آمد
ما که بودیم ؛ او آمد. یعنی به ظاهر او را در مسیر ما کاشت.
او که بود ؛ ما رفتیم. در مسیر زندگی اش گذاشتمان.
هفته ی شهدا ... که هر آتشی است در دلمان ، بی ربط نیست به نمک گیر شدنمان. آمده بود تا با نویسنده ها مقاله کار کند. من هم می نوشتم ولی نه به خوبی بقیه. قلمم خوب نبود ، مثل الان. اولین بار در زیرزمین مدرسه دیدمش. با لبخند همیشگی روی لبش؛ با برق نگاهش ؛ با صفای ریش پرش!
حافظه ام یاری نمی کند و خاطره ی خاصی از آن زمان ندارم. و شاید همین که هیچ اتفاق خاصی نیفتاد خودش به تنهایی دلیل اثبات جادویش بود. هر کس با داستانی بدرقه می شد؛ یکی را عاصی کردیم ، دیگری را حرص دادیم ، نفر بعد را عینک شکاندیم و فلانی را به غلط کردم انداختیم. اما او آمد ، کارش را کرد و رفت ...
ما که بودیم ، او آمد.
او که بود ، ما آمدیم ، او رفت ، ما ماندیم ... تا دوباره برگشت !
پ.ن :
شرح فداکاری ها ، دلاوری ها ، بزرگواری ها ، مردانگی ها و تلمذ در محضر مبارکش طلبتان تا روز شهادتش.
قند در دلم آب شد ؛ از ذوقم امروز چند دقیقه ای همه ی کارها را ول کردم و نشستم پای ردیف کلماتش.
خاک بر سر آنکه تو را نشناخت !
- ۹۳/۰۸/۲۸