بخشنده
جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
اعصابم داغان است. مجدد دسته گل به آب داده ام . این بار بدتر از هر دفعه. بعد از عذرخواهی آخری ، به فاصله ی یک هفته دوباره خراب کردم. به وضوح حس می کنم دور شدنم را از او و سخت تر شدن برگشتن به سمت او را. درمانده ام ...
سوار تاکسی می شوم. روی صندلی جلو مردی نشسته احتمالا با قدی کوتاه ، لباسی مندرس و قوزی برآمده. همینطور دست راستم پسری جوان که شاید تازه سر جمع چهار یا پنج بار در طول عمرش ریشش را زده . در اعوان جوانی اش سیر می کرد. از بغل ، یعنی سمت راست خوش تیپ و خوش سیما بود ، آن طرفش را نمی دانم. منتظر نفر چهارم بودیم تا حرکت کنیم. بعد از مدتی خانمی چاق با ورودش کمی تا قسمتی از وسط صندلی عقب را اشغال می کند و من را به پسرک جوان خوش تیپ می چسباند. راننده دنده اش را جا می زند و گاز می دهد.
تلفن مرد جلویی زنگ می خورد. آهنگی تند و کوچه بازاری که خواهری روی آن چهچه مستانه سر می دهد و قرابت فرهنگی مان را بیشتر به رخ می کشد. کسی پشت خطش است که گویا منتظر مانده. این را از شنیده شدن مکرر آهنگ کذایی و توصیه ی مرد به صبر می فهمم. بین راه طرف سرش را به چپ می چرخاند و قیافه اش را می بینم. اظهار نظر دلم را فاش نمی کنم ! نباید از روی ظاهر کسی درباره اش قضاوت کرد. از کلماتی که استفاده می کند و مخاطبش را مورد عنایت قرار می دهد بیشتر به عمق قرابت فرهنگی مان پی می برم.
... انگاری می خواهم ... نمی دانم چرا اینقدر به فرهنگ بنده ی خدا پیله کرده ام. ذهنم را روی صدای وز وز ضعیفه ی پشت خط متمرکز می کنم که سعی دارد مکان قرارش را با مرد مشخص کند. مکان وعده شان می شود پای کوهی که خرگوش و درخت دارد و جدول هایش خط خط زرد و آبی هستند و ماشین های زیادی از جلویش رد می شوند ! تقریبا با احتساب دست پایین می شود 3 تا 4 کیلومتر مسیر کنار کوه که همگی جدول آبی و زرد و درخت و ماشین دارند. شاید خرگوش وجه تمایز تمامی این مکان های هندسی مد نظر برادر فارس زبانمان باشد. پسرک و من از سادگی مرد زیر لب می خندیم.
تلفن پسرک خوش تیپ هم اظهار وجود می کند. نواختی با کلاس و سنگین. صحبت هایش راحت نشان می دهد او هم با دخترکی احتمالا خوش تیپ و باکلاس مثل خودش قرار دارد که این همه راه را برایش کوبیده و آمده. دخترک جایی سرش گرم است و پسرک باید کمی معطل شود تا او برسد. این را از تلفن بعدی اش می شد فهمید. پسرک گوشه ی ناخنش را به دندان می کشد و برای کندن قسمتی از آن مدام تقلا می کند و همزمان بیرون را می بیند و غرق افکار احتمالا به قرارش می اندیشد ؛ مثل مرد تکیده ی جلویی که به جای دهان و دندان ، انگشتش را تا منتها الیه دماغش فرو کرده و مطمئنا ذهنش با اختلاف کم همان مکانی است که ذهن پسرک است.
زن چاق دست چپم هم از ابتدا جزوه ای را ورق می زند که هرچه سعی می کنم از محتوایش سر در بیاورم ناکام می مانم. در اینکه اراجیف می خواند شکی نیست اما یا طرف خیلی می فهمد که بعید است ! و یا دچار مرض روشنفکری می باشد. خدا بهتر می داند. هر چه است چه در این روایت و چه در تاکسی اضافی است. باید باشد تا اضافی بودن را به بهترین شکل نشان دهد !
کم کم راه بندان می شود. ذره ذره جلو می رویم تا جایی که حرکت ماشین ها در هر چند دقیقه به چند سانتیمتر می رسد. راه قفل شده است. تلفن راننده هم به تلفن های مرد و پسرک می پیوندد و قرار ملاقاتی با یکی از دوستان لوله کشش بسته می شود. به انتهای خط نزدیک می شویم. می خواهم یکی از این دو عاشق دلداده را تا لحظه ی وصالشان یواشکی همراهی کنم. مانده ام بین دو راهی. از طرفی رسیدن پسرک به دخترک شبیه فیلم هالیودی سوپراستارهای مطرح آمریکا است و از طرف دیگر ماجرای مرد عاشق ، فیلمی معناگرایانه با نگاه به فرهنگ شرق آسیا و یا حتی نزدیک تبت و گرجستان ! مرد ساده ، هول است و مدام از راننده می پرسد که کی میرسیم. پسرک هم کلافه است و مثل اینکه اولین بار است که این مسیر را می آید. از من سوال می کند که اینجا همیشه اینطور ترافیک است که جواب منفی می شنود ...
مرد و زن چاق وسط راه با راننده حساب کرده بودند و مانده بودیم من و پسرک. تا راننده دنبال پانصدتومانی بقیه ی پول من در دخلش بگردد چشم می چرخانم تا مرد را گم نکنم اما انگاری بین جمعیت فرو رفته و تیتراژ فیلم معناگرایانه با یک پایان باز روی پرده ی سینما نشان داده می شود و نور به سالن بر می گردد و چراغ خروج چشمک زنان همه را به سمت در پایین خودش هدایت می کند.
از دو فیلمی که با یک بلیط دیده ام مانده انتهای ماجرای پسرک. از سرعتم کم می کنم تا جلو بیفتد. مدام سر می چرخاند تا طرف حسابش را پیدا کند و من هم مثلا مشغول صحبت با تلفنم می شوم و همزمان از زوایای دیگر پسرک را برانداز می کنم. آنقدرها هم "برد پیت" و "دیکاپریو" نبود اما حداقل "شهاب حسینی" می شود حسابش کرد! به درختی می رسیم و پسرک مدام به عشقش زنگ می زند و زیر آن به این طرف و آن طرف می رود. من هم می ایستم گوشه ای تا ببینم ته داستان چه می شود. جوانک ... پسرک بعد از چند تماس ناموفق به تنه ی درخت تکیه می دهد و منتظر اطراف را نظاره می کند ، بلکه دخترک با بالهای سفید از آسمان ابری ، جلوی پایش پربزند. گویا خبری نیست و ماجرا تمامی ندارد. عهد می کنم که تا ساعت 5 اگر خبری شد که هیچ ، اما اگر جوانک علف زیرپایش سبز شود ، فیلم با همین پایان مزخرف به پایان برسد و مجدد داغ ننگ فیلمهای مزخرف سینمای داغان این سرزمین به پیشانی اصحاب آن ثبت گردد !
پیاده از جلوی ماشین ها و مغازه ها و مردم سرگردان می گذرم. خسته ، کوفته ، بی حوصله ، بی رمق ، تشنه ، بی انگیزه و در یک کلام مچاله ، تنها به رسیدن می اندیشم. از طرفی می خواهم علت این ترافیک بی وقت را بدانم. صدای تبل و سنج از دور می آید. چشمم را تیز می کنم و به وسط خیابان می روم. تا چشم کار می کند علم های بزرگ با پرهای رنگین از دور به طرف من می آیند. انگار تلفنم زنگ می خورد ... انگار خودش دوباره تماس گرفته است. می گوید کجایی تا من بیایم. تو فقط بخواه ...
چشمم را می بندم و هوای اطراف علم ها را تنفس می کنم. همان عطر سیب همیشگی ست. یاد آن حرفش می افتم که این روزها زیاد از جلوی چشمم رد می شود؛ بخشندهترین مردم کسی است که به آنکه چشم امید به او نبسته، بخشش کند.
قطره اشکی از کنار چشمم روی گونه هایم می لغزد.
پ.ن : داستانک بود.
سوار تاکسی می شوم. روی صندلی جلو مردی نشسته احتمالا با قدی کوتاه ، لباسی مندرس و قوزی برآمده. همینطور دست راستم پسری جوان که شاید تازه سر جمع چهار یا پنج بار در طول عمرش ریشش را زده . در اعوان جوانی اش سیر می کرد. از بغل ، یعنی سمت راست خوش تیپ و خوش سیما بود ، آن طرفش را نمی دانم. منتظر نفر چهارم بودیم تا حرکت کنیم. بعد از مدتی خانمی چاق با ورودش کمی تا قسمتی از وسط صندلی عقب را اشغال می کند و من را به پسرک جوان خوش تیپ می چسباند. راننده دنده اش را جا می زند و گاز می دهد.
تلفن مرد جلویی زنگ می خورد. آهنگی تند و کوچه بازاری که خواهری روی آن چهچه مستانه سر می دهد و قرابت فرهنگی مان را بیشتر به رخ می کشد. کسی پشت خطش است که گویا منتظر مانده. این را از شنیده شدن مکرر آهنگ کذایی و توصیه ی مرد به صبر می فهمم. بین راه طرف سرش را به چپ می چرخاند و قیافه اش را می بینم. اظهار نظر دلم را فاش نمی کنم ! نباید از روی ظاهر کسی درباره اش قضاوت کرد. از کلماتی که استفاده می کند و مخاطبش را مورد عنایت قرار می دهد بیشتر به عمق قرابت فرهنگی مان پی می برم.
... انگاری می خواهم ... نمی دانم چرا اینقدر به فرهنگ بنده ی خدا پیله کرده ام. ذهنم را روی صدای وز وز ضعیفه ی پشت خط متمرکز می کنم که سعی دارد مکان قرارش را با مرد مشخص کند. مکان وعده شان می شود پای کوهی که خرگوش و درخت دارد و جدول هایش خط خط زرد و آبی هستند و ماشین های زیادی از جلویش رد می شوند ! تقریبا با احتساب دست پایین می شود 3 تا 4 کیلومتر مسیر کنار کوه که همگی جدول آبی و زرد و درخت و ماشین دارند. شاید خرگوش وجه تمایز تمامی این مکان های هندسی مد نظر برادر فارس زبانمان باشد. پسرک و من از سادگی مرد زیر لب می خندیم.
تلفن پسرک خوش تیپ هم اظهار وجود می کند. نواختی با کلاس و سنگین. صحبت هایش راحت نشان می دهد او هم با دخترکی احتمالا خوش تیپ و باکلاس مثل خودش قرار دارد که این همه راه را برایش کوبیده و آمده. دخترک جایی سرش گرم است و پسرک باید کمی معطل شود تا او برسد. این را از تلفن بعدی اش می شد فهمید. پسرک گوشه ی ناخنش را به دندان می کشد و برای کندن قسمتی از آن مدام تقلا می کند و همزمان بیرون را می بیند و غرق افکار احتمالا به قرارش می اندیشد ؛ مثل مرد تکیده ی جلویی که به جای دهان و دندان ، انگشتش را تا منتها الیه دماغش فرو کرده و مطمئنا ذهنش با اختلاف کم همان مکانی است که ذهن پسرک است.
زن چاق دست چپم هم از ابتدا جزوه ای را ورق می زند که هرچه سعی می کنم از محتوایش سر در بیاورم ناکام می مانم. در اینکه اراجیف می خواند شکی نیست اما یا طرف خیلی می فهمد که بعید است ! و یا دچار مرض روشنفکری می باشد. خدا بهتر می داند. هر چه است چه در این روایت و چه در تاکسی اضافی است. باید باشد تا اضافی بودن را به بهترین شکل نشان دهد !
کم کم راه بندان می شود. ذره ذره جلو می رویم تا جایی که حرکت ماشین ها در هر چند دقیقه به چند سانتیمتر می رسد. راه قفل شده است. تلفن راننده هم به تلفن های مرد و پسرک می پیوندد و قرار ملاقاتی با یکی از دوستان لوله کشش بسته می شود. به انتهای خط نزدیک می شویم. می خواهم یکی از این دو عاشق دلداده را تا لحظه ی وصالشان یواشکی همراهی کنم. مانده ام بین دو راهی. از طرفی رسیدن پسرک به دخترک شبیه فیلم هالیودی سوپراستارهای مطرح آمریکا است و از طرف دیگر ماجرای مرد عاشق ، فیلمی معناگرایانه با نگاه به فرهنگ شرق آسیا و یا حتی نزدیک تبت و گرجستان ! مرد ساده ، هول است و مدام از راننده می پرسد که کی میرسیم. پسرک هم کلافه است و مثل اینکه اولین بار است که این مسیر را می آید. از من سوال می کند که اینجا همیشه اینطور ترافیک است که جواب منفی می شنود ...
مرد و زن چاق وسط راه با راننده حساب کرده بودند و مانده بودیم من و پسرک. تا راننده دنبال پانصدتومانی بقیه ی پول من در دخلش بگردد چشم می چرخانم تا مرد را گم نکنم اما انگاری بین جمعیت فرو رفته و تیتراژ فیلم معناگرایانه با یک پایان باز روی پرده ی سینما نشان داده می شود و نور به سالن بر می گردد و چراغ خروج چشمک زنان همه را به سمت در پایین خودش هدایت می کند.
از دو فیلمی که با یک بلیط دیده ام مانده انتهای ماجرای پسرک. از سرعتم کم می کنم تا جلو بیفتد. مدام سر می چرخاند تا طرف حسابش را پیدا کند و من هم مثلا مشغول صحبت با تلفنم می شوم و همزمان از زوایای دیگر پسرک را برانداز می کنم. آنقدرها هم "برد پیت" و "دیکاپریو" نبود اما حداقل "شهاب حسینی" می شود حسابش کرد! به درختی می رسیم و پسرک مدام به عشقش زنگ می زند و زیر آن به این طرف و آن طرف می رود. من هم می ایستم گوشه ای تا ببینم ته داستان چه می شود. جوانک ... پسرک بعد از چند تماس ناموفق به تنه ی درخت تکیه می دهد و منتظر اطراف را نظاره می کند ، بلکه دخترک با بالهای سفید از آسمان ابری ، جلوی پایش پربزند. گویا خبری نیست و ماجرا تمامی ندارد. عهد می کنم که تا ساعت 5 اگر خبری شد که هیچ ، اما اگر جوانک علف زیرپایش سبز شود ، فیلم با همین پایان مزخرف به پایان برسد و مجدد داغ ننگ فیلمهای مزخرف سینمای داغان این سرزمین به پیشانی اصحاب آن ثبت گردد !
عکس از فارس
ساعت 5 و ده دقیقه می شود و جوانک کلافه است و من خسته و کوفته. ترافیک به سنگین ترین زمان خودش رسیده است. ماشین ها موتورشان را خاموش کرده اند و شاید منتظرند تا ببینند داستان جوانک تمامی دارد یا نه ولی تیتراژ فیلم من رفته و مسئول نظافت سینما از روی صندلی ام بلندم می کند. پیاده از جلوی ماشین ها و مغازه ها و مردم سرگردان می گذرم. خسته ، کوفته ، بی حوصله ، بی رمق ، تشنه ، بی انگیزه و در یک کلام مچاله ، تنها به رسیدن می اندیشم. از طرفی می خواهم علت این ترافیک بی وقت را بدانم. صدای تبل و سنج از دور می آید. چشمم را تیز می کنم و به وسط خیابان می روم. تا چشم کار می کند علم های بزرگ با پرهای رنگین از دور به طرف من می آیند. انگار تلفنم زنگ می خورد ... انگار خودش دوباره تماس گرفته است. می گوید کجایی تا من بیایم. تو فقط بخواه ...
چشمم را می بندم و هوای اطراف علم ها را تنفس می کنم. همان عطر سیب همیشگی ست. یاد آن حرفش می افتم که این روزها زیاد از جلوی چشمم رد می شود؛ بخشندهترین مردم کسی است که به آنکه چشم امید به او نبسته، بخشش کند.
قطره اشکی از کنار چشمم روی گونه هایم می لغزد.
پ.ن : داستانک بود.
- ۹۳/۰۸/۱۶
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.