معلم کامپیوتر
قضیه بر می گردد به دوازده سال قبل که من دانش آموز شر دوره ی راهنمایی مدرسه بودم. معلم کامپیوتری داشتیم که ذهنیت امروزم از ایشان آدم جذاب و خوبی به نظر می آید. یعنی آن موقع هم درباره شان همینطور فکر می کردم ولی نمی دانم چرا احساس می کردم به من ظلم می کند و باید از او انتقام بگیرم.
به پیشنهاد یکی از دوستان خانه شان را پیدا کردیم و صبح جمعه ای آفتاب نزده از خانه به بهانه ورزش بیرون زدیم و میخ زیر سه چرخ ماشینش گذاشتیم. هفته بعد معلم کامپیوتر جوان ، من را پای تخته می آورد و سوالات سخت می پرسد و منفی برایم می گذارد. من که فکر می کنم قضیه را فهمیده جانب دارانه به او می گویم که این منفی زدن ها برای آن قضیه است دیگر ؟ و او از همه جا بی خبر می پرسد کدام قضیه ؟! و منِ ساده کل داستان را لو می دهم و چند روزی جلوی دفتر نظامت سکنی می گزینم.
و امروز که بعد از دوازده سال معلم کامپیوتر سال اول راهنمایی ام که خبر داشتم در کانادا به سر می برد را می بینم و او مرا نمی شناسد ، جمله ام را اینطور آغاز می کنم که : قضیه بر می گردد به دوازده سال قبل که من ماشین معلم کامپیوترم را پنچر کرده ام و ... ! برقی در چشمانش می آید و دهانش از تعجب باز می شود و اسمم را از حفظ می گوید. بعد با شور و شعف خاصی داستان آن زمان را برای همکارانش توضیح می دهد و آنها هم کلی می خندند ... شماره می دهم و شماره می گیرم.
آخر سر می گوید انصافا دنیا چقدر کوچک است ؛ من هم تایید می کنم. و می ترسم از روزی که در حق کسی کاری کنم و چند سال بعد به خاطر کارم نتوانم با او رو در رو بشوم. کاش همه ی حماقت ها و بچگی ها در حد همین میخ زیر چرخ ماشین گذاشتن ها خلاصه و محدود شوند.
- ۹۴/۰۶/۲۶