تصویر ذهنی
اپیزود اول
در پارک ، پسرکی از آهن پاره هایی که اسمشان وسیله بازی است آویزان شده و بعد ازکمی تقلا جای پایی پیدا می کند و با افتخار در ارتفاع یک متری زمین می ایستد و صدا می زند : "مهسا ! مهسا ! بیا یه لحظه !" . سرم را به سمت چپ می گردانم تا مهسا را ببینم . در فاصله یک لحظه ای که سرم را از مشرق به مغرب بگردانم ، تصویر ذهنی ام از مهسا ، دختری است هم سن و سال پسرک با مثبت و منفی 4 سال سن !
مهسا ، ننه طرف بود !
اپیزود دوم
در دانشگاه ، پسرک (البته 12-13 سال بزرگتر از پسر بالایی) از ساختمان بیرون می آید و چند ثانیه ای با موبایلش ور می رود و سرش را بلند می کند و سمت راستش را نگاه می کند و از این سر دانشگاه داد می زند : "آرزو ! آرزو ! بیا ببین چه گندی زدم !" . سرم را بی اختیار از راست به چپ می گردانم تا "آرزو" را ببینم .
نگاهم را متوجه دار و درختان ، آسمان آبی و زمین خدا و چمن ها می کنم !
اپیزود سوم
در تلویزیون ، برادر شوهر طرف آمده خانه شان و شوهر طرف هم سرکار است . یارو می گوید : "دیگه چطوری ؟!" من که تازه به شبکه مورد نظر رسیده ام و از اینجای قضیه را می بینم ، تصویر ذهنی ام از طرف مقابل یارو ، یارویی است به سان خود یارو .
دوربین عوض می شود ، طرف به سان یارو است چون چشم دارد و بینی ؛ با این تفاوت که جنسیتش متفاوت است . تصویر ذهنی ام از نسبت بین این دو ، به زن و شوهر تغییر می یابد . دیالوگ هاپای شخص ثالثی را وسط می کشند که یحتمل شوهر طرف است . تصویر ذهنی ام به خواهر و برادر بودن طرفین قضیه تبدیل می شود .
قهقهه ی مستانه دو طرف به آسمان بلند می شود . دوزاری من بالاخره می افتد !
پ.ن 1 : وقتی سرمان را از راست ها به چپ و از مشرق به مغارب می چرخانیم ، تصاویر ذهنی قدیمی به کارمان نمی آیند.
پ.ن 2 : چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید ...
پ.ن 3 : خدا هنوزم اون بالاس !
- ۹۰/۰۴/۰۱
خیلی خوب بود
اینم بگم ناگفته نمونه :d
از راست "ها" به چپ ها و از مش"ا"رق به مغارب!