پیچ دست
صبح در راه رفت پرایدی کج فهم جلویم پیچید . پنج ثانیه برایش بوق زدم تا پی ببرد به عمق حماقتش و طول عصبانیتم ! دستش را بلند کرد و حول محور شصتش پیچاند که یعنی : «مگه چیکار کردم ؟!» اینقدر از دستش عصبانی شده بودم که یک ربع تعقیبش می کردم تا حسابش را کف دستش بگذارم. عمرش به دنیا بود خوشبختانه ! هنوزم خاطرم از خاطرش مکدر است هنوز !
شب در راه بازگشت ، دویست و ششی از خط سوم راهنما نزده آمد خط اول ؛ آینه به آینه ی من و شش و نیم ثانیه بوقم را به صدا در آورد. حماقتش ده برابر حماقت پراید صبحی بود اما بعد از شش و نیم ثانیه ی مذکور دستش را به علامت معذرت از پنجره بیرون آورد. در تاثیر حرکت دستش همین بس که دریغ از یک نگاه به چهره اش ، گازش را گرفتم و از معرکه گذشتم.
الان هم ته دلم هیچ نیست الا حرکت دست راننده ی کج فهم پراید !
بی ربط : از این به بعد کمتر اینجا می نویسم و بیشتر آنجا ! این شصت و اندی نفر بی کار و باکاری که هر روز اینجا سر می زنند لطف بفرمایند چند وقتی به آنجا هم سر بزنند تا چراغش روشن شود و موتورش روی دور بیفتد. لطفتان مستدام !
- ۱ نظر
- ۱۵ تیر ۹۳ ، ۲۳:۳۳