از پشت شیشه - قسمت چهارم
بخوانید :
از پشت شیشه - قسمت اول
از پشت شیشه - قسمت دوم
از پشت شیشه - قسمت سوم
5 شنبه - روز چهارم اردو
صبح خرمشهر خنک بود. از خواب که بلند شدیم یک راست رفتیم سراغ ضد شورش تا محصولات فرهنگی را دست صاحبش برسانیم. تا بارها را باز کردیم و دوباره بستیم ، بچه ها صبحانه شان را خورده بودند. محوطه ی جلوی حسینیه ی پادگان دژ با پرچم های سیاه و قرمز کار شده بود. ضدشورش ملتمسانه نگاهمان می کرد تا برایش پرچم بخریم ! هر کس حواسش به کار خودش بود و ما هم به کار خودمان که کندن و بردن و بستن بود؛ مشغول شدیم. کاروان قرار بود به اروند برود. منتها ماموریت ما چیز دیگری تشخیص داده شد. پس دادن دویست و هفتاد تا بلیط قطار خرمشهر - تهران روز شنبه و خرید صد و پنجاه تا بلیط قطار خرمشهر - تهران مورخ روز جمعه آن هم دو هفته مانده به عید ! حرفی برای زدن نمانده و برنامه ی پنج روزه ی اردو در چهار روز قابل جمع شدن بود. همچنین بچه ها هم خسته شده بودند. ضعف برنامه ریزی کار را به اینجا کشانده بود.
مقصد اول راه آهن خرمشهر بود. مسئول بلیط هایش انگار حوصله نداشت اول صبحی. به زور اصرار سیستمش را باز کرد و مثلا نگاهی به موجودی بلیط ها انداخت. مانده بود سی عدد بلیط درجه ی یک به عنوان ته چین مزعفر احتمالا با تکه های مرغ و گوشت که نمی شد خلق خدا را با آن سیر کرد. به فرمانده زنگ زدم و نا امیدش کردم. آدرس دفاتر خدمات مسافرتی موجود در خرمشهر را از روی برگه ی چسبیده به گوشه ی راه آهن برداشتم و عازم شدیم.
دفتر خدمات مسافرتی مذکور نزدیک راه آهن بود. داخل که رفتیم و تعداد بلیط هایمان را گفتیم خشک شان زد. تا به حال این مدل مشتری نداشتند. سیستم ، قطاری را نشان می داد که جا دارد ... به زور چرب زبانی راضی شدند برایمان بلیط بگیرند منتها از ترس مسئولین خواستند نامه ای برایشان فکس کنیم و درخواستمان را کتبی ارائه کنیم. باید صد و چهل تا اسم می دادیم. از دیالمه گرفته تا همت و باکری ، برای همه شان بلیط خریدیم. وسط کار قطار پر شد و شصت تا بلیط موکول شد به قطار بعدی که یک ساعت بعد از قطار اول حرکت می کرد. کاروان را دو تکه کردیم. کار بلیط ها که تمام شد چرخی داخل خرمشهر زدیم و لیوان یکبار مصرف خریدیم. ظهر شده بود.
مجدد به پادگان دژ برگشتیم. کاروان هنوز نیامده بود. سه نفر از بچه های دانشگاه را دیدیم که خودشان از تهران آمده بودند و فکر می کردند اردو تا شنبه است. وقتی فهمیدند فردا قرار است برویم لبخند زدند ! حسینیه پادگان دژ را با اسپیس و گونی آبی از هم جدا کرده بودند و اتاق اتاق کرده بودند تا اتفاق دیشب و شلوغ بازی بچه ها دیگر تکرار نشود. بچه ها که رسیدند ناهار را خوردیم. با علیرضا بچه ها را جمع کرده بودیم و برایشان داستان بلیط خریدن را تعریف می کردیم. همه جذب شده بودند بس که هیجان انگیز بود. منتها بنا بر حفظ حرمت قلم نمی توان به زوایای مبهم آن اشاره کرد ؛ خدا ما را ببخشد !
برنامه ی عصر ، بازدید از معراج شهدای پادگان محمودوند اهواز و زیارت شهدای گمنام بود. شبهه ای در برنامه ی برگشت به وجود آمده بود. ما قطار خرمشهر - تهران را خریده بودیم و نمی دانستیم فردایش که قرار بود از دوکوهه حرکت کنیم ، آیا قطار در اندیمشک توقف دارد یا نه ؟ کاروان به سمت پادگان محمودوند حرکت کرد. من کفشم را گم کرده بودم و تا پیدا شود ماندم تنها در پادگان تا علیرضا و ناصر فرمانده از دفتر خدمات مسافرتی سوال بکنند. برگشتند و من را سوار کردند. جواب دقیقی نتوانسته بودند بگیرند. بنا را گذاشتیم تا از راه آهن اهواز مساله را بپرسیم. سه نفری راه افتادیم سمت اهواز. در جاده ی خرمشهر اهواز ، وقتی سرعت ماشین صد و شصت تا شد ناصر کپ کرد. ترسیده بود. برایش مداحی که این دو - سه روز با آن خاطره درست کرده بودیم را گذاشتیم. صدا را تا جایی که جا داشت زیاد کردیم طوری که ماشین می لرزید. کم کم وارد فضا شد و جلوتر تشویق می کرد تا از ماشین های مختلف سبقت بگیریم. رکورد سرعت زده شد ؛ صدونودکیلومتربرساعت تمام !
از بغل اتوبوس ها مثل برق رد شدیم. به اهواز که رسیدیم دنبال راه آهن بودیم. چند نفر آدرس اشتباهی دادند بهمان. دور زدیم که برگردیم. دور برگردان بعدی را که خواستیم بپیچیم ماشین تکان شدیدی خورد. همدیگر را نگاه کردیم و متوجه شدیم از عقب بهمان زده اند! ماشین بیت المال ، تصادف کرد و مسئولیتش هم گردن بنده بود ! پیاده شدیم ببینیم چه شده. پراید طلایی رنگی نصف جلویش جمع شده بود و صاحبش مبهوت نگاهمان می کرد. هر چه قدر گشتیم دنبال محل تصادف و اثراتش بر ضدشورش چیزی غیر از چند تکه رنگ مانده از پراید روی سپر سیاه ماشین نیافتیم. طرف راننده ی پراید عز و جز می کرد که : ای خاک بر سر من ! تازه از صافکاری آورده بودمش ؛ ترمز نداره لامصب ... ما هم مانده بودیم چه جوری جلوی خنده مان را بگیریم و راننده طفلک را دلداری می دادیم که فدای سرت و خدا را شکر که سلامتی و ... . هیبت ماشین او را هم ترسانده بود که الان کت بسته ببریمش بندازیم گوشه ی بازداشتگاه !سوار ماشین که شدیم و در را بستیم ، از خنده منفجر شدیم ! حتی سپر ماشین هم کج نشده بود و رنگش هم نرفته بود. زوایای دیگری از ضدشورش برایمان مشخص شد !
اینقدر اهواز را گشتیم تا کاروان که عقب تر از ما بود به پادگان محمودوند رسید. راه آهن را پیدا نکرده راهی محمودوند شدیم. با مصیبت فراوان معراج شهدا را پیدا کردیم و رسیدیم. ناصر را پیاده کردیم و ماموریت بعدی مان شروع شد. باید غذا را از یادمان عملیات فتح المبین نزدیک شوش می گرفتیم و به دانشگاه پیام نور شوش که اسکان شب بود می بردیم. بنزین زدیم. کارگر پمپ بنزین چهارصد تومان از بقیه ی پولمان را خورد. باهاش جر و بحث کردیم و آخرش هم گفتیم توی گلویت گیر کند ! شیشه را که حالا تبدیل به تابلوی نقاشی کنشی از ریق حشرات شده بود را آنقدر ساییدیم تا پاک شد.
یک ساعت و نیم راندیم. شب شده بود. روی نقشه ، یادمان عملیات فتح المبین بعد از شوش قرار داشت. مجدد به شوش که رسیدیم تمام شد! یک ربع - بیست دقیقه ای راندیم. اما دریغ از یک تابلو. دور زدیم سمت شوش. کنار یک کبابی نگه داشتیم تا سوال بپرسیم. علیرضا داخل رفت. وقتی آمد از سوسک های زیر پایش می گفت که داخل جولان می دادند. طرف دو تا آدرس داده بود. یکی از وسط بیابان و دیگری از شوش. از راه رفتیم تا بیراهه. خطرناک بود. توبلت علیرضا یک برنامه ای داشت که مثل فلاشر قرمز و آبی پلیس روشن و خاموش می شد. وقتی جلوی ماشین گذاشتیم ، کامیون ها از یک کیلومتری کنار می کشیدند و ادای احترام می کردند. به شوش که رسیدیم سرعتمان را کم کردیم تا یه وقت تمام نشود ! بعد از کلی گشتن و گم شدن آخر سر یادمان پیدا شد.
کنار یک ون غذاها را چیده بودند. حدود بیست تا کم بود. باید می رفتیم از آشپزخانه داخل خود شوش ما بقی غذاها را می گرفتیم. نمازمان را در یادمان فتح المبین خواندیم. یک کاروان خانوادگی پنجاه نفره مشغول شام خوردن بودند. غذاها را از آشپزخانه ی مذکور گرفتیم و سمت دانشگاه راه افتادیم. بعد از کلی گشتن و پرسیدن دانشگاه هم پیدا شد! وارد دانشگاه که شدیم ، سمت چپ سکویی بود سی - چهل سانت از سطح زمین بلندتر و اسکان هم روی آن قرار داشت. خواستیم برویم بالا ماشین خاموش شد. دنده ی دو بود ! دنده را که روی یک گذاشتیم ضدشورش جهشی کرد و پرید بالای سکو. دربان دانشگاه آمد دعوا که دارید دانشگاه را خراب می کنید ! قول دادیم غذاها را که خالی کردیم بیاییم پایین. یک دانشگاه پیام نور ، فارغ از محیطهای آموزشی و ورزشی و فرهنگی ، قاعدتا احتیاج مبرم به فضایی برای امتحان دارد. سالن بسیار بزرگ در حد زمین فوتسال را به ما داده و گوشه اش را موکت انداخته و پتو پهن کرده بودند. تا بچه ها بیایند آمپیلی ها را آوردیم وسط سالن و مداحی معروف را گذاشتیم. ته انرژی مان هم تخلیه شد.
بچه ها که آمدند خسته و کوفته و گرسنه بودند. غذا عدس پلو بود. نان نداشتیم. با یک غذا سیر نمی شدند. رفتیم نصف شبی با زحمت نان یک مغازه را خالی کردیم و برگشتیم. بچه ها آب نداشتند. یخچال یک مغازه ی دیگر را هم خالی کردیم. تقریبا اکثریت خواب بودند و پتوهای خوشگل را زیر بدنشان ، سرشان و روی خودشان انداخته بودند. مانده بود برای ما چندتا پتوی سپاه که نم داشتند. خداوند بابت داستان دیشب پتوها حالمان را پیچید دور پتویش !
شام نخورده خوابیدم ...
ضمیمه : دریافت مداحی مذکور (9.13Mb) با صوت بلند شنیده شود !
:)
(اوایل متن: حواس درسته نه هواس)
بوس بر تو