استاد
بعد نماز استاد را می بینم. می پرسم که چه روزی نیم ساعت برای من وقت دارند ؟
منتظر می مانم تا نماز استاد تمام شود. با هم به دفترش می رویم. در راه به همه اعم از اساتید بازنشسته خودش و آبدارچی و دانشجویان زودتر از آنها سلام می دهد.
استاد مایوی خیسش را پشت چوب لباسی اش آویزان می کند. در تاریکی اتاق می نشیند تا به حرف های من گوش بدهد. مقدمه حرفهایم را می گویم که دانشجویی می آید و امضایی از دکتر می خواهد. ادامه می دهم. دو خانم که احساس می کنم ظاهر موجهی نداشتند وارد اتاق شدند و حرفهایم را نیمه کاره گذاشتند. نماینده شرکتی بودند که برای بچه های مهدکودک ها و دبستان و راهنمایی های بالاشهر کلاس آموزش باغبانی و کشاورزی برگزار می کردند و از استاد راهنمایی می خواستند. استاد ابتدا به حرفهایشان گوش می کند و دفترک (بروشور) شرکتشان را نگاهی می اندازد و ابتدا از کارشان تعریف می کند و تشویقشان می کند برای ادامه مسیر. به بهانه ای قسمتی از وصیت نامه دوست شهیدش را برایشان می خواند. در لابه لای حرف هایش می گوید که اگر معنویتتان را افزایش ندهید پیشرفت نمی کنید. از پایین شهر هم برایشان می گوید که اگر دنبال برکت در کارتان هستید قسمتی از فعالیتتان را هم آنجا انجام بدهید. شماره ی شخصی را به آنها می دهد که در شهرداری است و ممکن است بتواند بهشان کمک کند.
ادامه می دهم ... استاد شماره مدیر کل استان را پیدا می کند و زنگ می زند و سفارشم را می کند. می گوید فقط کار کن ؛ من هوایت را دارم !
استاد در تهران جلسه دارد ، باید برود ...