دوست لامذهب
دبیرستان را با پویا بودم. بعد از اینکه یک بار با هم استخر رفتیم صمیمی شدیم. پدرش به شدت پولدار بود. 2تا برادر بودند و پویا پسر اول خانواده. بسیار خوش گذران و دنبال کسب تجربه های بیشتر. همه چی داشت. سال دوم با هم دعوا کردیم. یادم نیست سر چه چیزی. 3سال بعد ازش معذرت خواهی کردم و حلالیت طلبیدم. رپ گوش می داد. در قید و بند دین و مذهب هم نبود.
چند روز پیش نوشت :
سلام.
یه وقتایی واقعاً بغض گلوی آدمو میگیره و نمی دونه چی کار کنه...
دور و برت شلوغ شده و پره از چیزایی که شاید تا دیروز می خواستی بهش برسی اما حالا از بودنشون خسته ای.
زندگیت مث یه اتوبان شده و آدما و خاطراتشون با سرعت از روت رد میشن...
سر خودتو شلوغ کردی انگار!!!
بلوند،مشکی،بور،جوجو،پیشی،کوفت زهر مار...
اما هیچ کدوم رو نمی خوای!
یه لحظه بر میگردی خودتو نگاه می کنی که یه روزی چه آرمان هایی داشتی و واسه چه چیزایی خودتو و حنجره تو جر می دادی.
به خدا خسته شدم.
از عشق و حال خسته شدم...
می خوام زندگی برگرده رو حالت اولش.
همه چی داره خیلی سریع پیش میره جلو.
اlروز یه دوست خوب که خیلی دوسش داشتم گفت دیگه پویای قبلی نیستی و...
اصلاً گند بزنن به این اوضاع احوال که انقدر درسته نمیشه ازش ایراد گرفت.
هی می خوام بنالم از یه جاش اما چیزی به ذهنم نمی رسه.
مامانم میگه:
تو همیشه دوست داری خودتو تو بهترین شرایطم آزار بدی!!!
خب یکم غر زدم این جا خوب شدم.
ورزش می کنم چند وقتیه و کلاً سرم خیلی خیلی شلوغ شده.
تمرکزم پاچیده یکم.
انگار حول کردم شایدم هول کردم.
چیزی به ذهنم برسه میام میگم بازم...
بای