دستتو می بوسم !
حسین آقا رفته بود از گوشه ی بازار پیداش کرده بود. قبل از پله ی نوروزخان ، داخل بازار بزرگ ، یک مقدار جلوتر از آتش نشانی. قبل از اینکه ببینمش چند باری با هم تلفنی صحبت کردیم. لهجه ی غلیظ ترکی داشت طوری که بعضی کلمات را از زبان اصلی استفاده می کرد. اما چیزی که بیشتر جلب توجه می کرد و هواس آدم را به چیزی غیر از حرفهایش پرت می کرد ، تکه کلامش بود که هر دو - سه جمله یکبار تکرارش می کرد : «دستتو می بوسم !»
برای بعضی از شرکتها باید کاپشن تهیه می کردیم. قیمت هایش و ایضا کیفیت کارش بالاتر از جاهای دیگر بود. فلذا در ابتدای سرمای پاییز و بحران یخ زدن کارگرها، چند باری سفارشاتمان را به موقع پاسخ داد و تامین کرد. داخل مغازه اش که رفتم قاعدتا نشناختتم. شاگردش که قبلا برای گرفتن پول آمده بود دفتر، معرفیم کرد. تمام قد بلند شد و نشاندم روی چهارپایه ی پلاستیکی داخل دخمه ی پشتی مغازه که میز شریکش آنجا بود. چای ریخت و مثلا خیلی تحویلم گرفت. بنده هم برای اینکه اعتماد طرف را جلب کرده باشم طبق معمول برایش زبان ریختم و گندگی کردم. فکر کنم تاثیر گذار بود. از آن به بعد سفارشات را می فرستاد و سراغ پولش را نمی گرفت تا اینکه بروم و با او حساب کنم.
به واسطه ی تکه کلامش و خاطراتی که برای همکاران تعریف می کردم ، همه پیگیر حال و احوالش بودند. تماس که می گرفت ، تلفن را روی بلند گو می گذاشتم و صحبت می کردم و بقیه آستین به دهان از خنده اشکشان در می آمد.
سلام آقا ... خوبی ؟ دستتو می بوسم ! مخلصم ! بعله ... بعله ... دستتو می بوسم ! آقا کی بفرستم جنسارو براتون ؟ من مخلص شما هستم ! دستتو می بوسم ...
یک بار که پولش دیر شد و محتاج بود زنگ زد و اینطور شروع کرد : سلام آقا ... خوبی ؟ پس کی میای اینجا من دستتو ببوسم ؟!!
چند وقت پیش تماس گرفته بود و می گفت بروم مغازه حسن آبادش برای خودم کاپشن بخرم. می گفت بیا بردار و ببر و مهمان من باش. من هم به حساب تعارف شابدالعظیمی می گذاشتم. تا اینکه چند روز قبل رفته بودم دکانش برای تسویه حساب. چایی خوردم و درباره ی بازار، کمی با هم صحبت کردیم و جنس های جدیدش را نشانم داد. پولش را دادم و خواستم بروم که دستم را گرفت برد بیرون مغازه. گفت شماره کارتم را بدهم بهش. فهمیدم داستان از چه قرار است و قبول نکردم. اصرار کرد و گفت می خواهد از سود خودش سهیمم کند. وسوسه شدم و برای جذابیت سرانجام داستان دست کردم در جیبم و شماره کارتم را برایش خواندم و شاگردش نوشت. خداحافظی کردیم و آمدم.
داخل شرکت داستان را برای همه تعریف کردم . همگی منتظر بودند تا ببینند آخرش چه می شود تا اینکه امروز صبح دیدم 350 تومان به حسابم ریخته. قرار شد صورتجلسه کنیم و به حساب شرکت واریز کنم.
پ.ن : حاجی قاسمیان می گفت این مدل شیرینی ها از گوشت سگ هم حرام تر است. اگر طرف بدون نگاه به مسئولیتش با همان کسی که از او شیتیل گرفته تعامل داشته باشد ، شاید جواب سلامش را هم ندهند. یعنی جایگاه و اختیار طرف مهم است و الا که خودش محلی از اعراب ندارد. شاید راضی شدن به گرفتن هر گونه هدیه ، اشاعه ی این رفتار غلط باشد و در نهایت منجر به ترویج این گناه در جامعه شود. از طرفی با بالارفتن معاملات و رقم آن ، مبلغ شیتیل هم بیشتر می شود و شاید مسئولی که از پول بیت المال خرید می کند و حق خریدش را از فروشنده می گیرد بتواند این مبلغ را مجددا به جای اصلی اش برگرداند. فکر می کنم اگر آدم زیر بار خلاف نرود سنگین تر است تا اینکه بخواهد بهانه بیاورد و توجیه کند.
لطفا اهل فکر مشارکت نمایند.
- ۹۳/۰۸/۲۹