راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

هیچ وقت هم نباید خسته بشویم.
شنفتید آیه‌ى قرآن را
«فاذا فرغت فانصب»
وقتى از کار فراغت پیدا کردى،
یعنى کارت تمام شد،
تازه قامت راست کن،
یعنى شروع کن به کار بعدى؛
توقف وجود ندارد.
«فاذا فرغت فانصب.
و الى ربّک فارغب»؛
با هر حرکت خوبى که به سمت
آرمانهاى پذیرفته شده
و اعلام شده‌ى اسلام حرکت کنید،
این، رغبت الى‌اللّه است.
البته معنویت، ارتباط دلى با خدا،
نقش اساسى‌اى دارد.
این را باید همه بدانند.
حضرت آقا
۱۳۹۱/۰۶/۲۸

مانیفست ثابت


مسئولان ما باید بدانند که انقلاب ما محدود به ایران نیست. انقلاب مردم ایران نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت - ارواحنافداه - است که خداوند بر همه مسلمانان و جهانیان منت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.
مسائل اقتصادی و مادی اگر لحظه‌ای مسئولین را از وظیفه‌ای که بر عهده دارند منصرف کند، خطری بزرگ و خیانتی سهمگین را به دنبال دارد. باید دولت جمهوری اسلامی تمامی سعی و توان خود را در اداره هرچه بهتر مردم بنماید، ولی این بدان معنا نیست که آنها را از اهداف عظیم انقلاب که ایجاد حکومت جهانی اسلام است منصرف کند.
توضیحات بیشتر


بدانید که خدای متعال پشتیبان شما است؛ در این هیچ تردید نکنید که «اِن تَنصُرُوا اللهَ یَنصُرکم». همّت ما باید این باشد که ان تنصروا الله را تأمین کنیم؛ خدا را نصرت کنیم. اگر نیّت ما، عمل ما، حرکت ما تطبیق کند با ان تنصروا الله، دنبالش ینصرکم حتماً وجود دارد؛ وعده‌ی الهی تخلّف‌ناپذیر است. این حرکت را دنبال کنید، این کار را دنبال کنید؛ این جدّیّتها را دنبال کنید؛ آینده مال شما است. دشمنان اسلام و مسلمین، هم در منطقه‌ی غرب آسیا شکست خواهند خورد، هم در مناطق دیگر؛ هم در زمینه‌ی امنیّتی و نظامی شکست خواهند خورد، هم به توفیق الهی در زمینه‌های اقتصادی و در زمینه‌های فرهنگی؛ به شرط اینکه ما کار کنیم. اگر ما پابه‌رکاب باشیم، اگر ما بدرستی و به معنای واقعی کلمه حضور داشته باشیم، پای کار باشیم، قطعاً دشمن شکست خواهد خورد؛ در این هیچ تردیدی وجود ندارد.

۱۳۹۴/۰۷/۱۵

شهدائنا،عظمائنا

عکس و ایده از beyzai.ir
تکلیف


اكنون ملت ايران بايد عقب‌افتادگى‌ها را جبران كند.اينك فرصت بى‌نظيرى از حكومت دين و دانش بر ايران، پديد آمده است كه بايد از آن در جهت اعتلاى فكر و فرهنگ اين كشور بهره جست.
امروز كتابخوانى و علم‌آموزى نه تنها يك وظيفه‌ى ملى، كه يك واجب دينى است.
از همه بيشتر، جوانان و نوجوانان، بايد احساس وظيفه كنند، اگرچه آنگاه كه انس با كتاب رواج يابد، كتابخوانى نه يك تكليف، كه يك كار شيرين و يك نياز تعلّل‌ناپذير و يك وسيله براى آراستن شخصيت خويشتن، تلقى خواهد شد؛ و نه تنها جوانان، كه همه‌ى نسل‌ها و قشرها از سر دلخواه و شوق بدان رو خواهند آورد.
حضرت آقا
1372/10/4
ییلاق


قسمت خشن و درشت ساقه ها و برگهای گندم و جو و امثال آن که در زمین پس از درو ماند را کلش گویند
بایگانی
رازدل

راغبـ به لطف خدا عضوی از باشگاه وبلاگ نویسان رازدل است!

از پشت شیشه - قسمت سوم

سه شنبه ۱۲ فروردين ۱۳۹۳


بخوانید :

از پشت شیشه - قسمت اول

از پشت شیشه - قسمت دوم


چهارشنبه - روز سوم اردو


ساعت سه و خورده ای از خواب بلند شدیم و تا راه بیفتیم چهار شده بود. ماشین را به نام من گرفته بودیم. لاستیک هایش صاف بود و می گفتند اگر تند بپیچید احتمال دارد چپ کند. هیچ نقطه ی روشنی در مسیر پیش رویمان و آینده ای که انتظار آن را می کشیدیم دیده نمی شد. استارت اول را علیرضا زد. من آمپیلی فایر را برای بهره مندی در طول مسیر زیر پایم جا دادم. کمی نشستن مشکل بود ولی ارزشش را داشت. بنا را گذاشتیم بر سقف سرعت 80 کیلومتر بر ساعت. اگر نصف شب هم می رسیدیم اشکالی نداشت. باید جانب احتیاط را رعایت می کردیم. من مشغول ور رفتن با دستگاه آمپیلی بودم که فلش خورش را امتحان کنم. علیرضا که علی القاعده باید راه نواب را پیش می گرفت از مسیر آزادگان سر در آورد و بعد از اعتراض من با اعتماد به نفسی مثال زدنی مسیرش را سر راست تر دانست ! سرم مدتی پایین بود و سعی می کردم از بلندگو صدایی خارج شود. وقتی برای رسیدن خون به مغزم مدتی آن را بالا گرفتم اطرافم را به جا نیاوردم. جناب علیرضا آزادگان را گرفته بود و قصد داشت تا ته برود ! نه جای دور زدن و برگشتن داشت نه محل آشنا بود. دیگر به آن ور تهران نزدیک می شدیم. بهتر بود از اتوبان امام علی پایین برویم و مسیر بعدی را به مدد مولا انتخاب کنیم ! علیرضا که مستاصل شده بود حرف شنوی پیدا کرده بود و مسیر دیکته شده را می رفت. از دفتر یک دستگاه موقعیت یاب جهانی (GPS) را که به کارشان نمی آمد برداشته بودم. روشنش کردم ببینم چه می گوید. تا کار با دستگاه را یاد بگیرم به ته آزادگان نزدیک می شدیم. از غرب تهران تا شرق تهران را با هشتادتا سرعت آن هم ساعت 4 صبح رفته بودیم و جهت عرض ارادت به تمام بسیجیان تاریخ، به نزدیکی میدان بسیج رسیده و وارد تتمه ی اتوبان امام علی شدیم ! از اتوبان امام علی داخل اتوبان سید شهیدان اهل قلم رفته تا دومین عرض ارادت را به حضرت شاه عبدالعظیم حسنی کرده باشیم و از ایشان اذن سفر بگیریم. با چند تا پیچیدن و چپ و راست رفتن و دنبال کردن تابلوهای "به طرف قم" از وسط پارکینگ اصلی مرقد امام سر در آوردیم. سلامی به رهبر دلها دادیم و اذن سفر خواستیم. ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه بود و مثل اینکه واقعا داشتیم از تهران خارج می شدیم !

در اتوبان تهران - قم که افتادیم کار با دستگاه موقعیت یاب جهانی را یادگرفتم. از عهدی که با هم بسته بودیم عدول کردیم و سرعتمان حدودا صد شده بود. کمی که جلوتر رفتیم کمتر از صد و بیست رفتن صرفه نداشت. منتها مشکل اصلی دوربین های پلیس داخل مسیر بود که سارا خانم داخل دستگاه موقعیت یاب جهانی یک کیلومتر قبل از دوربین ما را خبر می کردند تا سرعتمان را کم کنیم. از ده - بیست دوربین مسیر تهران قم، تنها یکی از آنها را با تاخیر هشدار داد طوری که وقتی به دوربین رسیدیم صدایش در آمد و ما را از مابقی دوربین ها ، به درستی مطلع کرد. خدا پدر و مادر تکنولوژی را بیامرزد !
اذان صبح را گفته بودند. به اصرار من در استراحتگاه مهتاب -بیست کیلومتری قم - نگه داشتیم. علیرضا می خواست با آب معدنی و در سوز و سرما ، کنار ماشین وضو بگیرد و نمازش را بخواند تا از ماشین جدا نشده باشد. من وارد ساختمان شدم و بعد از تمدید وضو ، نمازم را در نمازخانه ی مرحومه حاج خانومه خواندم و گرای دستشویی و نمازخانه را به علیرضا دادم. با کتک راهی اش کردم. می خواستم پشت فرمان بنشینم که تا مسیر را بلدم قلق ماشین دستم بیاید. علیرضا نگذاشت و گفت تا هوا روشن شود بگذارم رانندگی کند. قبول کردم!
آقای ک. گفته بود مبلغ عوارضی ها را پرداخت نکنیم و اگر چیزی گفتند بگوییم بزنند به حساب سپاه! عوارضی قم تعطیل بود و بدون دردسر وارد شهر شدیم. از دور سلامی به حضرت معصومه دادیم. خواستم پیام بدهم : "سلام بر شهر قم و مردمانش" که نشد. به ته قم رسیدیم و  وارد جاده ی اراک شدیم. سارا خانم آدرس دوربین کنترل سرعت می داد ولی خبری نبود. حوصله ی کم و زیاد کردن سرعت را هم نداشتیم. اینقدر آدرس غلط دوربین داد تا باتری اش تمام شد و از حال رفت. دیگر به ندرت پیش می آمد عقربه ی سرعت شمار پایین تر از 120 را نشان بدهد! عهد و پیمان را موریانه گاز گاز کرده بود !
ساعت ماشین هفت و چهل دقیقه بود و آفتاب مدتها بود که از پشت کوه ها بیرون آمده . بالاخره علیرضا خسته شد و دست از سر فرمان و گاز و کلاچ برداشت و مسئولیت خطیر اتاق صوت را بر عهده گرفت. برای جلوگیری از پریدن ماشین باید با دنده ی دو شروع می کردیم. این از اکتشافاتمان بود. برای بار چندم آیت الکرسی خواندم و کمربندم را بستم. بدون آینه ی سمت چپ و با نگاه به عقب بعد از تریلی وارد جاده شدم. بیست ، سی ، چهل ، پنجاه ، هشتاد ، نود ، صد و ده ، صد وبیست ... علیرضا نگذاشت بیشتر بروم. هیجان زده شده بودم از هیبت ضدشورش! با نیش گاز سرعت چند برابر می شد. شتابش بی نظیر بود و هر جنبنده ای را از هر گوشه ی جاده بعد از اراده کردن می شد گرفت ! خط سرعت در اختیار ما بود و ماشین ها بدون معطلی کنار می زدند تا عبور کنیم. سعی می کردم سرعتم را روی 120 نگه دارم اما حقیقتا کار سختی بود. بعد از خاموش کردن بخاری دنده پنج ماشین را هم من افتتاح کردم. در راه از جلوی خودروی پلیس گوشه ی اتوبان با سرعت رد شدیم و همان نگاهی که با آقای پلیس گره خورد باعث شد سرعتم تا مدتی روی 120 ثابت بماند.
هوا آفتابی بود. برای مسئول عوارضی اراک همان دست افسر خط ویژه را تکان دادم و رد شدیم. هفت هزار تومان صرفه جویی شد. اراک را که رد کردیم باک هشتادتایی ضدشورش نصف شده بود. پمپ بنزین توره در شرق استان لرستان توقف گاهمان بود. ساعت حدود نه و نیم بود که بعد از بنزین زدن جایم را با علیرضا عوض کردم. قرار بود صبحانه را پیش یکی از دوستان پدر علیرضا که استاد دانشگاه بروجرد است بخوریم. داخل بروجرد کلی برای پیدا کردن آینه ای که به ضدشورش بخورد وقت گذاشتیم. به آینه ی نیسان هم راضی شدیم اما پیدا نشد. چند نفر آدرس های متناقض بهمان می دهند تا بالاخره دانشگاه پیدا می شود. منتظر می مانیم تا مهمان جناب دکتر برود. آقای دکتر داخل راهنمایی مان می کنند و کیک و ساندیسمان می دهند. تا چای بیاید بابت اینکه در مسیر درست قدم می گذاریم تحسینمان می کنند. چای که می آید دکتر یک بشقاب شیرینی جلویمان می گذارد که شیرینی به دنیا آمدن بچه ی یکی از کارمندان دانشگاه است. در آخر هم نفری یک جلد کتاب عبرتهای عاشورا چاپ دانشگاه آیت الله بروجردی بهمان می دهند و تا دم در راهی مان می کنند. از فرط احترامی که برایمان قائل شده اند خجالت زده ایم.

تا خرم آباد علیرضا می راند. هوای آفتابی اراک ، تبدیل به هوای ابری شده و وقتی وارد جاده ی کوهستانی می شویم اطرافمان پوشیده از برف است. بخاری ماشین دوباره روشن می شود و وقتی از کوه پایین می آییم کولر نداشته ی ماشین را روشن می کنیم. در راه کاروان راهیان نوری را می بینیم که با یک پژوی سپاه همراهی می شود. برایشان بوق سلام می زنم و مثل برق از کنارشان رد می شویم. جلوتر عوارضی است. روی تابلو نوشته وانت 17000 تومان ! کمی این پا و آن پا می کنم و بین دو خط عوارضی می ایستم. پژوی سپاه و یک آمبولانس پشت سر هم وارد خط دست چپم می شوند. معطل نمی کنم و پشت سرشان می روم. همه با هم یک دور برای مسئول عوارضی دست تکان می دهیم و هفده تومان هم اینجا به نفع بیت المال ما صرفه جویی می شود !
آزاد راه پل زال - اندیمشک شروع می شود. یکی از طرح های مهر ماندگار دولت دهم که بخش زیادی از آن در همان دولت انجام شد و افتتاحش به دولت یازدهم رسید. انصافا جاده ی خوب و ایمنی بود. بعد از رد کردن تونل های مختلف با علیرضا درباره ی رشته اش و انواع تونل ها صحبت می کنیم. علیرضا می خوابد و من که مدتی زیادی است از صدوسی پایین تر نیامده ام سرعت را به صدوپنجاه نزدیک می کنم. صدوپنجاه ماشین هم خوب کار می کند اما آمپر خسته ی درجه حرارت موتور همچنان آن پایین چسبیده است. ماشین پلیسی را از دور می بینم ؛ جلوی پلیس سرعتم حدود صدوبیست است. افسر پلیس چند بار دستش را بالا و پایین می کند به معنای اینکه خواهشا سرعتت را کم کن! بوق می زنم و می گذریم !
بعد از رد کردن معمولان، وارد گردنه های کوهستان می شویم. سرعتمان مناسب جاده نیست. این را وقتی می فهمیم که در یک گردنه که جاده صدوهشتاد درجه می پیچد عقب ماشین شبیه مسابقات دریفت کج می شود و صدای سر خوردن افقی ماشین روی جاده شنیده می شود. علیرضا فریاد می زند و با من دعوا می کند. قسم می خورد که ماشین را از من بگیرد. این مورد را بارها تجربه کرده بودم و به نظرم اتفاق خاصی نیفتاده اما علیرضا ترسیده بود !
بعد از پل دختر چهل لیتر دیگر نثار ضدشورش می کنیم. جایم را با علیرضا عوض می کنم و منتظر می نشینم تا سوتی بدهد و مچش را بگیرم ! با ورود مجدد من به اتاق صوت ، صمعی و بصری خودرو جان تازه ای می گیرد. آماد ناحیه پیامک داده که "چطوری؟ ماشین سالمه ؟!". بنده خدا اول نمی خواست ماشین را از لشگر تحویل بگیرد و به ما بدهد. به زور حاج علی فرمانده قبول مسئولیت کرده بود و احتمالا الان نگران بوده و مضطرب. هوا دارد گرم می شود و رطوبت هم افزایش پیدا می کند. جاده ی کوهستانی جای خود را به دشت سرسبز می دهد. در طول مسیر بارها از طبیعت چهار فصل ایران حیرت زده شده ایم و چیز تازه تری یافته ایم.
صدای تپ مانندی می آید ! حشره ای به شیشه برخورد می کند و پخش می شود و لکه ی زرد رنگی را روی شیشه به وجود می آورد. خیلی جلوتر نرفته ایم که سروکله ی حشره ی دوم هم پیدا می شود. تعدادشان با جلوتر رفتن تصاعدی زیاد می شود. پل زال را که رد می کنیم دو طرف جاده مزارع سرسبز گندم ، جو ، یونجه و صیفی جات است. هوا شرجی تر می شود. جاده هم شلوغ شده. ساکت نشسته ایم و جلو را نگاه می کنیم که علیرضا داد می زند : بالا رفت ! بالا رفت ! من مانده ام حیران که چه شده. اشاره اش به آمپر ماشین است که بالاخره نیم درجه بالا می آید. دهانمان از تعجب باز مانده. یعنی بعد از حدود ششصد کیلومتر رانندگی تازه جناب موتور یک ذره گرمشان شده است ! معنی ماشین جنگی را دیگر بهتر می فهمیم. از اضطراب جوش آمدن ماشین خلاص می شویم و انگشت به دهان سازندگان ژاپنی ضدشورش می مانیم ! می خواهیم سریع تر برسیم. سرعتمان حدود صدوشصت است. دوکوهه را که رد می کنیم حال و هوای جبهه ها در دلم می افتد. از فرماندهانی یاد می کنم که این مسیر را قبل از ساخت آزاد راه ها و ماشین های کولردار و پیشرفته بعضا هفته ای سه بار می رفتند و می آمدند. اندیمشک را رد می کنیم. هر چهار-پنج دقیقه ده کیلومتر می تاختیم. به تابلوی "به شهر شهیدپرور شوش خوش آمدید" که رسیدیم یک دقیقه بعدش تابلوی "آرزوی سلامتی شهرداری شوش" را رد کردیم. شوش نرسیده تمام شد !
پژوی پارس سفید رنگی از پشت چراغ می زند. راهش می دهیم. جلو که می رود سرعتش را کم می کند. چراغ می زنیم ، کنار نمی رود. معنی بوق را هم نمی فهمد. جلو می زنیم و ده کیلومتر جلوتر چراغ می زند و رد می شود. مجدد سرعتش را کم می کند. روی اعصاب است بدجور. علیرضا از کوره در می رود و از خجالتش در می آید. قبلا هم با هم صحبت کرده بودیم راجع به اینکه حالا که ماشین سپاه دستمان است ، خواسته یا ناخواسته نماینده ی نظام هستیم و رفتار ما به عنوان رفتار مسئولین از طرف مردم تلقی می شود. از اینجا به بعد است که بعد از سبقت از هر ماشینی با بوق ازشان تشکر می کنیم و دست افسر خط ویژه و مامور عوارضی اینبار برای مردم عادی بلند می شود و آنها هم با لبخند ، چراغ ، بوق یا دست تکان دادن محبتشان را ابراز می کنند. گرمای هوا قابل تحمل تر می شود ...
کنار جاده میوه فروش های زیادی ایستاده اند. نگه می داریم و از یکی شان دو - سه کیلو پرتقال دزفول و شمال می خریم. پرتقال های دزفول ریز هستند و لکه های سیاه دارند و پر از هسته اند اما مزه ی پرتقال های قدیمی را می دهند اما پرتقال های شمال خوش رنگند و بدون هسته. اصطلاحا تامسون و البته گران تر. حدود ساعت دو برای نماز کنار یک نمازخانه نگه می داریم. نمازخانه ای بسیار کثیف با یک موکت نصفه و نیمه. قید نماز را می زنیم و سریع تر می رانیم. ساعت سه به اهواز می رسیم. مقصدمان شلمچه است چون بچه ها قرار است از طلائیه بیایند آنجا. از کنار گاری فلافل فروش های مشهور اهواز با دیده ی حسرت رد می شویم. وقت ناهار خوردن هم نداریم. باید سریع تر به بچه ها برسیم. از صحبت تلفنی با آنها می فهمم که طلائیه و فکه از کفمان رفته است. شلمچه را دیگر از دست نمی دهم !
جاده ی اهواز خرمشهر را با خط کش ساخته اند. اواخر جاده حدود شصت کیلومتر مسیر، صاف صاف است طوری که با فرمان ثابت می شود به مقصد رسید. بنایمان بر این بود که قبل از اینکه بنزین به نیمه برسد به پمپ بنزین برویم. اما سرعت عمل ، فرصت بنزین زدن را ازمان گرفته بود. تقریبا به خط آخر بنزین نزدیک می شویم. علیرضا اضطراب دارد که نکند خرمشهر پمپ بنزین نداشته باشد ! آمپر سر جایش مانده و بالاتر نمی رود. خسته و کلافه هستیم. یازده ساعت رانندگی واقعا کسل کننده بود؛ رطوبت بالای هوا هم مزید بر علت . عمرمان به دنیا هست و خرمشهر را هم می بینیم. آدرس پمپ بنزینش را از مگان پلیس راهنمایی و رانندگی می پرسیم. پنجاه هزار تومان بنزین می زنیم و راهی شلمچه می شویم. روی دست اندازهای جاده ی شلمچه را مثل خط عابر پیاده رنگ کرده اند طوری که از راه دور مثل محل عبور عابر پیاده است. آدم به پانزده متری اش که می رسد تازه می فهمد دست انداز است. سرعتگیرها عملا قابل تشخیص نیستند؛ طوری که آخری شان ماشین را نیم متر بالا پرت می کند و کمر من را به مرز جابه جایی مهره هایش می رساند.
شلمچه نزدیک خرمشهر است. ده دقیقه ای می رسیم. اولش اشتباهی می خواهیم وارد منطقه تجاری بشویم. سر دور زدن اتفاق گردنه های لرستان برای علیرضا هم می افتد و ماشین سر می خورد و به مرز چپ شدن در کانال کنار جاده می رسد. من دست در زیر چانه ، خوشحال از سوتی داده شده ، چشم به چشمان علیرضا می دوزم! ماشین را پارک می کنیم. ساعت نزدیک پنج است و بچه ها هنوز نیامده اند. وضو می گیریم و نمازمان را می خوانیم. شربت آبلیمویی می زنیم و یواشکی وارد نمایشگاهی می شویم که هنوز افتتاح نشده و یک موکت جمع شده را پهن می کنیم و یک ساعتی می خوابیم.
بچه ها که آمدند با هم وارد یادمان شهدا می شویم. خیلی ها جلوی ورودی کفششان را در می آورند. عوضش یکی از رفقا مشتی تخمه به من تعارف می کند. تخمه خوران از شلمچه بازدید می کنیم. شلمچه پرچم های سرخ قشنگی دارد و ضدشورش یک پرچم کم دارد. سراغ یکی از خادم ها می رویم که مشغول نصب تعدادی پرچم است. لهجه اش به جنوبی ها می زند. می گوید مسئولیت دارد. از ما اصرار و از او انکار. وقتی می بینیم که چیزی از او در نمی آید تشکر می کنیم و یادآور می شویم که در امتحان تقوایی که برایش تدارک دیده بودیم نمره ی بسیار خوب را کسب کرده. قرار می گذاریم وقت تاریکی یک پرچم از روی تپه ها بپیچانیم! اذان را می گویند و نماز را روی خاک های مرطوب شلمچه می خوانیم. بعد از نماز روایت گری شروع می شود. راوی با لهجه ی مشهدی اش با شوخی و خنده شروع می کند. تاجایی که یادم می آید شهدا از منظر روایت گران دو دسته اند : دسته ای قدیس و دسته ی دیگر اخراجی. داستان با اخراجی ها شروع می شود. اولی سیگار فروش جلوی سینمای مشهد است ؛ بعدی عضو مجاهدین خلقی که توبه کرده و با این حال همه در جبهه مراقب او هستند ؛ و به جوانی می رسد که چفیه اش را قبل از شهید شدن به دوستش می سپارد تا به بیت المال برگرداند. در کل خیلی خوب بود. خاک شلمچه بدون روایت گری هم آدم را جذب می کند. هم راه کربلاست و هم نقطه ی اتصال زمین و آسمان.
پاهای گلی مان را می شوییم. هوا تاریک شده و موقعیت برای پیچاندن پرچم مهیاست منتها بعد از داستان چفیه صدا از هیچ کداممان در نمی آید. خوشبختانه مقداری آدم شده ایم. بچه ها که سوار اتوبوس می شوند عقبشان راه می افتیم. از کاروان جدا می شویم تا چسب پهن بگیریم. پرسان پرسان پادگان دژ را پیدا می کنیم. محل اسکان آنجاست. اتوبوس ها دم در راه را بسته اند و منتظرند تا وارد شوند. خیابان سمت راست ورودی پادگان مسیری است خالی که با جدول از این طرف جدا شده. از روی جدول می پرم و ماشین را پارک می کنم.
بعد از شام برنامه ی روایت گری طنز در حسینیه برگزار می شود. ما خوابمان می آید. پتو و بالش هم نمی دهند. کارت می خواهند. مسئول پتوها که پستش را برای مدتی ترک می کند با علیرضا برای خودمان دو - سه تا پتو بر می داریم. راضی نمی شویم. پتوها را چندتا چندتا بغل می کنیم و وسط اسکان می اندازیم و داد می زنیم هر کی پتو می خواهد بیاید بردارد. یکی - دو دقیقه نگذشته که پتوها تمام می شود. بعد بین جمعیت شایعه درست می کنیم که پتوها دارد تمام می شود و کسی لطفا بیشتر از 2 تا برندارد ! جمعیت به سمت پتوها هجوم می برند. مسئول پتوها که سر می رسد سردرگم از اتفاق پیش آمده مانع به هزیمت رفتن ما بقی پتوها می شود. بعد از آن با حوصله ی فراوان سعی دارد پتوها را اگر زیر انداز جماعتی هم باشد از حدود دویست نفر بگیرد! ما خودمان را به خواب می زنیم اما طرف با جسارت تمام از خواب غفلت بیدارمان می کند و پتوها را می گیرد. اما علیرضا یک پتو زیر وسایلش جاساز کرده. من یک پتوی دیگر گیر می آورم و رویم می اندازم. از فرط خستگی نیفمیدم کی خوابم می برد اما از سر وصدای بچه بازی های دانشجوهای دانشگاه ادیان و مذاهب از خواب می پرم. باز خوابم می برد اما این بار یکی از بچه ها نور زنون چراغ قوه اش را از نزدیک روی چشمم می اندازد. بلند می شوم که بزنمش اما کور رنگی گرفته ام. یک لیوان آب می خورم و باز می خوابم. بچه های ادیان هنوز مشغول مسخره بازی هستند. یک نفر اعصابش به هم می ریزد و بلند می شود داد و بیداد می کند. ادیانی ها خفه می شوند و مقدمات خوابیدن فراهم می گردد.

جوراب هایم را در می آورم و کمربندم را شل می کنم. زیادی خسته ام ...

بخوانید :
از پشت شیشه - قسمت چهارم
ز پشت شیشه - قسمت پنجم (آخر)

نظرات (۲)

مگه تو تکان های ضد شورش میشه خوابید؟
راغبـ:
اگر شما راننده باشی قطعا نه !
روایتت از مکان های شلوغ پیچیده س!
لطفا سریع برگردید به جاده! :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.