زرشک !
شبیه آدم های مهم وسایلم را مرتب و با نظم روی میز چیدم . کیفم را باز کردم و "چهارگیگ" و کاغذهایم را بیرون آوردم . چهارگیگم را به رایانه ی دانشگاه متصل کردم . روی یکی از کاغذها لیست کارهایی را که باید انجام می دادم را نوشتم :
- اول - آماده کردن کلیات کنفرانسم با موضوع زرشک ! (رفقای رضوانی ما هوس کرده اند در نهبندان یک تکه زمین هشتاد در بیست را به باغ زرشک تبدیل کنند و به همین منظور ، تحقیقات میدانی را بر دوش ما نهادند و در نهایت ازمان خواستند که طرح توجیه اقتصادی آن را -آنهم معلوم نیست برای کدام ارگان- بنویسیم . برای همین "بیست در هشتاد" گفته شده ، سر کلاس باغبانی ، استاد هر مثالی که می زند ، می پرسیم ازشان که استاد زرشک چطور ؟ و بلا استثناء جواب می دهد : نمی دانم ! و همین شد که بعد کلاس خدمتشان رسیدیم و پس از عرض خسته نباشید و خدا قوت ، پیرامون کمبود اطلاعات زرشکشان ، گله کردیم . فرمودند باید در این باب مطالعه نمایند . عرض کردیم پس مطالعه بفرمایید تا جلسه بعدی از سوادتان بهره مند گردیم . نه گذاشتند و نه برداشتند ، بلند اعلام کردند که حقیر (یعنی من!) ده دقیقه ی اول جلسه بعد را به موضوع زرشک خواهم پرداخت . و اینگونه بود که در سفره مان نهاده شد !)
- دوم - نوشتن یک پست فاخر در راغب صرفاً به خاطر دل خوشی !
- سوم - جنگولک بازی در اینترنت .
از سومی شروع کردم و تیکی کنار آن زدم به این معنا که انجام شد . اواخر کار جنگولک بازی ام بودم که رفیق یا نارفیقی (دقیقاً نمی دانم) بعد از مدتها هوس زنگ زدن به حقیر را کرد و همانطور که می گفت ، کار دیگری نداشته و از روی استیصال تماس گرفته است . از پشت رایانه کندم و در فضای باز قرار گرفتم تا مزاحم دیگران نشده و راحت تر بتوانم کلمات مد نظرم را پشت تلفن بیان کنم . بعد از ده دقیقه ای بحث و جدل فلسفی ، قصد بازگشت به پشت رایانه ی مذکور را کردم و در کمال ناباوری و بهت و تعجب بی موردم به خانمی بر خوردم که پشت کامپیوتری که مسلماً ارث پدری حقیر نبوده و دقایقی قبل من با آن جنگولک بازی می کردم ، نشسته اند . نکته جالب اینجا نیست که ایشان لطف کرده بودند و چهارگیگ بنده را کنده بودند و کاغذهایم را مرتب کرده بودند و همه را روی کیفم نهاده بودند ! نکته جالب آنجاست که ایشان فرمودند : شما مدت زیادی از دستگاه فاصله داشتید و برای همین من نشستم ! دیگر ذکر نمی کنم که دانلود بنده را که حدود هفتاد درصد آن پر شده بود را نیز به باد فنا دادند . خودم را به شدت کنترل کردم و از ایشان تشکر نموده و با دست و پای آویزان از سایت دانشکده خارج شدم . همینطور که بی هدف در دانشگاه می گشتم و خراب اتفاق پیش آمده بودم ، خون خونم را می خورد که چرا همان جا هر چه در توان داشتم را نگذاشتم تا ... ! من خیلی خون گرمم . خبر دارید که ؟!
- ۹۰/۰۷/۱۸