گیر کرده بودند و طبق برنامه ریزی باید خیلی جلوتر از این حرفها می بودند. کاری که از دستم بر می آمد ، صحبت با راننده ها بود و فهماندن این موضوع که تا جایی که می توانند سپر به سپر ماشین جلویی با فرمان صاف اجازه ندهند جمعیت بینشان بیایند تا با باز شدن ماشین اولی بتوانند راه حرکت تریلی های شهدا را باز کنند. دو - سه تا ماشین هم راننده شان زن بودند و خیلی هول کرده بودند. دو تا ماشین هم راننده هایشان ول کرده بودند و رفته بودند. ترسم از این بود که خدایی ناکرده ماشین های وسط جمعیت نقشه ی منافقین نباشد و گرنه فاجعه ای در شرف اتفاق بود.

ماشین ها را میلی متری جلو کشاندیم. اتوبوسی وسط خیابان به صورت کج گیر افتاده بود و چند خانم داخل آن حالشان به هم خورده بود. خانم میانسالی روی پله های اتوبوس گریه می کرد و از مردم خواهش می کرد که کمک کنند ولی کاری از دست کسی ساخته نبود. چهل دقیقه ای طول کشید تا ماشین ها تا حدودی منظم شدند دو متری توانستند جلو بروند و خودشان را صاف کنند. مستاصل شده بودم ؛ به سمت شمال خیابان حرکت کردم و از لای جمعیت خودم را به زور بالاتر کشاندم. ماشین عکاس ها را که دیدم متوجه شدم به تریلی ها نزدیک شده ام. چند نفری به ماشین عکاسان فرمان غلط دادند و باعث شدند پشت تندر نودی سفید رنگ که راننده اش یک خانم بود گیر بیفتد. داد و بیداد من هم افاقه نکرد و حرکت میلی متری ماشین ها هم به واسطه ی کج شدن کامیون عکاس ها متوقف شد. دوباره همه چیز خراب شده بود و صاف کردن ماشین سخت بود. جمعیت به فشرده ترین نقطه ی خودش رسیده بود و خیابان با جدولی از وسط دو تکه می شد. تریلی یک را از دور دیدم و از لای جمعیت با مصیبتی وصف ناپذیر یک ربعی طول کشید تا خودم را به آن رساندم و بچه ها را در حالی که مشغول کنار زدن جمعیت و باز کردن راه تریلی بودند دیدم و به آنها اضافه شدم.

سر پیچ مجاهدین به ابن سینا تریلی باید می پیچید در حالی که دو ماشین جلویش بودند پیچیدن غیر ممکن بود. جمعیتی که یک ساعت و نیم منتظر رسیدن شهدا بودند به سمت تریلی اول هجوم آوردند. جلوی ما سمندی سفید بود که قرار بود بین ماشین عکاس ها و تریلی اول حرکت کند. دوباره به زور پایین رفتم و از راننده عکاس ها خواستم که جلوتر برود که دو ماشین سر پیچ را جلوتر ببریم تا تریلی بپیچد. اینقدر که ملت هر کدام چیزی بهش گفته بودند دیگر حرف کسی را گوش نمی کرد. من را هم نمی شناخت. با التماس نیم متر جلوتر آمد و دو ماشین مذکور نیم متر جلوتر آمدند راه تریلی برای دور گرفتن کمی بهتر شد.

استراتژی بچه ها برای جلوی تریلی اول زنجیره ی انسانی و بعد باز کردن جلوی تریلی بود. تریلی اول از آنجایی اهمیت داشت که قرار بود جمعیت را بشکافد تا راه برای هشت تریلی عقبی باز شود. حرکت دو ساعت از برنامه ی چیده شده عقب افتاده بود و با وضع موجود بعید بود تا ده شب به معراج شهدا برسیم. جلوی تریلی مدام این ور و آن ور می شدیم و مردم را به هم زنجیر می کردیم تا بین سمند و تریلی همیشه خالی بماند و جمعیت عقبی که فشار می آوردند نتوانند وسط راه بیاییند. مردم سریع دستشان را داخل هم قلاب کردند و زنجیر را تشکیل دادند. ما هم مدام زنجیره ی انسانی را به عقب هل می دادیم تا نگذاریم راه تریلی بسته شود. سمند هر پنج دقیقه یک متر جلو می رفت و ما با داد و فریاد به راننده ی تریلی می فهماندیم که جلو بیاید اما او کاملا خونسرد ماشین را خاموش کرده بود تا جلویش کامل باز شود ، چون ته جمعیت را از آن بالا می دید و می دانست ما بیخودی داریم آن پایین زور می زنیم !!

گرم بود ؛ عرق کرده بودیم و تشنگی امانمان را بریده بود. منتها چاره ای نداشتیم و نمی دانستیم چه خواهد گذشت. بی سیم هم نبود و عملا با هیچ کجا ارتباط نداشتیم که لااقل وضعیت را برایشان بگوییم تا جلوتر چاره ای بیندیشند. حاجی هم معلوم نبود توی اون گیر و دار کجا رفته بود. فشار جمعیت با جلوتر رفتن تریلی بیشتر می شد.مردمی که دو ساعت تمام منتظر رسیدن شهدا بودند با دیدن تریلی اول به سمت ما هجوم آوردند. بین تریلی و سمند جلویی فاصله ی ده متری ایجاد شد و جمعیت جلوی تریلی را بستند و عملا زنجیره ی ماشین ها قطع شد. به زور جمعیت جلوی تریلی را کنار زدیم و زنجیره ی انسانی را از دو طرف دوباره درست کردیم. من جلوی زنجیر مدام داد می زدم که : برید عقب ! خواهرم برو عقب ! آقا برید عقب تو رو خدا ! یا علی ! همه برن عقب ! یه قدم برید عقب ! خدا خیرتون بده برید عقب ! خانم بچه رو مواظب باش الان جمعیت میاد ... منتها گوش کسی خریدار نبود. همه با دیدن شهدا دیگر ما را نمی دیدند. صدا هم به صدا نمی رسید ؛ تریلی به زور دور زد و صاف شد. مردم که خیلی فشرده شده بودند بین ماشین های دو طرف خیابان و تریلی گیر کرده بودند. تریلی هم با این وضع نزدیک بود مردم را بین ماشین ها ساندویچ کند !


من پنجره های تشنه را خوانده بودم و می دانستم اوضاع به چه صورت خواهد چرخید منتها تجربه ی از نزدیک حکایت دیگری دارد ؛ پاره نشدن زنجیره ، سخت ترین کار ممکن بود ! هر طرفش را درست می کردی از طرف دیگری پاره می شد. اینقدر این ردیف اول را هل دادیم که بازوهایمان خسته شد. جوانی که جزو زنجیر بود می گفت اگر ما را هل دادند ، من را هل بدهید تا جمعیت عقب برود ! همه کمک می کردند تا راه تریلی اول باز شود.

جوانی به زور خودش را از لای زنجیر به جلوی تریلی کشاند و یقه ی من را چسبید و طوری که معلوم بود حسابی جوگیر شده سرم داد زد : چرا نمی ذارید مردم به شهدا برسند ؟! مردم چه گناهی کردن مگه ؟!! من هم که مانده بودم چه جوابش را بدهم دو دستی صورتش را گرفتم و سرش را بوسیدم و گفتم : داداش گلم ! نه تا ماشین دیگه پشت این ماشین هست ... اگه این رد نشه اونا نمی تونن بیان ! این رو که شنید انگار آبی بود روی آتش ؛ رفت و یکی از حلقه های زنجیره ی انسانی جلوی تریلی شد.

خانمی از داخل جمعیت عرق سر و رویمان و ریخت و قیافه مان را که دیده بود ، بطری آبش را بهمان رساند و هر کس به اندازه ی یک جرعه آب آن هم آب گرم نصیبش شد تا دهانش را تر کند  [سلام بر لبان تشنه ات یا مظلوم کربلا ...]

زنجیره را تا جایی که می توانستیم طولانی کردیم. مدام از این سر به آن سر می دویدیم و زنجیره را عقب هل می دادیم. ماشین اول بودیم و با دیدنمان احساسات مردم شعله ور می شد. دو ساعتی منتظر بودند و حالا ما به آنها می رسیدیم و شاهد اشکهایشان بودیم. جمعیتی همراه تریلی به پایین می آمد و جمعیتی هم منتظر رسیدن تریلی بودند. تلاقی این دو با هم باعث می شد زنجیره پاره شود و مردم راه تریلی را ببندند. با مصیبت فراوان و صرف یک ساعت زمان فاصله ی سیصد متری مجاهدین تا جمهوری را طی کردیم. خسته شده بودیم و تازه یک دهم مسیر هم نرفته بودیم. می دانستیم جمعیتی چندین برابر این جمعیت داخل خیابان جمهوری و خود میدان بهارستان است.

تریلی به چپ منحرف شد تا دور بگیرد و وارد جمهوری شود. یکی از بالای یکی از ساختمان ها روی سر مردم با شلنگ آب می ریخت ؛ مردم از هر جا توانسته بودند بالا رفته بودند و زن ها عقب جمعیت گریه می کردند. در سه راهی بهارستان ، جمعیت داخل خیابان جمهوری ، جمعیت داخل ابن سینای جنوبی و جمعیت همراه تریلی به هم برخورد کردند. بچه های نیروی انتظامی به کمک ما آمدند ... چه کمکی ! شروع کردند بی مهابا مردم را به وحشیانه ترین نوع خودش هل دادن. هل می دادند و هل می دادند. مردم جری شدند و آنها هم هل می دادند. در یک لحظه چنان از چند طرف فشرده شدیم که چشممان سیاهی رفت. نمی دانستیم باید چطور از زیر این همه فشار خلاص شویم. پایین ریه هایم گرفته بود و نفسم بالا نمی آمد. عرق پیشانی و پلک هایم داخل چشمانم می رفت و چشمم را می سوزاند. در یک لحظه شهادتین را زیر لب گفتم و آماده شدم تا نوچه های حضرت عزرائیل را در حالی که با شمشیر به سمت من می آیند ملاقات کنم.

چه شد و چه نشد را نمی دانم. چشم باز کردم و خودم را گوشه ی خیابان یافتم و چند نفری که بادم می زدند و روی سر و صورتم آب می ریختند. مردم اطراف ایستاده بودند و نگاهم می کردند. نکته ی جالب اینجا بود که یک نفر می خواست کمربندم را باز کند تا مثلا راحت نفس بکشم که گفتم بی خیال شود ولی کلاه عماد مغنیه ای سبز رنگم هنوز روی سرم محکم بود و کسی آن را بر نداشته بود. از حالت خوابیده به نشسته تغییر حالت دادم و از آقا و خانمی که بالای سرم بودند تشکر کردم. بالای زانوی راستم و قفسه ی سینه ام درد می کرد. نمی دانم چه بلایی سرم آمده بود ...

پرسیدم که چند تا ماشین رد شده ، که گفتند هنوز شهدا نیامده اند ولی نزدیک بودند چون صدای ماشین های صوت می آمد! سیل جمعیت من را با خودش صد متری جلوتر کشانده بود و مردم هم چند ده متری مرا روی دست به حق لااله الا الله برده بودند. حالم که جا آمد گوشه ای در حاشیه ی جمعیت نشستم و چشمم را تیز کرده بودم تا حواشی را به ذهن بسپارم. داروخانه ای که درش را باز و کولر هایش را تا آخر زیاد کرده بود و مردم داخلش بودند ، ساختمان هایی که جمعیت از پنجره هایش بیرون را نگاه می کردند ؛ ساختمان دیگری که نزدیک پنجاه عکاس بالایش بودند ، شلنگ آب کولری که ذره ای آب از آن بیرون می آمد و مردم در صف همان یک ذره ایستاده بودند، زن و شوهری که با بچه ی شیرخواره در آن گرما کنار خیابان ایستاده بودند و گریه می کردند ، جوان به اصطلاح ما سوسول که موهایش را دم اسبی بسته بود و نگاه بهت زده اش همه چیز را به آدم می فهماند ، مادری که قاب عکسی در دست داشت و چادر به سرش کشیده بود و شیون می کرد و مردمی که منتظر بودند و هنوز شهدا به آنها نرسیده بودند ...

حالم بهتر شد و نفسم جا آمد ؛ چند دقیقه ای نشستم و با خودم خلوت کردم ... دیدم اینطور نمی شود. به قصد مردن زیر تریلی شماره ی یک از جا پریدم و جمعیت را با ببخشید های ممتد شکافتم و جلوتر رفتم. دسته ی دمام جلوی همه ی ماشین ها بود و مردم فریاد حیدر حیدر سر می دادند. وجودم آتش بود و تریلی را در پنجاه متری خودم می دیدم و نمی توانستم به آن نزدیک شوم. با هر مصیبتی بود بالاخره جمعیت که در حال حرکت به سمت جلو بود و من خلاف آن حرکت می کردم را رد کردم و به تریلی رسیدم. قیافه ی بچه ها حکایت از آن داشت که وضعشان خیلی بهتر از من نیست و همه چیز را ول کرده بودند تا خستگی در کنند.

بعد از آمدن یگان ویژه ی نیروی انتظامی همه چیز خراب شد. مردم را نباید جری می کردند. تریلی کنار حوض میدان گیر کرده بود و کسی توان کنار زدن جمعیت را نداشت. چند دقیقه ای جلوی تریلی ایستاده بودیم و تحت فشار قرار داشتیم که چند کت و شلواری عینک دودی با کیف در دستشان بهمان رسیدند و از وضعیت پرسیدند و حالمان را دیدند ... نمی شناختمشان ولی گویا بچه های بالاتر بودند. یکی شان بی سیم زد به "ابوالفضل" نامی و پنج دقیقه بعدش ده نفر جوان هیکلی با ریش پر و لباس های سیاه آمدند کمک. یکی شان یک کیسه ی زباله ی سیاه در دستش داشت که فهمیدیم آب است ... تا خواست آب ها را پخش کند مداح روضه ی اباالفضل العباس و بچه های تشنه ی خیمه را خواند. همه چیز به هم جور شده بود. ما که تا آن لحظه حتی فرصت نکرده بودیم تابوت شهدا را به نیت زیارت ببینیم حالا دلمان شکسته بود. بچه هایی که دو ساعت تمام حسابی کتک خورده بودند و گلوهایشان پاره شده بود و چیزی ازشان نمانده بود بی اختیار فریاد می زدند و اشک می ریختند ... چه افتخاری بالاتر از راه باز کردن برای شهدا ... شکر این نعمت را در اشک های بچه ها دیدم !

جان تازه ای گرفتیم و دوباره جمعیت را کنار زدیم و زنجیره تشکیل دادیم و راه تریلی باز شد. تریلی در ابتدا خیلی آرام جلو می رفت و مدام می ایستاد ، جلوتر که رفتیم مردم با دیدن سایر تریلی های پشت سر از کنار تریلی اول کنار و دنبال سایر ماشین ها می رفتند. زنجیره را طولانی تر کردیم. فرصت شد تا دسته ی سینه زنی وسط کوچه ی باز شده بیاید و جلوی تریلی عزاداری کند. جمعیت تمامی نداشت و با دیدن ما به سمتمان هجوم می آورند. زنجیره را دو لایه کردیم. اینطور خیلی بهتر بود. خیابان جمهوری خیابانی عریض بود و مشکلات خیابان ابن سینا را کمتر داشت. خبر دادند که سرعتمان خیلی کم است و باید سریع تر برویم.

با بچه ها وسط کوچه ی باز شده ی دو طرف جلوی تریلی ، زنجیره ی دیگری درست کردیم و یا علی یاعلی گویان به سمت جلو می دویدیم. جلویمان یکی دو تا سردار گنده هم بودند و مجبور شدند با ما بدوند ... اینطوری سرعت تریلی بیشتر شد. سر چهار راه ظهیرالاسلام دوباره زنجیر پاره شد و ترمیم آن ده دقیقه ای وقت گرفت ... ترمیم یعنی خالی کردن وسط از جمعیت و تشکیل دوباره ی زنجیر که پروسه ای بس پیچیده بود. به یک نفر گفتم زنجیر درست کن ... اون وسط با حالت تعجب پرسید : زنجیر یعنی چی ؟! مانده بودم چه جوابی بهش بدهم ، دستانم را در هم قفل کردم و گفتم اینطوری ! شکر خدا فهمید ! چهار راه ظهیر را هم رد کردیم.

چهار راه بعدی سعدی بود ... تا خود چهار راه ها مشکلی نبود ولی به محض رسیدن به چهارراه ، جمعیت نمی دانم از کجا هجومی می آورد سمتمان ... به چهار راه ها که نزدیک می شدیم بچه ها آماده باش می دادند ! انگار قرار بود جلوی حمله را بگیریم ... تا فردوسی راه هموار بود و آرام آرام جلو رفتیم. سر پیچ فردوسی راننده باید به پایین می پیچید. تریلی که دور گرفت مردم لنگر عقب ماشین را محاسبه نمی کردند و نزدیک بود چند نفری زیر چرخ تریلی بروند. شهدا حافظ این مردم بودند و گر نه معلوم نبود چه اتفاقاتی در حالت عادی قرار بود بیفتد. فردوسی را که پایین رفتیم جمعیت کمتر شده بود. من دیگر بریده بودم و نمی توانستم جلوتر بروم. یک آب معدنی کوچک از جوان کیسه به دست گرفتم ده نفری هر کدام جرعه ای از آن خوردیم ... خودم را کنار خیابان کشیدم و روی جدول ها نشستم. تریلی اول رد شد و پشت آن تریلی دوم نبود ! دو - سه دقیقه ای صبر کردم که تریلی دوم هم رسید. حسین سیب سرخی می خواند و مردم هروله می کردند ... تریلی سوم میثم مطیعی و امیر عباسی بودند ... جلوی تریلی چهارم ابراهیم رحیمی ... تریلی پنجم روح الله بهمنی و مهدی کمانی ... همینطور بالا می آمدم و مردم و شهدا را نگاه می کردم. اینکه امروز چه اتفاقاتی افتاده بود برایم شبیه رویا بود. چیزی را که دیده بودم باور نمی کردم. نمی فهمیدم عمق حماسه ی مردم را ؛ سرم را روی درختی گذاشتم و چشمانم را بستم  ...

به نیت گرفتن حاجتم آمده بودم و چیزی به خاطرم نمی آمد ... در آن لحظه فقط برای همه مان یک چیز خواستم ؛ فدا شدن به پای ارباب ... ریختن خونمان برای حسین فاطمه ؛ شهادت در راه خدا ... که آرزو بر جوانان عیب نیست ...

چقدر نام تو زیباست اباعبدالله ...

پ.ن : متن اشکال ویرایشی زیاد دارد. ندید بگیرید لطفا؛ نه وقت دارم و نه حوصله متاسفانه / عکس ها از تسنیم هستند / خدا را شکر که یک عمر حسرت نبودن بین بندگان خوبت را نمی خوریم / درد می کند هنوز ...

  • ۸ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۰
  • محمدمهدی