راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

هیچ وقت هم نباید خسته بشویم.
شنفتید آیه‌ى قرآن را
«فاذا فرغت فانصب»
وقتى از کار فراغت پیدا کردى،
یعنى کارت تمام شد،
تازه قامت راست کن،
یعنى شروع کن به کار بعدى؛
توقف وجود ندارد.
«فاذا فرغت فانصب.
و الى ربّک فارغب»؛
با هر حرکت خوبى که به سمت
آرمانهاى پذیرفته شده
و اعلام شده‌ى اسلام حرکت کنید،
این، رغبت الى‌اللّه است.
البته معنویت، ارتباط دلى با خدا،
نقش اساسى‌اى دارد.
این را باید همه بدانند.
حضرت آقا
۱۳۹۱/۰۶/۲۸

مانیفست ثابت


مسئولان ما باید بدانند که انقلاب ما محدود به ایران نیست. انقلاب مردم ایران نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت - ارواحنافداه - است که خداوند بر همه مسلمانان و جهانیان منت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.
مسائل اقتصادی و مادی اگر لحظه‌ای مسئولین را از وظیفه‌ای که بر عهده دارند منصرف کند، خطری بزرگ و خیانتی سهمگین را به دنبال دارد. باید دولت جمهوری اسلامی تمامی سعی و توان خود را در اداره هرچه بهتر مردم بنماید، ولی این بدان معنا نیست که آنها را از اهداف عظیم انقلاب که ایجاد حکومت جهانی اسلام است منصرف کند.
توضیحات بیشتر


بدانید که خدای متعال پشتیبان شما است؛ در این هیچ تردید نکنید که «اِن تَنصُرُوا اللهَ یَنصُرکم». همّت ما باید این باشد که ان تنصروا الله را تأمین کنیم؛ خدا را نصرت کنیم. اگر نیّت ما، عمل ما، حرکت ما تطبیق کند با ان تنصروا الله، دنبالش ینصرکم حتماً وجود دارد؛ وعده‌ی الهی تخلّف‌ناپذیر است. این حرکت را دنبال کنید، این کار را دنبال کنید؛ این جدّیّتها را دنبال کنید؛ آینده مال شما است. دشمنان اسلام و مسلمین، هم در منطقه‌ی غرب آسیا شکست خواهند خورد، هم در مناطق دیگر؛ هم در زمینه‌ی امنیّتی و نظامی شکست خواهند خورد، هم به توفیق الهی در زمینه‌های اقتصادی و در زمینه‌های فرهنگی؛ به شرط اینکه ما کار کنیم. اگر ما پابه‌رکاب باشیم، اگر ما بدرستی و به معنای واقعی کلمه حضور داشته باشیم، پای کار باشیم، قطعاً دشمن شکست خواهد خورد؛ در این هیچ تردیدی وجود ندارد.

۱۳۹۴/۰۷/۱۵

شهدائنا،عظمائنا

عکس و ایده از beyzai.ir
تکلیف


اكنون ملت ايران بايد عقب‌افتادگى‌ها را جبران كند.اينك فرصت بى‌نظيرى از حكومت دين و دانش بر ايران، پديد آمده است كه بايد از آن در جهت اعتلاى فكر و فرهنگ اين كشور بهره جست.
امروز كتابخوانى و علم‌آموزى نه تنها يك وظيفه‌ى ملى، كه يك واجب دينى است.
از همه بيشتر، جوانان و نوجوانان، بايد احساس وظيفه كنند، اگرچه آنگاه كه انس با كتاب رواج يابد، كتابخوانى نه يك تكليف، كه يك كار شيرين و يك نياز تعلّل‌ناپذير و يك وسيله براى آراستن شخصيت خويشتن، تلقى خواهد شد؛ و نه تنها جوانان، كه همه‌ى نسل‌ها و قشرها از سر دلخواه و شوق بدان رو خواهند آورد.
حضرت آقا
1372/10/4
ییلاق


قسمت خشن و درشت ساقه ها و برگهای گندم و جو و امثال آن که در زمین پس از درو ماند را کلش گویند
بایگانی
رازدل

راغبـ به لطف خدا عضوی از باشگاه وبلاگ نویسان رازدل است!

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رضوان» ثبت شده است

جهادیاییم و ز خود بی خبر ...

چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۵

فردا به لطف خدا ، به مسافرتی می روم که هفتمین عیدی است که چمدان برای آن می بندم. مسافرت جهادی !

امسال سال دومی است که به صورت خانوادگی طعم جهادی را می چشم.

جهادی زمان تصمیم گیری های بلند مدت یکساله ی زندگی است ، زمان ترک عادت های غلط و از سر تنبلی و زمان تمرین عادت های خوب.

جهادی جای دوست پیدا کردن است. جهادی جای آموختن است.

خدا توفیق بدهد این رشته قطع نشود.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۳۰
  • محمدمهدی

دم

سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳

حاجی امشب تو برنامه ی ثریا گفت : من یه شبی تو میناب از صدای ضجه ی نماز شب حاج عبدالله والی بیدار شدم.


ما هم شبی در نهبندان ، از صدای گریه ی نماز شبی از خواب پریدیم ... بعله !


  • محمدمهدی

سلام علیکم

چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۲

سلام بر دوری از روزمرگی
سلام بر رفاقت هایی به عمق وجود
سلام بر لبخندهای توام با خستگی مفرط
سلام بر ساخته شدن ، خراب کردن ، از نو ساختن
سلام بر دو هفته نماز جماعت اول وقت
سلام بر بهشت خداوند روی زمین
سلام بر " کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَى شَاکِلَتِهِ فَرَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدَى سَبِیلاً "
سلام بر شبیه ترین نقطه ی عالم به کربلای جبهه ها
سلام بر سلام صبحگاهی به امام مظلوم در غیبت
سلام بر سینه زنی قبل از شروع کار
سلام بر روضه ی حضرت مادر

جهادی ، سلام !


عکس: فروردین 92 ، خراسان جنوبی ، نهبندان ، روستای میغان، پروژه ی مرغداری
گروه جهادی رضوان

  • ۱ نظر
  • ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۳۸
  • محمدمهدی

نسل ها

جمعه ۹ فروردين ۱۳۹۲
در جهادی امسال ، حرفهای نسل های گذشته بود که برای نسل میانی رضوان مطرح می شد. قدیمی ها آمده بودند تا نسل اجرایی رضوان را راه نشان دهند. قدیمی تر ها آمده بودند و سینه هایی پر از حرف داشتند. و اردو پنجی ها به پایین گوشی برای شنیدن. جهادی امسال جهادی گفتمان بود. جهادی که در آن سرعت کارها بسیار بالا بود. پروژه های عمرانی همگی از دم تمام شدند. فرهنگی ها ترکاندند. پای جوانان همه ی روستاها به محل اسکان باز شد. چند جلسه مفصل در موضوعات مختلف با جوانان و اهالی گذاشته شد. مردم به زبان آمدند و منطقه تکان شدیدی خورد. جوانان ، پیرمردها و کودکان در پروژه های عمرانی بیل و کلنگ زدند. از غذای شهرداری خوردند و شهردار ، برایشان دهونه ی مدل گروه های کاری سوا می کرد.
امسال نسل اول رضوان آمده بود تا ورودی های جدید را ببیند و نسل جدید رضوان آمده بود تا نقشه راهی که می رود را با نقشه ی موسسین وفق دهد. امسال به شدت روی نیروی انسانی سرمایه گذاری شد. مولفه های جدی جهادی به صورت مستمر برای اعضا تبیین گردید . ما که خودمان در وسط گود قرار داشتیم به وجد آمده بودیم !
امسال مسئول فرهنگی خارجی نداشتیم. خیلی اتفاقات نیفتاد ولی در عوض خیلی اتفاقات جدیدی افتاد. امسال امثال حسن مرصعی نتوانستند بخوابند و  خوب بیل بزنند. از بس که سوال جواب دادند و گعده ساختند و پرداختند ! حاجی قاسمیان دیگر فرصت جواب دادن به سوالات پیش پا افتاده را نداشت. سوالات گزینش می شد. آواز حاجی هم کمتر شد !
امسال برنامه ریزی مسئولین خیلی قوی بود. مسئول مسافرت ، مسئولی بود که علاوه بر برگزاری مسافرت ، کلی نیروی دسته چندم را مدیریت آموخت. با توکل و صبر و جدیت و همت آشنا کرد. نیتش خالصش بود که هر چه بافته بود را برایش پنبه کردند. "اتوبوسِ رفت" تا مشهد رفت و دور زد. بچه ها در اتوبوس برگشت چند شقه شدند و بعضا دیرتر رسیدند. "قطارِ برگشت" داستان خودش را داشت ! ولی ...
  • ۶ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۲۶
  • محمدمهدی

لاستیکِ داخل کله ی نمرود !

شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱

جمعه ، جلسه توجیحی اردوی جهادی رضوان بود. ساعت سه و خورده ای راه افتادم سمت تهران. نزدیک پارک ارم ، شلوغی نمایشگاه عرضه مستقیم کالا داخل اتوبان کشیده شده بود. ترمز وحشتناکی کردم و توی آینه ی وسط حرکت مارپیچی ماشین های پشت سرم را که مثل من ترمز وحشتناک کردند را دیدم. کف آسفالت سیاه شده بود از خط ترمزها ...  به خیر گذشت.

بعد از نماز ، شش نفر داخل ماشین نشستیم به قصد رفتن به دفتر. استارت زدم. ماشین روشن شد و بلافاصله خاموش ! پنج نفر ، ماشین را هل دادند. هل وحشتناکی در سرازیری اشرفی اصفهانی. ماشین به زور روشن شد. چهار نفر را میدان آزادی پیاده کردم و پنجمی را زیر پل تهرانسر. شب ، تنهایی ، جاده ...

IMG_0474

احساس کردم گاز ماشین بی اثر شده. چراغ چک پمپ و باتری روشن شد. ماشین خاموش شده بود. کنار زدم. تازه "شب ، تنهایی ، جاده ..."  ، "شب ، تنهایی ، جاده ..." شده بود. شیشه را پایین دادم. از ماشین پیاده شدم. هل می دادم و استارت می زدم. پانصد متری رفتم اما اثری نداشت. از نفس افتاده بودم. ماشین ها از کنارم رد می شدند. کامیون ها ، مثل مست ها می راندند و من هم در کنارشان هل می دادم و استارت می زدم. جان باتری ماشین گرفته شد. بی فایده بود. امداد خودرویی که گذری رد می شد را از دور دیدم. پیاده شدم و سوت زدم و دست تکان دادم. ترمزی کرد و سرعتش را کم کرد. بعد گازش را گرفت و رفت. آن شب قرار بود داستانی داشته باشیم ...

"206 صندوق داری" کنار زد. دنده عقب گرفت و پرسید از حال و احوالم. به تعمیرکاری زنگ زد که موبایلش خاموش بود. دو نفری هل دادیم و استارت زد. می گفت : من هم یک بار همینطوری در جاده مانده ام. درد کشیده بود که درد را می فهمید. مستاصل مانده بودیم. گفتم زنگ می زنم امداد خودرو که بیاید و تشکر کردم. آن سمت اتوبان را نشانم داد که سمند 096440 ایران خودرو سمند دیگری را تعمیر می کرد. از 206 ایه خداحافظی کردم و خودم را آن طرف اتوبان رساندم. تسمه دینام پاره کرده بود و در ادامه اش باتری اش خالی شده بود. امدادیه مدام به حاج آقا می گفت وایسا کنار. می گفت رفیق من تو همین جاده ماه پیش کامیون له اش کرده. وایسا کنار ! و حاجی می ایستاد کنار و مدتی که می گذشت دوباره بر می گشت سر جایش. سوارم کرد و رفتیم دور زدیم تا برسیم به آن دست اتوبان. باتری وصل کرد. استارت زدم. گفت پمپ بنزینت خراب است. یک مسیری را دنده عقبی بکسلم کرد؛ باقی مسیر را آدم وار! تا جلوی یک تعمیرگاه. رفتم پول بگیرم برای بکسلیه کارتخوان به جای اینکه پول بدهد کارتم را بلعید. آژانس گرفتم و قرار شد پول بکسلیه را به راننده آژانس که همسایه اش بود بدهم. یازده و نیم رسیدم خانه ؛ با عزلاتی گرفته و بدنی کوفته ... تمام شب را توکل کرده بودم.

صبح راه افتادم سمت تعمیرگاه و ماشین بی نوا که اولین شب عمرش بود که تنها و در غربت می خوابید طفلک. یک ساعت صبر کردم تا سر ممد آقا خلوت بشه. هوا خیلی سرد بود. ماشین ها می آمدند و می رفتند و من در کنار سه تعمیرکار دیگر به همه شان سر می زدم و در این مدت ، یک واحد عملی تکنولوژی موتور و شناخت و کاربرد تراکتورم را تکمیل کردم. از بازکردن موتور تا عوض کردن آینه ی بغل ! از نظر برق ماشین همه جایش را چک کرد. گفت پمپش هم خوب کار می کند. مانده بود ... پمپ را عوض کردیم. یک ساعت همین پروسه طول کشید. درست نشد. فیلتر بنزینش را عوض کردیم. داستان ادامه داشت. چند بار شمع های موتور را باز کرد و بست. افاقه نکرد. فیوزها را چک کرد. سنسورها را نیز ! باتری کمکی اش خالی کرد از بس که استارت زدم و نشد. مانده بودم متحیر. خسته و کلافه بودم. ساعت یک شده بود و دو - سه ساعت کار فایده ای نداشت.  برایم کارتن پهن کرد و جا نماز گذاشت. از تعمیرکار نا امید شدم و تازه یادم افتاد دلم راه کدام مسیر را می رفت...

IMG_0584

سه نفری خراب شدند روی ماشین. راننده های آژانس بغل هم آمده بودند تماشا. ملت جمع شده بودند تا ببینند ته قضیه چه می شود. این وسط باید تلفن های معین از منطقه و هادی را برای آب انبار و جذب خیر کار کشاورزی جواب می دادم. پیامکی هم از جواد رسید که پیامک خانمی را عینا برایم فرستاده بود با این مضمون که بهش بگید استاد درس زراعت خصوصی فرموده اند غیبت درس دو واحدی اش شده سه تا و برود حذف کند. داستان جالبی شده بود. همه جا چک شده بود و پیرتعمیرگاه دست گذاشت روی تسمه تایم. هفته پیش داده بودیم نمایندگی تا عوضش کند بهر اطمینان. قاب تسمه را در آورد و استارت زدم. تسمه را باز کرد. چشمش به یک تکه ی نا مانوس خورده بود. سر پیچ گوشتی گریس مالید و جسم سیاه رنگ را در آورد. یک تکه پلاستیک به اندازه یک بند انگشت ، باعث شده بود تسمه هرز بگردد. شده بود حکایت پشه داخل کله ی نمرود. که آن بدبخت به خودش نیامد و من بعد نماز به غلط کردن افتادم.

کارتم را از خودپرداز پس گرفتم.

حکایتی بود ، قطعا بی خیر و حکمت نبوده. اینکه چه خیری در آن نهفته بود را نمی دانم اما الان که مرور می کنم ، آسانی را در اوج سختی می بینم. پل تهرانسر ، فرار کردن امداد خودرویه ، پژو 206 خاکستری ، تجربه ی بکسل ، خاطرات و صبحت های آدم های داخل تعمیرگاه ، پلاستیک سیاه کوچک و ... در تمام این اتفاقات ، آن وجود را که امام صادق علیه السلام در توضیح خداوند فرمود در تلاطم طوفان دریا ، وقت نا امیدی از همه کس ، امید زنده مانده در دل است را دیدم. و چقدر به این تکان احتیاج داشتم و چقدر فهمیدم بی خاصیت و عاجز هستم حتی اگر یک پست گوگل پلاسم 15 بار بازنشر داده شوند و قند در دلم آب شود !

"شب ،تنهایی ، خدا، جاده ..."

لا اله الا انت ... سبحانک انی کنت من الظالمین

  • ۵ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۰۳
  • محمدمهدی

داو اول

دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
ادبیات جبهه و جنگ را وارد کار کنید.
از تجربیات 8 ساله شرایط سخت استفاده کنید.
کارمان جهاد باشد. تفننی یا همیشگی ؟ شیوه زندگی مان عوض می شود.
یک عده ای باید با زندگی خداحافظی کنند. بگویند : زندگی ام اینه !
برنامه ریزی خیلی بلند کنید. 50 ساله . 200 ساله برای حاکمیت دین در اقصی نقاط جهان.
مسئولین را ول کنید.
آدم ها را شناسایی کنید. پولشان را خدا می دهد.
باور بفرمایید دست آدم تا ته توی جیب خداست.
تربیتشان کنیم.
امام سجاد علیه السلام برده ایرانی می خریدند، کار فرهنگی رویشان انجام می دادند و در اعیاد آزاد می کردند. 100 هزار برده در طول 34 سال ! در شرایطی که بیست نفر در مدینه نبودند که امام را دوست داشته باشند.
هیچ موقع کار نشد ندارد.
ذهنتان را بدهید به بالاترها
قدم خیلی بلند هم بردارید جر می خورید.
می رویم توی پناهگاهی و برای همیشه در آن می مانیم. همتمان می شود در حد مگس!
تکرار : دستمان تا ته توی جیب خداست.
فکر های بلند کنید. خدا پولش را جور می کند.
به مو می رسد ... ولی پاره نمی شود.
بخشی از کار خداست که همه چیز جور نشود.
کسی که جهادی بیاید وسط، اتفاقی هم در زندگی اش نمی افتد. فقط جهادی می آیند وسط !
کالک عملیاتی 50 ساله
اگه برنامه ریزی کنید، آدم هایی جمع می شوند که به ذهنتان نمی رسد.
من یتق الله  - نتیجه اش می شود : یجعل له مخرجا
ادبیات جهاد خر حمالی نیست !
باید به جهت روحی و عبادی باید به خودمان بپردازیم.
صبح دعای عهد و زیارت عاشورا. هر روز با نائب شما تجدید می کنم.
برای خدا کار کنید تا نتیجه آن تا ابد بماند.
ما خسی هستیم که اگر در مسیر سیل بیفتیم می رویم.
افراد در راس واقعا برای خودشان وقت قائل شوند. من یتق الله (آدم شدن) نتیجه اش می شود : یجعل له مخرجا
دکتر بشوید تا پرستار تربیت کنید.
کار را به پایان رساندن سخت است. اگر تا تهش رفتی آن حرف است.
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا ... چند آیه قبلش پیمان بسته اند که به دشمنان پشت نکنند. عده ای این پیمان را تا تهش رفتند.
وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا : شعارهای پنجاه و هفتی را عوض نمی کنند.
کاری بکنید که زمینه ی اقتصادی تان فراهم بشود تا بتوانید کار جهادی کنید. (بهترش اینه که بزن تو کار هیچی نمیشه. عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد. گر دولت وصالت خواهد دری گشودن.)
ما می رویم تا دنیا را زیر سیطره اسلام قرار دهیم ...
  • محمدمهدی

مکانیزاسیـــــون

چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۱

مکانیزاسیون دانش و مهارتی است که در کشاورزی به معنای افزایش تولید و بازده کار و همچنین صرفه جویی های اقتصادی و بهینه سازی در بنگاه های تولیدی کشاورزی است. یک مهندس فارغ التحصیل رشته مکانیزاسیون کشاورزی توانایی مدیریت یک واحد تولیدی مثل یک مزرعه را دارد. مکانیزاسیون کشاورزی رشته ایست که حدود 7 سال پیش در بعضی دانشگاه های کشور اضافه شده است. مکانیزاسیون کشاورزی رشته ی من است !

امروز امتحان مکانیزاسیون (1) داشتم. اولین درس خیلی تخصصی در دوره تحصیل چهار ساله ام.  اکثر سوالات همانطور که از اسم درس و هدف آن پیداست، تحلیلی بود. سوالات با توجه به صلاحدید دانشجو ممکن بود جواب های مختلفی داشته باشد به شرط اینکه توجیه منطقی و علمی برای هر تصمیم بیان شود.

با ژست یک مهندس ، امتحان را شروع کردم و در میدان کارزار مکانیزاسیون قرار گرفتم. سوالاتِ اول، خیلی مهم نبودند. بیشتر به تعاریف و مباحث نظری و ساختار کشاورزی کشور مربوط می شد. دو سوال آخر مسائلی بود که باید به صورت تحلیلی محاسبه می شد.  به ویژه سوال آخر که خلاصه ی کلیه مباحث در یک مساله گنجانده شده بود و برای نمره دادن قطعا به صورت ویژه مورد توجه استاد درس قرار می گیرد.

 Photo212156

روضه نخوانم ! مکانیزاسیون (1) محلی برای اثبات جنم مدیریتی و دید وسیع مهندسان جوان این مرز و بوم بود و حقیر هم دستی بر کمان اثبات لیاقت بردم.

در سوال آخر مزرعه ای 1800 هکتاری  جهت کشت بهاره ی ذرت در نظر گرفته شده بود.  باید چهار عملیات شخم، خرد کردن کلوخه (دیسک زدن)، تسطیح (ماله) و کاشت بذر در مدت 54 روز انجام می شد. مدیریت تعداد ادوات و میزان ساعت کاری هر کدام توسط دانشجو محاسبه  و نتیجه گیری ارائه می شد. جان این سوال ، پرسش آخرش بود که خواسته بود تعداد تراکتورهای مورد نیاز در این مزرعه را به صورت تخمینی محاسبه کنیم.

حقیر، به عنوان یک مهندس جویای نام، شروع به تحلیل کردم. جداول زیبایی کشیدم که بعید می دانم کسی در برگه اش این طور مایه گذاشته باشد. از 54 روز کاری 4 روزش را حذف کردم تا در صورت بروز مشکلات غیر قابل پیش بینی ، کار کاشت با مشکل مواجه نشود. برای استاد، ریز و جزئی نوشتم که در ذهنم چه می گذرد و این مغز به چه چیزها که نمی اندیشد. حتی می خواستم یکسری نمودار که استاد در کلاس مطرح نکرده بودند ، جهت گندگی رسم کنم که فرصت مجال نداد ...

بعد از امتحان به صورت اتفاقی بحثی میان علما راجع به سوال آخر در گرفت. در آنجا اعدادی را از رفقا شنیدم که به ذهنم آشنایی نمی کرد. من برای این مزرعه 27 دستگاه گاو آهن ، 50 دستگاه دیسک و همین مقدار ماله و کارنده در نظر گرفته بودم و در آخر هم با کلی صغرا و کبرا چیدن ، به این نتیجه رسیده بودم که حدود سی تراکتور برای یک عملیات کاشت صحیح و اقتصادی لازم است.

اکثر دانشجویان ، به عددی بین سه و پنج برای تراکتورها رسیده بودند و همین مقدار برای سایر ادوات. "اکثرا" که می گویم یعنی همه غیر از من ! حتی آن دخترکی که می کوبد از آن سر تهران می آید این سر کرج تا مهندسی ماشین های کشاورزی اش را بگیرد و فردا هم حتما در بیابان خدا زیر آفتاب داغ در مزرعه بیل بزند و دانه بکارد. تراکتور براند و کمباین سر و ته کند !

و بیچاره مکانیزاسیون کشاورزی کشور

و بیچاره گروه ماشین های کشاورزی دانشگاه تهران

و بیچاره تررضوان

و بیچاره تر تر  مردم نهبندان اعم از چاهداشی ، رومه ، دهنو، میغان ، سیدال، چشمه زرد و ...

پ.ن : به نظرم این قضیه بیشتر گریه دارد تا خنده. (ادامه اش حذف شد)

             امر رهبرم !

متن فوق دیروز نوشته شد.

  • محمدمهدی

Unknown

يكشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۱
امروز مسیرمان خورد و تا مجتمع ولایت کمیته امداد -گوشه ی بالای سمت راست نقشه تهران، که در کتاب نقشه ام آن صفحه اش کنده شده است- رفتیم !
امپراطوری بس عظیم، به نام کمیته امداد. ساختمان هایی بر افراشته و خوش ساخت که در هر کدام به زور سیصد کارمند وجود داشت و ارباب رجوع هایش احتمالاً داخل دستشویی ها بودند که ما ندیدیمشان. هر ساختمان دارای هشت آسانسور بود که هر دوتایشان به اندازه آشپزخانه خانه ما می شود به گمانم. ماشینهای کوچکی که برای حمل کارمندان بین ساختمان ها در محوطه ی وسیع مجتمع ولایت رفت و آمد داشتند به قول دکتر برای بازی گلف بودند. سید می گفت در اداره شان چهار کارمند در یک چهارم اتاقی که این دو کارمند مشغولند، کار می کنند. آب و هوا خیلی خوب بود!

یک مجموعه قوی، تشکیلاتی قوی می خواهد. یک تشکیلات قوی، لابد ساختمان های قوی هم می خواهد تا در مقابل زلزله های دنیا تاب مقاومت داشته باشند. مددجو باید احساس کند کسانی که وظیفه کمک به آنها را بر عهده دارند جایشان محکم است.
قلک های سبز خودمان را عشق است !
  • محمدمهدی

پرواز

جمعه ۵ اسفند ۱۳۹۰

وقتی یکی دو روز از جهادی می گذشت ؛ یاد ولایت می کردم و کمی به غلط کردن می افتادم. با خودم می گفتم اگر برگردم کلی کار دارم که باید انجام دهم ، فارغ از اینکه قبل از رفتن از بیکاری در شرف پکیدن بودم ! انگاری فکرم باز می شد و پرده ها از جلوی چشمانم کنار می رفتند و جان دوباره می گرفتم !

این چند وقته مانده ام بیکار و بی عار ! مانده ام چه کنم با این دنیا که انگار دیگر لطفی ندارد. انگار قدری برایم تکراری شده است و باید چیزی جدید از خود برایم رو کند.

مانده ام منتظر برای جهادی که قرار است بیاید و من را با خود ببرد ، مانده ام تا نظاره کنم عمرم را تا به دنیا هست یا نه.

18 روز مانده تا پرواز ...

  • ۳ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۲۴
  • محمدمهدی

زرشک در رومه جواب نمی دهد !

سه شنبه ۱۳ دی ۱۳۹۰

به نام خدای جهادی

جهادی کشاورزی - خراسان جنوبی - نهبندان - روستای رومه  - دی ماه 1390

شب اول : رومه

بعد از اینکه یک دوری در روستا می زنیم ؛ هوا تاریک می شود. طبق عادت هر جهادی ، نماز در مسجد خوانده می شود. در کل 5 نفر هستیم در مسجد. دلم برای عید پارسال تنگ شده. برای زیارت عاشورایی که همین جا خواندین. برای تراکم بالای صفوف نماز.

بعد نماز از کوچه های تاریک رومه درِ خانه ی کدخدازاده می رویم تا هماهنگی های فردا را با او انجام دهیم . به خانه ی عالم روستا که تازه ساخته شده و مبله ! تحویلمان داده اند بر می گردیم . نفت چراغ را رحیمی پر کرده . دستشویی شلنگ ندارد. شام نداریم . خدا را شکر .

در می زنند . کدخدازاده است . سه تا متکای قرمز آورده.

در می زنند . رحیمی است . نان آورده و تن ماهی.

قبل از خواب چند بار آبگرمکن را تست می کنیم تا از آب گرم آن اطمینان پیدا کنیم . بچه ها نگرانند.

صبح هوا سرد است . خیلی سرد. صدایم بالا نمی آید تا حمد و سوره را بخوانم . بچه ها بیدار می شوند . یکی از آنها سراغ آبگرمکن را می گیرد...

بعد نماز می خوابیم تا ساعت هفت و نیم . هشت با کدخدازاده قرار گذاشته بودیم . دسته بیلش شکسته بود و مشغول تعمیرش بود. سوار ماشین  اش می شویم و به روستای محمودعلی که 15 کیلومتر با رومه فاصله دارد می رویم تا نهال تهیه کنیم . صاحب درختچه های زرشک حلال کرده برایمان هرچه می خواهیم کنده کنیم و ببریم . سعی می کنیم از پاجوش * های کوچک شروع کنیم . آنها را باید از ریشه جدا کنیم . سخت است. زرشک تیغ دارد. دست هایمان جرواجر می شوند و بی نتیجه می مانیم .عقلمان را می دهیم دست کدخدازاده و یکی از اهالی روستا. می گویند درخت را کامل بیرون بیاوریم . خسته شده ام . حرفش را قبول می کنم . دور درخت را کنده می کنیم و با هل دادن ، درخت بی نوا را می اندازیم . با تبر و تیشه و اره به جان آن می افتیم . 15-16 تا نهال ردیف می شود. ما بقی درخت را سر جایش قرار می دهیم تا لعن و نفرین مفت برای خود نخریم. بچه ها از درخت های دیگر قلمه ** گرفته اند.

به رومه که بر می گردیم ، کدخدازاده از بیراهه می اندازد تا در روستا کسی او را نبیند و نهال هایش را به سلامت به مقصدش که همان زمین اش باشد برساند. جای هر درخت را مشخص می کنیم. اذان می گویند. می رویم برای نماز . ریشه ی درخت ها یک ساعتی هوا خورده اند . نگرانم . از مسجد که بر می گردم تمامی چاله ها را کنده اند . نهال ها را به خانه هایشان راهنمایی می کنیم و آب را می بندیم پایشان .

یکی از اهالی یک تکه ریشه ی درخت را که قاعدتن به دردی نمی خورد در دستش می گیرد و به سمت من می آید. خواهش می کند تا اجازه دهم در زمینش بکاردش . بهت زده قبول می کنم . بعد می رود سمت زمینش و با غیرت بیل و کلنگش را به خاک می کوبد. اشکم در می آید ...

پاورقی های * و ** : درخت ها روش های تکثیر متفاوتی دارند. کاشتن بذر آن ساده ترین روش است . خوابانیدن شاخه در خاک ، قلمه زدن و پاجوش گرفتن از درخت هم در آخر به ما درخت می دهد. بعضی گیاهان مثل انار ، فندق ، زرشک و ... هر ساله از کنار تنه اصلی شان شاخه هایی در می آید که اگر با ریشه جدا شوند ، حکم نهال را دارند . در روش قلمه هم شاخه هایی از گیاه به اندازه و قطر یک مداد قطع می شوند و با رعایت چند نکته ساده و کاشت آنها در ماسه تا بهار آینده ریشه دار می شوند.

پ.ن : جهاد نهبندان ، هفت هزار نهال را برای منطقه خریداری کرده و تحویل اهالی منطقه داده است . از این هفت هزار تا ، پنج هزارتایش سهم رومه بوده . از این پنج هزار نهال ، 5تایش فقط توانسته به حیات خود ادامه دهند. نتیجه ی عقلانی : زرشک در رومه جواب نمی دهد .

روایت کدخدازاده : گفته اند از قائن (شمال خراسان جنوبی) جهاد نهال خریده و در بیرجند است . بار بزنید و بروید بکارید. رفتیم بیرجند. اتاقی درخانه ای بود که کلی نهال روی هم تلنبار کرده بودند. یک عالمه چوب خشک ! طرف می گفت 500 هزار تومان اتاق را اجاره کرده برای همین یکی دو روز . نهال ها را دانه ای 400 تومان خریده از باغدار و فروخته به جهاد 800 تومان . بار زدم و آمدم رومه و کاشتیم . هیچ کدام نگرفت ... بهش گفتم این نهالا که همه اش خشک شده . گف: به من ربطی نداره . من پولم رو از جهاد می گیرم .

نتیجه نهایی : زرشک در رومه جواب نمی دهد !

  • محمدمهدی