راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

هیچ وقت هم نباید خسته بشویم.
شنفتید آیه‌ى قرآن را
«فاذا فرغت فانصب»
وقتى از کار فراغت پیدا کردى،
یعنى کارت تمام شد،
تازه قامت راست کن،
یعنى شروع کن به کار بعدى؛
توقف وجود ندارد.
«فاذا فرغت فانصب.
و الى ربّک فارغب»؛
با هر حرکت خوبى که به سمت
آرمانهاى پذیرفته شده
و اعلام شده‌ى اسلام حرکت کنید،
این، رغبت الى‌اللّه است.
البته معنویت، ارتباط دلى با خدا،
نقش اساسى‌اى دارد.
این را باید همه بدانند.
حضرت آقا
۱۳۹۱/۰۶/۲۸

مانیفست ثابت


مسئولان ما باید بدانند که انقلاب ما محدود به ایران نیست. انقلاب مردم ایران نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت - ارواحنافداه - است که خداوند بر همه مسلمانان و جهانیان منت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.
مسائل اقتصادی و مادی اگر لحظه‌ای مسئولین را از وظیفه‌ای که بر عهده دارند منصرف کند، خطری بزرگ و خیانتی سهمگین را به دنبال دارد. باید دولت جمهوری اسلامی تمامی سعی و توان خود را در اداره هرچه بهتر مردم بنماید، ولی این بدان معنا نیست که آنها را از اهداف عظیم انقلاب که ایجاد حکومت جهانی اسلام است منصرف کند.
توضیحات بیشتر


بدانید که خدای متعال پشتیبان شما است؛ در این هیچ تردید نکنید که «اِن تَنصُرُوا اللهَ یَنصُرکم». همّت ما باید این باشد که ان تنصروا الله را تأمین کنیم؛ خدا را نصرت کنیم. اگر نیّت ما، عمل ما، حرکت ما تطبیق کند با ان تنصروا الله، دنبالش ینصرکم حتماً وجود دارد؛ وعده‌ی الهی تخلّف‌ناپذیر است. این حرکت را دنبال کنید، این کار را دنبال کنید؛ این جدّیّتها را دنبال کنید؛ آینده مال شما است. دشمنان اسلام و مسلمین، هم در منطقه‌ی غرب آسیا شکست خواهند خورد، هم در مناطق دیگر؛ هم در زمینه‌ی امنیّتی و نظامی شکست خواهند خورد، هم به توفیق الهی در زمینه‌های اقتصادی و در زمینه‌های فرهنگی؛ به شرط اینکه ما کار کنیم. اگر ما پابه‌رکاب باشیم، اگر ما بدرستی و به معنای واقعی کلمه حضور داشته باشیم، پای کار باشیم، قطعاً دشمن شکست خواهد خورد؛ در این هیچ تردیدی وجود ندارد.

۱۳۹۴/۰۷/۱۵

شهدائنا،عظمائنا

عکس و ایده از beyzai.ir
تکلیف


اكنون ملت ايران بايد عقب‌افتادگى‌ها را جبران كند.اينك فرصت بى‌نظيرى از حكومت دين و دانش بر ايران، پديد آمده است كه بايد از آن در جهت اعتلاى فكر و فرهنگ اين كشور بهره جست.
امروز كتابخوانى و علم‌آموزى نه تنها يك وظيفه‌ى ملى، كه يك واجب دينى است.
از همه بيشتر، جوانان و نوجوانان، بايد احساس وظيفه كنند، اگرچه آنگاه كه انس با كتاب رواج يابد، كتابخوانى نه يك تكليف، كه يك كار شيرين و يك نياز تعلّل‌ناپذير و يك وسيله براى آراستن شخصيت خويشتن، تلقى خواهد شد؛ و نه تنها جوانان، كه همه‌ى نسل‌ها و قشرها از سر دلخواه و شوق بدان رو خواهند آورد.
حضرت آقا
1372/10/4
ییلاق


قسمت خشن و درشت ساقه ها و برگهای گندم و جو و امثال آن که در زمین پس از درو ماند را کلش گویند
بایگانی
رازدل

راغبـ به لطف خدا عضوی از باشگاه وبلاگ نویسان رازدل است!

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

یَا أَلْطَفَ مِنْ کُلِّ لَطِیفٍ

دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶

نمی دانم آخرش روزی و روزگاری، چه باشم و چه نباشم، پیش خودم می گویم کاش همانموقع همانجا همان لحظه که فلان و بهمان ، قلم پایم می شکست، سرم گیج می رفت، با مغز می افتادم زمین یا ون های توحید - ونک از رویم رد می شدند ؟ می گویم ؟


زندگی ما رو به جلو است ؟ اینی که الان هستیم از آنی که بودیم بهتر است ؟


اگر نقطه صفر هر سال را همین شب های قدر بدانیم ، بعد از آن [ان شاء الله] پاک و پاکیزه شویم، یعنی فرصت دوباره برای جلو رفتن تا سال بعد. سال بعدش می رسیم سر حساب و کتاب که چه مانده و چه از کف دادیم. اگر ببخشد اندوخته بیشتر می شود و اگر نبخشد یا فرصت ندهد که بگوییم ببخشد ، می شود از کف داده.


آدمی بهتر نیست اگر قرار است بدتر بشود به شب قدر نرسد ؟ این خودش لطف محسوب نمی شود؟


سبحانک یا لا اله الا انت ، الغوث الغوث ، خلصنا من النار یارب.


پ.ن 1 : ضایع ترین حالت برای نویسنده این است که قبل از شب قدر بمیرد. خداوندا به مهربانی ات بنده ات را رو سیاه از این دنیا نبر!

  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۳۱
  • محمدمهدی

لب جوی نشینی

سه شنبه ۲ آذر ۱۳۹۵

در راهروهای خلوت و سوت و کور ساختمان آمریکایی ساز دانشگاه قدم می زنم و به پنج سال عمر رفته می اندیشم. آمده ام تا مهر تمام بر چهارسال اول بزنم و جویای حال مسئولین محترم بشوم که چرا من را بعد از سه ترم غیب شدن هنوز اخراج نکرده اند ؟!


در راهروهای خلوت و سوت و کور ساختمان آمریکایی ساز دانشگاه قدم می زنم و به این فکر می کنم که چقدر شبیه این فیلمهای روشن فکری شده ام !


پ.ن : وقتی حسش بود، عقلش نبود و الان که کمی عقل آمده حسی نمانده. کار دنیا برعکس است !

  • محمدمهدی

از پشت شیشه - قسمت پنجم (آخر)

جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳

از پشت شیشه حکایت تجربه ی پنج روز پشتیبانی سفر اردوی راهیان نور دانشگاه تهران است که سال گذشته چهار قسمت آن تقدیم بزرگواران گردید و امسال مصادف با کلی اتفاقات رنگارنگ از قسمت پنجم آن که به مرور زمان در یک سال به رشته ی تحریر در آمده با تاخیری یک ساله رونمایی می گردد.

بخوانید :

از پشت شیشه - قسمت اول

از پشت شیشه - قسمت دوم
از پشت شیشه - قسمت سوم
از پشت شیشه - قسمت چهارم

جمعه - روز پنجم اردو

بعد از نماز صبح همه می خوابند. ما باید می رفتیم دوکوهه و صبحانه ی لشگر را تحویل می گرفتیم. در دانشگاه بسته بود و اول صبحی آفتاب نزده بنده خدا نگهبان را از خواب بیدار کردیم. از شوش خارج شدیم و به سمت اندیمشک راه افتادیم. سه تا مداحی - که یکی از آنها آن مداحی مذکور بود- را گوش دادیم تا پل دوکوهه مشخص شد. با رابطی که قرار بود صبحانه مان را بدهد تماس گرفتم. نگهبان دم در دوکوهه را که رد کردیم، سمت سلف رفتیم. دم در سید ناحیه را دیدم ! سیدی که روز اول اردو مزدای ابولکنته را تحویلمان داده بود. چاق سلامتی کردیم و فهمیدیم بچه های ناحیه ای که روز اول اردو پله هایش را پایین و بالا کردیم هم آمده اند جنوب. سید قسم خورد و گفت که دلش نبوده تا مزدا را بهمان بدهد و مجبور شده و حلالش کنیم و ...

بین جماعتی که مشغول صبحانه خوردن هستند کله ی کچل مسئول آماد جلب توجه می کرد. هنوز پیامکش را جواب نداده بودم! یک نگاهی به ما انداخت ولی محلمان نگذاشت. بلند به اسم صدایش کردم و بنده خدا دمق سمت ما آمد و سلام و علیک سردی کرد. بعد از سلام قبل از پرسیدن حال خودمان ، حال ماشین را پرسید. از دهنم ماجرای تصادف دیروز در رفت ولی سریع ماست مالی اش کردم.

صبحانه را تحویل گرفتیم و فقط باید فکر چای می بودیم. داخل دانشگاه که امکان آب جوش درست کردن نبود. قبلش اما باید آمار می گرفتیم که حسینیه ی دوکوهه خالی است یا نه تا بچه ها را برای مراسم اختتامیه آنجا جمع کنیم. حسینیه که خالی بود هیچ ، آنجا راوی و سخنران سیار هم وجود داشت! یعنی دیوانه ی این برنامه ریزی مسئول اردو شده بودم ! پرسان پرسان برای داستان چای راهنمایی مان می کنند سمت آشپزخانه. مرد پابه سن گذاشته ای دم در با چند نفر جر و بحث می کرد. احتمالا مسئول آشپزخانه بود. سلام کردم و دردمان را گفتم. گفت : «به درک ! به من ربطی نداره» التماس کردم که یکی از آن فلاسک های بزرگ چای اش را بدهد ببریم و برایش بیاوریم. زیر بار نمی رفت. گفتیم کار ما لنگ نمی ماند و شهدا کمکمان می کنند. اعتقاد داشت شهدا هیچ کاری برایمان نمی کنند و گفت : الکی حرف مفت نزنید ! می گفت : «اگه شهدا می تونستن کاری کنن ، منی که رفیقشون هستم رو با خودشون می بردن !» شوخی می کرد ولی جدی ! زبان که ریختیم گواهی نامه ام را گرفت و فلاسکی که شیرش خراب بود را بهمان داد. گفت اگر پس نیاوریم گواهی نامه را آتش می زند !

یک ماشین آتش نشانی جلوی آشپزخانه بود. از سر و کولش بالا رفتیم و عکس یادگاری انداختیم!

در راه برگشت بنزین زدیم. صبحانه را دست صاحبانش رساندیم. قند و شکر نداریم. ساعت هفت صبح مغازه ای باز نیست قاعدتاً. قندِ داخل مربا و عسل را نشان جماعت می دهیم و یادآوری می کنیم که اینجا هتل نیست ! وسایل را پشت ضدشورش بار می زنیم و آماده ی حرکت می شویم. بچه ها هم کم کم بیرون می آیند. فرصت صبحانه خوردن نیست. از بالای سکویی که دوباره بالایش رفته بودیم با ماشین پایین می پریم و یواش یواش از دانشگاه بیرون می رویم. بچه ها هم داشتند سوار اتوبوس می شدند.

ماموریت ما خرید شام داخل قطار بچه ها و سر زدن به راه آهن اندیمشک است. برای خرید غذا صبح جمعه ای که مغازه ای در شهر باز نیست و اگر هم باز باشد تعداد دویست عدد غذای آماده ندارد ! نصف شهر را می گردیم. علیرضا هم هر وقت خسته می شود، جوش می آورد و با راننده یا عابری دعوا می کند و می خواهد حالشان را بگیرد. سرش داد می زنم که کنار بزند تا خودم برانم. جایمان را عوض می کنیم و یکی - دو مغازه می رویم. اما جنسی که می خواهیم در دکان هیچ دکان داری نیست. مستاصل هستم و علیرضا هم قهر کرده و حرف نمی زند. کنار یک نانوایی نگه می دارم تا لااقل نان خالی بگیریم و این یکی از دستمان در نرود. نانوا مردی اهل دل است و پنجاه تا پنجاه تا برایم نان نگه می دارد و بین آن مردم را راه می اندازد. مردم هم نگاهشان را سه قسمت می کنند و گاهی به من ، گاهی به نانها و گاهی هم به ماشین زل می زنند. بعد از نیم ساعت دویست و پنجاه تا نان را عقب ماشین می گذارم و به مغازه ی اصلی شهر می رویم. سعی می کنم در راه علیرضا که مثل دختر بچه ها قهر کرده را آرام کنم ولی تلاشم بی فایده است. وسط حرفهای احساسی ام یکدفعه می گوید : خفه شو ! لبم را می گزم و با خودم می گویم : به جهنم ! برود بمیرد !

به مغازه که می رسیم علیرضا را پیاده می کنم و داخل مغازه می برم. غذای آماده دارد ولی جمعا بیست تا نیست! تصمیم بر این می شود که تن ماهی بخریم و بدهیم حاجی بداخلاق آشپزخانه ی دوکوهه برایمان بجوشاندشان. نوشابه ها را که شاگرد مغازه از زیرزمینشان می آورد حساب و کتاب می کنیم. پپسی می خریم و فآنتا. دور می زنیم و سمت راه آهن می رویم تا از اضطراب نرسیدن به قطار خلاص شویم. جدول برنامه ی زمانبندی ورود قطار به ایستگاه را که می بینیم خیالمان راحت می شود و می رویم سمت دو کوهه.

  • ۵ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۲
  • محمدمهدی

بدرودودوصدبدرود

يكشنبه ۱ تیر ۱۳۹۳
ساعت سه و نیم عصر روز شنبه. آخرین روز خرداد پر حادثه .


محوطه ی اصلی گروه خلوت بود. حتی خلوت تر از روز خداحافظی فرهاد مجیدی یا مهدوی کیا. بدون هیچ عکاس یا خبرنگاری.  دخترکان بزک کرده و پسران سیب زمینی تشریف نداشتند تا هرر و کررشان در فضا بپیچد و هر جنبنده ی جدیدی را به خودشان متوجه کند. ما قدیمی ها که عادت کرده بودیم.
سکوت سرد و غم انگیز خراب شده ی محل تحصیل من و یک سری موجود دوپا. چهار گوشه ی گروه را بوسیدم و در حالی که برای دوربین مدار بسته دست تکان می دادم ، در را باز کردم و خارج شدم. الان که فکر می کنم متوجه می شوم که پشت سرم را هم نگاه نکردم. 
حالا بعد از چهار سال باید جواب بدهم : 

          چه چیزهایی به من اضافه شده ؟ 
          چه چیزهایی را از دست داده ام ؟
          چرا ؟
          آیا درست بوده ؟ با ذکر دلیل.
          آیا درست بوده ام در این مدت ؟ بدون ذکر دلیل
          بعدش چی ؟
          بعدش هیچی ، الان چی ؟!
          
از تو پرسیدیم از مسئله ی دوری و عشق ...

  • محمدمهدی

نسیمی کز بن آن کاکل آید ...

چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳


امروز در راه دانشگاه ، تعدد ماشین های پلیس اعم از نیروی انتظامی و راهنمایی و رانندگی توجه ام را جلب کرد. جلوتر که رفتم تراکمشان بیشتر شد طوری که هر صد متر یک اکیپ پلیس ایستاده بود. مسیری حدود یکی - دو کیلومتر به همین منوال طی شد. طاقت نیاوردم. کنار خیابان رفتم و جلوی یکی از اکیپ های پلیس نگه داشتم. شیشه ی ماشین را پایین دادم و بعد سلام - علیک گفتم که فضولی امانم را برده و دلیل داستان امروز را پرسیدم. جناب سروان جواب داد که برای حفظ امنیت است که هر چه پلیس در شهر بود آمده کف خیابان. پرسیدم اگر حفظ امنیت است چرا دیروز خبری نبود ازتان که دستور حرکت را صادر کرد و خواست که مزاحم کارشان نشوم ... به حضور و غیاب استاد رسیدم !


در راه تهران ، هادی دو تا هلی کوپتر (چرخ بال) را در آسمان دید و گفت که به سمت پایگاه هوانیروز قزوین می روند. جلوتر که رفتیم و از پل اتوبان شهید باکری سمت اکباتان پیچیدیم ، معلوم شد تعداد هلی کوپتر ها سه تاست و جلویمان در یک خط حرکت می کردند. همینطوری به شوخی گفتم : آقا تو این هلی کوپتره ! و توضیح دادم که برای حفظ امنیت معمولا با سه یا چهارتا هلی کوپتر پرواز می کنند ... بعد از ظهر بود که پیامک آمد رهبر انقلاب امروز از یک کارخانه بازدید کرده اند. شصتم خبردار شد داستان از چه قرار است ... آمدید ، نبودیم ، رفتید !


پ.ن : بی خیال همه ی دعواها و بی تقوایی مسئولین دولتی و جو بد جامعه ، پاره ی جگرمان و بهانه ی نفس کشیدنمان را عشق است ! آقاجون ... عاشقتیم !

  • ۳ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۲۳
  • محمدمهدی

شهید گمنام سلام !

دوشنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۹۳

هفته ی دیگر قرار است در دانشکده ما دو شهید گمنام دفن شود.

به اندازه ی یک خروار یک دفعه کار روی سر بچه ها خراب شده منتها من این وسط مانده ام بیکار.

کاری برای من وجود ندارد ... شاید یک دوربین دستم دادند !

  • ۱ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۵۱
  • محمدمهدی

از پشت شیشه - قسمت چهارم

سه شنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۳

بخوانید :

از پشت شیشه - قسمت اول

از پشت شیشه - قسمت دوم
از پشت شیشه - قسمت سوم
5 شنبه - روز چهارم اردو


صبح خرمشهر خنک بود. از خواب که بلند شدیم یک راست رفتیم سراغ ضد شورش تا محصولات فرهنگی را دست صاحبش برسانیم. تا بارها را باز کردیم و دوباره بستیم ، بچه ها صبحانه شان را خورده بودند. محوطه ی جلوی حسینیه ی پادگان دژ با پرچم های سیاه و قرمز کار شده بود. ضدشورش ملتمسانه نگاهمان می کرد تا برایش پرچم بخریم ! هر کس حواسش به کار خودش بود و ما هم به کار خودمان که کندن و بردن و بستن بود؛ مشغول شدیم. کاروان قرار بود به اروند برود. منتها ماموریت ما چیز دیگری تشخیص داده شد. پس دادن دویست و هفتاد تا بلیط قطار خرمشهر - تهران روز شنبه و خرید صد و پنجاه تا بلیط قطار خرمشهر - تهران مورخ روز جمعه آن هم دو هفته مانده به عید ! حرفی برای زدن نمانده و برنامه ی پنج روزه ی اردو در چهار روز قابل جمع شدن بود. همچنین بچه ها هم خسته شده بودند. ضعف برنامه ریزی کار را به اینجا کشانده بود.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۰۶
  • محمدمهدی

از پشت شیشه - قسمت سوم

سه شنبه ۱۲ فروردين ۱۳۹۳


بخوانید :

از پشت شیشه - قسمت اول

از پشت شیشه - قسمت دوم


چهارشنبه - روز سوم اردو


ساعت سه و خورده ای از خواب بلند شدیم و تا راه بیفتیم چهار شده بود. ماشین را به نام من گرفته بودیم. لاستیک هایش صاف بود و می گفتند اگر تند بپیچید احتمال دارد چپ کند. هیچ نقطه ی روشنی در مسیر پیش رویمان و آینده ای که انتظار آن را می کشیدیم دیده نمی شد. استارت اول را علیرضا زد. من آمپیلی فایر را برای بهره مندی در طول مسیر زیر پایم جا دادم. کمی نشستن مشکل بود ولی ارزشش را داشت. بنا را گذاشتیم بر سقف سرعت 80 کیلومتر بر ساعت. اگر نصف شب هم می رسیدیم اشکالی نداشت. باید جانب احتیاط را رعایت می کردیم. من مشغول ور رفتن با دستگاه آمپیلی بودم که فلش خورش را امتحان کنم. علیرضا که علی القاعده باید راه نواب را پیش می گرفت از مسیر آزادگان سر در آورد و بعد از اعتراض من با اعتماد به نفسی مثال زدنی مسیرش را سر راست تر دانست ! سرم مدتی پایین بود و سعی می کردم از بلندگو صدایی خارج شود. وقتی برای رسیدن خون به مغزم مدتی آن را بالا گرفتم اطرافم را به جا نیاوردم. جناب علیرضا آزادگان را گرفته بود و قصد داشت تا ته برود ! نه جای دور زدن و برگشتن داشت نه محل آشنا بود. دیگر به آن ور تهران نزدیک می شدیم. بهتر بود از اتوبان امام علی پایین برویم و مسیر بعدی را به مدد مولا انتخاب کنیم ! علیرضا که مستاصل شده بود حرف شنوی پیدا کرده بود و مسیر دیکته شده را می رفت. از دفتر یک دستگاه موقعیت یاب جهانی (GPS) را که به کارشان نمی آمد برداشته بودم. روشنش کردم ببینم چه می گوید. تا کار با دستگاه را یاد بگیرم به ته آزادگان نزدیک می شدیم. از غرب تهران تا شرق تهران را با هشتادتا سرعت آن هم ساعت 4 صبح رفته بودیم و جهت عرض ارادت به تمام بسیجیان تاریخ، به نزدیکی میدان بسیج رسیده و وارد تتمه ی اتوبان امام علی شدیم ! از اتوبان امام علی داخل اتوبان سید شهیدان اهل قلم رفته تا دومین عرض ارادت را به حضرت شاه عبدالعظیم حسنی کرده باشیم و از ایشان اذن سفر بگیریم. با چند تا پیچیدن و چپ و راست رفتن و دنبال کردن تابلوهای "به طرف قم" از وسط پارکینگ اصلی مرقد امام سر در آوردیم. سلامی به رهبر دلها دادیم و اذن سفر خواستیم. ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه بود و مثل اینکه واقعا داشتیم از تهران خارج می شدیم !
  • ۲ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۴۲
  • محمدمهدی

از پشت شیشه - قسمت دوم

شنبه ۹ فروردين ۱۳۹۳
بخوانید: 
از پشت شیشه - قسمت اول


سه شنبه ؛ روز دوم اردو


نماز را که خواندیم دیگر نخوابیدیم. من دراز کشیدم اما نخوابیدم. قرار گذاشته بودیم برویم ماشین یا همان ابولکنته ی بی بوق را پس بدهیم و ناصر هم از منطقه زنگ بزند به فرمانده که : "قول هایلوکس داده ای و الوعده وفا". استارت زدیم تا به ناحیه برویم. ابولکنته روشن نشد! پمپ بنزینش بعد از روشن کردن سویچ تق تق صدا می کرد. شاید بنزین نداشت. از هر موتور جلوی مرکز هر چه قدر می شد بنزین برداشتیم. باک وانت مرکز را هم خالی کردیم. کلی بنزین خورد اما روشن بشو نبود. هل دادیم ؛ نشد.

رسما خر بودیم و ابولکنته عرصه ی گل رو به رویمان که بد جور گیر کرده بودیم درونش ! ذکر و توسل و تضرع اینبار جواب داد. به زور و هن و هون موتور روشن شد و با آیت الکرسی به ناحیه رسیدیم. گوشی هایمان را گرفتند. رفتیم مستقیم دفتر فرمانده. نبود. رفتیم آماد ؛ نبود. روی پله ها نشستیم. سربازی آمد و گیر داد که روی پله نشینید. دعوایمان شد. آماد آمد. ماشین را پس نمی گرفت. می گفت بروید صحبتی با فرمانده کنید؛ شاید نظرتان عوض شد. مثل ابله ها نشستیم تا فرمانده بیاید. ساعت ده شده بود و مثل اینکه قصد تشریف فرمایی نداشتند جنابشان. ماشین را پس دادیم. خداحافظی کردیم و گوشی هایمان را پس گرفتیم. می خواستیم سر به تن روزگار بی وفا نباشد. دیگر هیچی برایمان مهم نبود. دمغ و داغان! بسته بودیم برویم یک وانت بگیریم و بارها را بفرستیم اهواز. همه چیز تمام شده بود. سرمان پایین بود و سال 93 قرار بود بدون جنوب رفتن ما تحویل شود.

  • ۲ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۳۸
  • محمدمهدی

از پشت شیشه - قسمت اول

يكشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲

دوشنبه ؛ روز اول اردو


ساعت  12 باید می رسیدم تهران. با مترو آمدم. 12:03 دقیقه جلوی ساختمان مرکز بودم. بالا که رفتم به نظر نمی آمد دو ساعت دیگر قرار باشد 270 نفر از اینجا به اردوی جنوب بروند. چرایش بماند. باید می رفتیم یکی از از نواحی بسیج شهری و یک دستگاه هایلوکس تحویل می گرفتیم تا وسایل را بار زده و زودتر از حرکت قطار بچه ها به سمت اهواز حرکت کنیم.

من و علیرضا با هم راه افتادیم. موتور گرفتیم به مبلغ 6تومان. دم در ناحیه موبایل هایمان را گرفتند و منتظر نگه مان داشتند تا نماز حضرات تمام شود. پیش مسئول آماد ناحیه رفتیم. هایلوکس شاید غروب می آمد. لشگر بعد از درخواست ناحیه یک مزدا به آنها داده بود تا به ما بدهند. هایلوکس به مزدا تبدیل شده بود و ما ناراحت بودیم. باید دم فرمانده را می دیدیم. حاج علی فرمانده را بالاخره در نمازخانه ی ناحیه یافتیم. جوانی نهایت 32 ساله ؛ اشبه الناس ، خُلقا ، خَلقا و منطقا به سری کتاب های "با فرماندهان" ! حاج علی گفت به امید هایلوکس نمانید و همین مزدای نقد را بچسبید.

سال 88 فشار از پایین و چانه از بالا برای جمهوری اسلامی جواب نداد. ما چانه از پایین و فشار از بالا را هم امتحان کردیم ! جفتشان اینجا کاربردی ندارد.

نیم ساعتی می شد که قطار حرکت کرده بود و ما همچنان پله ها را پایین و بالا می رفتیم تا فرجی حاصل شود. خسته بودیم و نا امید. چه خیال ها که برای هایلوکس در ذهن مان ساخته و پرداخته نکرده بودیم ! چاره چه بود ؟ به مرگ نگرفته بودیم که به تب راضی شویم ! واقعا چاره ای نداشتیم. دیر شده بود و باید مزدا را می گرفتیم. جملات مسئول آماد ناحیه شبیه دلالان ماشین بود. داستان خانم دکتر و مشتری که گیر کرده است سر گردنه ! بعد از این همه تقلا پاچه هایمان حسابی گشاد شده بود. شناسنامه و چک سفید امضا باید برای وثیقه خودرو می گذاشتیم. امضا و مهر چک هر دو جعلی بود چون با تغییر و تحول مسئول مرکز به لطف سرهای شلوغ رفقا فرصت تغییر صاحب امضای حساب میسر نمی گردد. فرم تغییر و تحول را پر کردیم. مسئول آماد یکی از سربازها را برای استعلام چک فرستاد بانک. سلام و صلوات و توسل افاقه نکرد. چک نامعتبر بود. 

  • ۲ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۲۲
  • محمدمهدی