از پشت شیشه - قسمت دوم
بخوانید:
از پشت شیشه - قسمت اول
سه شنبه ؛ روز دوم اردو
نماز را که خواندیم دیگر نخوابیدیم. من دراز کشیدم اما نخوابیدم. قرار گذاشته بودیم برویم ماشین یا همان ابولکنته ی بی بوق را پس بدهیم و ناصر هم از منطقه زنگ بزند به فرمانده که : "قول هایلوکس داده ای و الوعده وفا". استارت زدیم تا به ناحیه برویم. ابولکنته روشن نشد! پمپ بنزینش بعد از روشن کردن سویچ تق تق صدا می کرد. شاید بنزین نداشت. از هر موتور جلوی مرکز هر چه قدر می شد بنزین برداشتیم. باک وانت مرکز را هم خالی کردیم. کلی بنزین خورد اما روشن بشو نبود. هل دادیم ؛ نشد.
رسما خر بودیم و ابولکنته عرصه ی گل رو به رویمان که بد جور گیر کرده بودیم درونش ! ذکر و توسل و تضرع اینبار جواب داد. به زور و هن و هون موتور روشن شد و با آیت الکرسی به ناحیه رسیدیم. گوشی هایمان را گرفتند. رفتیم مستقیم دفتر فرمانده. نبود. رفتیم آماد ؛ نبود. روی پله ها نشستیم. سربازی آمد و گیر داد که روی پله نشینید. دعوایمان شد. آماد آمد. ماشین را پس نمی گرفت. می گفت بروید صحبتی با فرمانده کنید؛ شاید نظرتان عوض شد. مثل ابله ها نشستیم تا فرمانده بیاید. ساعت ده شده بود و مثل اینکه قصد تشریف فرمایی نداشتند جنابشان. ماشین را پس دادیم. خداحافظی کردیم و گوشی هایمان را پس گرفتیم. می خواستیم سر به تن روزگار بی وفا نباشد. دیگر هیچی برایمان مهم نبود. دمغ و داغان! بسته بودیم برویم یک وانت بگیریم و بارها را بفرستیم اهواز. همه چیز تمام شده بود. سرمان پایین بود و سال 93 قرار بود بدون جنوب رفتن ما تحویل شود.
- ۲ نظر
- ۰۹ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۳۸