درباره ی نشستن
صبح روز دوشنبه تصمیم گرفته بودم که بالاخره تنبلی را کنار بگذارم و سری به کتاب فروشی های مرکز شهر بزنم و کتابی که مدت ها بود قصد خریدن آن را داشتم تهیه کنم. نمی دانم چرا ولی نگاهم که به ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه افتاد، بی اختیار روی نیمکت های فلزی رنگ و رو رفته ی آن نشستم و منتظر ماندم. پیرزنی عصا زنان از جلویم عبور کرد، طوری که با هر قدم او پنج بار نفس می کشیدم. وقتی رد شد حدود ده دقیقه گذشته بود. از اتوبوس خبری نبود. ایام امتحانات مدارس بود. دخترک های روپوش تیره با مقنعه ی سفید که می خورد ده دوازده ساله باشند بلند بلند می خندیدند و از دور نزدیک می شدند. جیک جیک گنجشک ها روی درختان ، صدای موتور و ماشین ، قار قار کلاغ ، وانتی کوچه پشتی که آهن الات می خرید تمامی اتفاقات این نیم ساعت بود که من مثل دسته ی جاروی فراش خیابان که آن را به گوشه ی دیگر ایستگاه اتوبوس تکیه داده بود، گوشه ی ایستگاه نشسته بودم.
از آن ماجرا حدود دوازده سال می گذرد و من نیم ساعت در ایستگاه اتوبوسی نشستم که هرگز به آن ایستگاه نیامد. آن روز من به کتاب فروشی مرکز شهر هم نرفتم. از قضا تلفنم زنگ خورد و مجبور شدم زودتر از همیشه به خانه برگردم. کتابی که خریدنش برایم مهم بود را هیچ وقت نخریدم و نخواندم. بعد از آن زندگی من دوازده سال دیگر گذشت و من خیلی کارهایی که باید انجام می دادم را نکردم. انگاری کلی از وقت روزانه ام را در ایستگاه اتوبوسی نشستم که هیچ اتوبوسی به آن نرسید و من فقط نظاره گر اطراف بودم.
- ۱ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۰۵