بازارگردی | بازارگرمی
اول
مینی بوسی در خیابان آزادی از من سبقت گرفت و جلویم پیچید. سرعتش زیاد بود؛ برای همین سریع رد شد و رفت. زیر لب «روانی» ی نثارش کردم که دیدم روی سپر عقبش نوشته است «خودتی» ! اندکی مایه ی انبساط خاطر شد آن لحظه. حتی به ذهنم رسید می تواند به عنوان یک نوشته در وبلاگ درج گردد و همانجا فکر مطلع و ختامش را نیز کردم. جلوتر و دور میدان که از او جلو زده بودم ، مثل گاو ، میلی متری پیچید جلویم که اینبار بد و بیراه بیشتری بارش کردم و مجدد نگاهم به نوشته ی سپر عقبش افتاد. انگاری در باتلاق افتاده بودم و یا آتش گرفته بودم و روی خودم بنزین می ریختم. شاید «روانی و ملحقاتش» برای او لازم بود و «خودتی» برای من واجب. نتیجه گیری نمی کنم و شعار هم نمی دهم !
این از نکته ی اول.
دوم
بعد از چک و چانه زدن با حاجی بازاری ها و رسیدن به توافقات مدنظر ، قصد رفتن زیر زمین و سوار شدن خط متروی شهری را کردیم که با حجم انبوهی از ملت روبرو شدیم. رفیق ما که درد برطرف کردن مشکلات را همیشه همراه خود می کشد به کفش فروش دست فروشی که دو متر جلوی ایستگاه متروی 15 خرداد بساط کرده بود پرید که چرا ؟ و با شاخ بازی فرد مذکور مواجه شد. رفیق ما هم از ایشان شاخ تر کم که نیاورد هیچ ، چندتا هم بارش کرد که بساطش را جمع کند. داد و هوارمان به هوا رفته بود و مردم هم جمع شده بودند تا ببینند چه خبر شده است. می گفت مگر خیابان برای بابایتان است و گفتیم بلی. می گفت آن کلانتری که پشت شما است را باید درش را گل گرفت ، گفتیم اول جنابعالی بعد آنها. گفت می زنم بیفتید توی مترو گفتیم حرفی بزن که جرات نصفش را داشته باشی ...
اکثرا بی تفاوت نگاه می کردند و می گذشتند. چند نفری همراهی کردند و شروع به توپیدن به فروشنده کردند. تراکم جمعیت رو به افزایش بود. مادری آمد قربان صدقه ی جوانک دست فروش رفت که بساطش را عقب تر ببرد. مردم هم گذری اعتراضشان را به گوش جوانک می رساندند. به پلیس زنگ زدیم ، گفت با شهرداری تماس بگیرید. در صف انتظار تلفنی کاربر شهرداری بودم که دخترکی بانگ اعتراضش را بلند کرد که اگر بساطش را جمع کنید ، می آیند کیف امثال او را می زنند و با همین استدلال شروع کرد با ما دعوا کردن. جمعیت که دیگر قفل شده بود هم گویا داستان برایش تازگی داشت. خانم شهرداری جواب داد و داستان را برایش گفتم. همچنین اشاره کردم که جوانک می گوید جلوی مترو را صد تومان اجاره کرده ... قول پیگیری دادند مثلا.
جوانک مستاصل شده بود. خون خونش را می خورد. می دانست تا آن لحظه ای که دعوای اساسی انجام نشده طرف حسابش شهرداری است و به محض اینکه مشت اول را بزند یا بخورد باید از کلانتری سر در بیاورد. با رفیقش تماس گرفت و چند دقیقه ی بعد نره غولی از این هیکلی های بازو کلفت خالبوبی جلویمان سبز شد. داد زد کی اینجا اذیت می کنه ؟! که ما هم داد زدیم سرش. ریش و قیافه را که دید حساب کار دستش آمد. زرنگ بود و حرفه ای در کارش. آمد عذر خواهی کرد و جوانک را دو متر عقب تر برد.
سوم
دو - سه ساعت بعد بود که زنگ زدم شهرداری برای پیگیری. گفتند در دست اقدام است و تلفن را قطع کرد و گفت دیگر تماس نگیرم.
پس فردا مجدد تماس می گیرم. پس اون فردا مجدد باید به بازار برویم. کفش زنانه خواستید خبر بدهید !
پ.ن : زیاد فکر و خیال نکنید. باید می نوشتم تا بعدها بتوان به چیزی استناد کرد و چیزی را به کرسی نشاند !
پ.ن 2 :ها ؟! چیه ؟!! آخرین باری که دعوا کردم راهنمایی بودم. دوتا لگد زدم و سه تا مشت خوردم.
پ.ن 3 : عکس تزعینیست.
- ۹۳/۰۸/۰۱
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.