دایکات
بسم الله
یکی بود ، یکی نبود ؛ غیر از خدایی که همه مان می شناسیمش هیچ کس نبود. در شهری که شمعدانی های قرمز و صورتی شاخه هایشان را لا به لای هم به یکدیگر گره زده بودند و برگهایشان را به مسیر نسیم سپرده بودند ، دو شریک بودند به نام های مصطفی و بهمن که در کشاکش روزگار ، گذرشان به یکدیگر افتاده بود و کارشان به شراکت رسیده بود. شراکت برای تولید کارتن های مختلف. بهمن در لیگ کویت بازی می کرد و پس از اتمام قراردادش به ایران برگشته بود. قبل از آن در ایران خودرو مسئول خرید یا انبار بوده که به دلیل اتهام دزدی از اموال شرکت عذرش را می خواهند. مصطفی هم از اعوان جوانی اش ، همراه زن و مادر زنش کنار دستگاه می ایستادند و کارتن می زدند که گذرشان به کوی یکدیگر می افتد و با هم شراکتشان می گیرد. بهمن بیشتر کارتن تخم مرغ می زد و مصطفی کارتن جوجه ای. بعد از اینکه پولهایشان را روی هم می ریزند و دستگاه هایشان را زیاد می کنند کارشان می گیرد و مشتریانشان زیاد می شوند.
همه چیز به خوبی و خوشی ادامه داشت و زندگی تازه معنی اقبال خوش را به روی مصطفی و بهمن نشان می داد که آتشی برخاسته از نا کجا آباد دامن گیر انبار کارتن مصطفی می شود و تمامی سرمایه اش را در کسری از زمان دود می کند و به هوا می فرستد. مصطفی که تازه کارش جان دوباره گرفته بود به یکباره رنگ می بازد و تا مدتی گم و گور می شود. از آنجائیکه قرار نیست مخاطب را بپیچانیم همه چیز را صاف و ساده به رشته ی تحریر در می آوریم از جمله اینکه مصطفای کارخانه دار که تمامی سرمایه اش را در آتشی که بعدها می گویند بهمن به پا کرده ، از کف می دهد ، در قالب کارگری ساده بدون دغدغه چند ماهی را در کارخانه ی کارتن سازی دیگری به کارگری می گذراند. چهار ماهی که می گذرد و مصطفی می تواند با قضیه کنار بیاید ، به کارخانه ی خودش بر می گردد و در را می کوبد. بهمن پشت در می آید و بادی در گلو می اندازد و می گوید : فرمایش ؟! مصطفی هم جوابش را می دهد که : معنی این کارت رو نمی فهمم ؟! بهمن هم که خودش را به کوچه ی علی چپ زده جواب می دهد : اینجا کارخانه ی من هست و حق نداری واردش بشی !
اگر شریک خوب بود ، خداوند یک جفت از بهترین هایش را برای خودش انتخاب می کرد. مصطفی که تازه فهمیده چه کلاه گشادی سرش رفته و داد وبیدادش هم فایده ای ندارد ، نقشه ای می کشد تا دستگاه هایش را از چنگ بهمن نجات دهد. چند برادر خوش هیکل چهار شانه را اجیر می کند و سبیل افسر و سربازهای پاسگاه محلشان را حسابی چرب می نماید. هنوز اندک اعتباری نزد مشتریان قدیمی اش دارد. تماس می گیرد و از یکی شان می خواهد تا با بهمن ارتباط برقرار کند و قرار یک قرارداد نان در روغن را به بهمن بدهد و به همین بهانه او را به شمال بکشاند. بهمن که با عهد و عیالش راهی شمال می شود ، مصطفی با چند قلچماقش وارد کارخانه می شوند و به قول خودش ، کارخانه را جارو می زنند و ظرف یک ساعت تمامی دستگاه های به آن عظمت را با جرثقیل بار کامیون می کنند و فلنگ را می بندند.
بهمن زمانی از قضیه مطلع می شود که روی شن های سواحل شمالی کشور لم داده و حمام آفتاب می گیرد و لباس پوشیده و نپوشیده گوله می کند تا خود کارخانه. کار به کلانتری کشیده می شود و کامیون ها هم که دستگاه ها را حمل می کردند در پارکینگ کلانتری پارک می کنند تا تکلیف مشخص شود. گویا همه ی اسناد و مدارک علیه بهمن است و یا باید پول دستگاه را جیرینگی به مصطفی بدهد و یا دستگاه هایش از کفش می رود. مصطفی با زرنگی پول دستگاه هایش را تا قران آخر از بهمن می سلفد و علی الظاهر داستان این دو شریک همین جا به پایان خط می رسد.
چند سالی می گذرد و مصطفی و بهمن هر کدامشان به یکی از کارتن سازهای بزرگ تبدیل می شوند و با شرکت های قدر صنعت مرغ کار می کنند. بهمن بیشتر کارتن می زند و مصطفی هم دلالی ورق می کند و کار تولید را به دیگران واگذار می کند. دریای زندگی شان مدتی بود آرام شده بود که خدا ما را سر سفره شان می نشاند. یک عده جوان بیکار و بیعار که از سر خوشی ، تصمیم می گیرند برای سازمان عریض و طویلشان که صنعت مرغ کشور در اختیارش است یک کارخانه ی کارتن سازی راه بیاندازند تا در زمینه ی کارتن ، زنجیره تامین شان را تکمیل کنند. اولین جایی هم که می روند کارخانه ی مصطفی است که مدتی به شرکت های سازمان کارتن می داد. منتها تامین کننده اصلی بهمن بوده و در مواقع اضطرار از مصطفی هم خرید انجام می گرفته. مصطفی در کارخانه اش را باز می کند و می گذارد ما وارد سالن هایش شویم و از مصائب و مشکلات کار برایمان می گوید. اما بهمن یکی - دو باری می پیچاندمان و بعدش دیگر جواب تلفنش را نمی دهد.
داستان دو - دو تا چهارتای تولید گویا مساعد است. توجیه و بازار به اندازه ی کافی موجود است. جلسه ای با حضور مسئولین تدارکات شرکتهای گنده برگزار می شود و نظرشان درباره ی کار پرسیده می شود. از طریق کانال شرکت ها دریچه ای به سوی کارخانه ی بهمن برای بازدید باز می شود. بهمن که خود را ناچار و مستاصل می بیند درب کارخانه اش را روی ما باز می کند. منتها در این مدت همه ی قرار مدارها برای کار با مصطفی و در اختیار گذاشتن تجربه ی بیست ساله اش انجام گرفته است. فقط اتفاقی که می افتد ، تا زمان تاسیس کارخانه ، سفارش شرکت ها از کانال ما می گذرد و کم کم با آغاز به کار خط تولید ، کم کم محصولات تولیدی داخل ، جایگزین کارتن های بهمن می شوند. این اتفاق سه ماهی به طول می انجامد و بهمن کارتن هایش را با قیمتی پایین تر از قیمت خرید شرکت ها به ما می دهد تا ما هم از این دلالی سودی عایدمان شود. خط تولید که راه می افتد مصطفی خودش را وقف کمک به کار می کند و بهمن زیرآب ما را پیش انباردارهای شرکت هایی که به آنها شیتیل می داده می زند. از یک طرف سختی تولید برای مایی که فرق کارتن و مقوا را از همدیگر نمی دانستیم و از طرفی هم دعوا با شرکت ها سر کیفیت کارتن های تخم مرغی و جوجه ای به کار فشار می آورند و کار هم به ما و ما هم به در و دیوار !
خلاصه اینکه مصطفی چنان ما را وابسته ی خودش می کند که برای خرید گاز و یخچال برای کارگران کارخانه هم خودش را دخیل می کند. همه چیز با یک تلفن به مصطفی حل می شود و کارخانه کم کم روی غلتک می افتد. مصطفی علاوه بر یک مشاور ، تنها تامین کننده ی ورق و دستگاههای کارخانه می شود و دستگاه هایش را به ما می فروشد. الان چند ماهی است که کارخانه راه افتاده و ده نفری سر کار رفته اند و مصطفی که برای رضای خدا کار نمی کرده کم کم دارد به پولش می رسد و حساب های ما قرار است با او صاف شود.
این وسط فقط چیزی که نقل و نبات محافل گعده ی بچه های کارخانه با راننده های کامیون هایی که کارتن جا به جا می کنند است ، داستان مصطفی و بهمن است که هر راننده ای به فراخور تجربه و کارش زمانی که منتظر تکمیل بارگیری ماشینش نشسته قسمتی از آن را برایمان باز می کند و بهمنی که روی سر بهمن آوار شده و مشتری هایش را از دست داده و از کار بیکار شده است. خیلی وقت ها هم پیش می آید به دلیل حجم کار ، درصد بالایی از سفارشات به مصطفی داده می شود و بهمن این را می داند و ژاژ می خاید !
و این سیبی که هزار چرخ می زند که به زمین برسد ، معلوم نیست فردا کدام وری بچرخد و ما را به کجا بکشاند.
خدا آخر و عاقبت همه مان را ختم به خیر کند.
پ.ن : داستان نکته ی اخلاقی ندارد. صرفا جهت سرگرمی طرح گردیده ، یه چیزی در حد شبکه نسیم جهت نشاط و سرگرمی مثلا !
- ۹۳/۱۲/۰۸