فرغون
- ۰ نظر
- ۲۱ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۴۸
برای جوانی در سن و سال من که بمب انگیزه برای انجام کارهای بزرگ است، بستن این همه زنجیر به دست و پا چه معنایی می دهد ؟ عمرت را می درند، نشاط و انگیزه ات را می کشند، بدنت را از تو می گیرند.
دلت می میرد. بی پول می شوی. گرسنه ای. بدی هایت نمایانند. به عالم و آدم بدهکاری. غمگین و دل شکسته ای. از وطنت دوری و دیدار حاصل نمی شود. اسیر شده ای. آفت و فساد در امورت افتاده. بیمار هستی. بی نیازی می طلبی تا بی نیاز شوی. حال خوب می خواهی که رو به راه گردی. به دنبال خلاصی از قرض و بدهی هستی و از فقر فرار می کنی. در پی توانمندی هستی که دردت را دوا کند.
به بهانه ی هجمه به حلقه سینه زنی جهادگران داوطلب کمک به سیل زدگان شمال کشور
من دغدغه دارم. یک جایی داخل قفسه ی سینه ام کمی آن طرف تر از استخوان جناقم چیزی است که گاهی اوقات درد می گیرد، می سوزد و محکم فشار می دهد. ول کن هم نیست. یک چیز دیگر هم توی کله ام سوت می کشد و این در و آن در می خورد. انگاری دنبال راه فرار است. خلاصه که خیلی اذیت هستم. آرام و قرار ندارم. چاره ی این درد من بلند شدن، دویدن و کار کردن است. من نمی توانم یک گوشه بنشینم و نگاه کنم. اگر بنشینم، سوت می کشد و درد می گیرد. باید سریع بلند شوم.
من همه جا اول از همه هستم. زودتر از همه. مجبورم چون اگر نباشم درد می گیرد و سوت می کشد. بگویند چه کسی حاضر است برود فلان جا فلان کار را انجام بدهد، فعل رفتن در هر زمان و ضمیری که صرف بشود بلند شده ام و رفته ام. همین که دست بلند می کنم و می گویم من! همان لحظه دردم آرام می گیرد.
ظلم بود و مردم اذیت بودند. گفتند یکی باید بلند شود، بلند شدم. جنگ شد و مردم در خطر بودند، گفتند یکی باید برود جلوی ... رفتم و جلویش سد شدم. کار به جایی رسیده که دیگر می دانم چه کسی قرار است بگوید کدامین نفر به کجا برود. من قبل از اینکه بگوید همانجا هستم. اینطور کار دیگر به درد هم نمی کشد. سوت نکشیده سوتش می خوابد.
اگر جایی کف خیابان ریختند و درخت و آدم آتش کشیدند من بودم که قبل از اینکه بیایند سطل آبم آماده دستم بوده. اگر روزی ته دنیا گله گرگ جمع کردند و هاری به وجودشان زدند و در شهر و روستا رها کردند، من بودم که قلاده در دست در پی شان دویدم و دانه دانه شان را بستم به درخت. روزی هم که همه باید می آمدند و چند قدمی راه می رفتند تا دشمن این مردم و مملکت سرش به سنگ بخورد، از صبح خروس خوان آزادی تا امام حسین را می رفتم و می آمدم تا خود صلات ظهر.
اگر فقیر و مسکین بوده، من رفته ام تا لقمه نانی دهانشان بگذارم که مگر شب سر گرسنه زمین نگذارند. اگر زلزله ای آمده، چادر پخش می کردم و کانکس روی سکو جا می انداختم و خشت روی خشت می چیدم. پلاسکو ریخت، من بودم که مردم را بیرون کردم و ساختمان روی سرم خراب شد. به زور در آمدم و بقیه را هم در آوردم. اگر سیلی آمده بیل و چکمه ام آماده بوده و صبح و شبم، اساس ملت را از لای گل و لای بیرون کشیدیم و لجن جمع کردم و راه باز کرده ام.
خیلی وقت است که دیگر بلند شدن و دویدن و جان کندن و عرق ریختن و سینه خیز و پا شتری و گربه ای و غلت و کشیدن و خاموش کردن و انداختن و کندن و پرکردن و بردن و آوردن دردم را آرام نمی کند. من اینطور یاد گرفته ام و اینطور زندگی می کنم. جور دیگر بلد نیستم. اما نفس کشیدن من جماعتی را درد می دهد. انگاری دویدن من آنها را می سوزاند و درد می اندازد. هر قدم من لگدی است بر پک و پهلویشان چرا که با هر کدامش یک فحش و لیچار و متلک بارم می کنند. چون می بینند اینها در رفتن من تاثیر نکرده، زخم می زنند. سنگ پرتاب می کنند. توییت می کنند. آتش می کشند. عربده می زنند. چند باری هم دست انداخته اند دور گلویم تا خفه ام کنند. زورشان کم است. من در مسیرم دویده ام و آنها از نفس افتاده اند. نتوانستند پا به پایم بیایند.
سالهای سال گذشته. من که همچنان هستم. تا آخرش هستم. از سوزش کوچکی در قفسه سینه ام شروع شد و الان بر تمام جانم آتش افتاده و می سوزاندم. در میان آب وجودم آتش است و سوختن به دور این شمع برایم درمان است.
شاید یکسری چیزها اصلا سختی نیستند! ما سختشان کردیم. سختی اش از جنس این است که مدام نگران باشیم نکند چوب زیر آب برود! یا اگر این توپ را پرت کنم پایین نیفتد! یا نکند فردا خورشید در نیاید ! یا هزار و یک فکر احمقانه ی دیگر
یک کلام از خودمان بپرسیم، "نکند خدا حواسش نباشد" عامل خیلی از فشارهای روزگار ما نیست ؟
حواسش از همه جمع تر است او
که یکی هست و هیچ نیست جز او
حدود 8 سال، چند ماه کمتر است که وبلاگ می نویسم. خدا پدر و مادر معلمی که قلم به دستم داد و نوشتنم آموخت را رحمت کند. اگر چه هر چه گفت را نیاموختم اما حداقل جرات کاغذ سیاه کردن را پیدا کردم.
نه اینکه بخواهم به کسی چیزی بیاموزم، که خودم اول از همه محتاج آموختنم؛ و نه اینکه بنویسم تا بگویم من هم هستم، که در قیاس با جلوه های ربّ جلّ و اعلی به حساب نمی آیم، فقط و فقط از سر تکلیف و اینکه آخرش بگویم من آنچه در توانم بود را گذاشتم، توانم همین بود؛ همین! فقط برای همین.
فلذا تلاش برای دیده شدن، تلاش برای دیده شدن خودم نیست (همان طور که قبل تر اشاره کردم، ان شاء الله همینطور باشد.) پس اگر راهی باشد در کنار فیلم فلان رقاصه ی اجنبی و میک آپ جدید فلان بازیگر جلف و کلیپ های اباطیل، چهار نفر در چهار گوشه ی دنیا دو کلام حرف نصفه و نیمه حساب بشنوند، چرا وسیله نبود و کلمه ردیف نکرد و کم کار کرد؟
از این به بعد به مدد خدا، بیشتر از قبل
از این به بعد در اینستاگرام
فارغ از هیجانات زمینی، نظیر پرش از ارتفاعات و سرعت بالا و ... تجربه ی زندگی که محاسبات آن قرار است بر مبنای محاسبات الهی چیده شود، در بدو اخذ تصمیم هیجاناتی وصف ناشدنی از سمت معبود به عبد سرازیر می شود که در صورت صبر، استقامت و توکل به تدریج تبدیل به اطمینان قلبی خواهد شد.
«اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اللهِ لا خَوفٌ عَلَیْهمْ وَلا هُمْ یَحْزَنونَ»
کاش زودتر برسیم به مقصد.
روزی مادی انسان، فیش حقوقی و اسناد مالکیت قطعی نیست. اینها حساب و کتاب های دنیایی ما است و جنس عطای الهی متفاوت است.
روزی، در واقع بهره آدمی از امکانات مادی است. چه بسا انسانهایی با مانده حساب نزدیک به صفر، اما روزی شان فراتر از شخص مولتی میلیاردر ملاک با کلی نان خور و خدم و حشم.
پ.ن : و روزی بر دوقسم است. قسمی که تو را می یابد و قسمی دیگر که تو باید در پی آن باشی.
دستورالعمل تولید تخم مرغ رسمی (محلی)
محلول پرمنگنات را آماده کرده و می گذاریم یک روز بماند تا رنگ ارغوانی آن قهوه ای شود. تخم مرغ ها را در محلول می گذاریم تا یک ساعت بماند. تعدادی دیگر را یک ساعت و نیم و تعدادی را دوساعت و دوساعت و نیم در محلول می خوابانیم. اینطوری رنگ ها یک دست نشده و می توانیم آنها را به صورت مخلوط بچینیم.
دستورالعمل تولید عسل طبیعی
شکر را یک بار حرارت مستقیم و بار دیگر با حرارت غیر مستقیم و کمی آب تفت می دهیم تا ساکاروز آن شکسته شود. سپس با مقادیر متناسبی آب حرارت می دهیم و به آن چند ماده اعم از اسانس عسل، اسانس گیاهانی نظیر گون، آویشن، کنار و ... که در خیابان ناصر خسرو به راحتی قابل تهیه هستند، اضافه می کنیم. در نهایت مقداری موم در آن میریزیم تا طعم موم هم در آن حس شود. این عسل به قیمت عسل خالص قابل رقابت حتی در بازارهای بین المللی است.
دستورالعمل تولید برنج دودی اعلای ایرانی
مقداری برنج پاکستانی، هندی و اروگوئه (کیلویی 5 تومان) را با نسبت های معین با یکدیگر ترکیب می کنیم. با دو اسانس دود و عطر برنج ترکیب کرده و به قیمت برنج اعلاء (کیلویی 14 تومان) می فروشیم.
دستورالعمل تولید زعفران با کیفیت
مقداری پرچم گیاه گلرنگ (کیلویی 3 تومان) را با اسانس زعفران ترکیب کرده و به قیمت زعفران اعلاء (مثقالی خدا تومان) می فروشیم.
دستورالعمل تولید شیره ی انگور، خرما و توت :
مقداری ملاس چغندر را که معمولا خوراک دام است و کارخانه های قند به عنوان پسماند می فروشند تهیه و با عصاره گیری از آن و ترکیب اسانس های متناسب با محصول، یک چیزی تولید می کنیم که عمرا کسی به ذهنش خطور کند که چیز دیگری است.
5شنبه 24 آبان ماه 1397
با همه سربازها سر کلاس نشستیم و مربی نداریم. مرخصی آخر هفته نمی دهند تا برویم. در عوض باید وقتمان در پادگان تلف شود. کفری شده ام از وضعیتمان و سروصدای سربازها. به بهانه دستشویی و حال بدم از کلاس پر همهمه خارج می شوم و به سمت سرویس ها می روم. به درب ورودی سرویس ها که می رسم مکث می کنم. نگاه به اطراف و دوردست ها هوایم را بهتر می کند. روی تپه های روبرو چهار درخت بزرگ، تپه ای پوشیده از علف های سبز یک دست، آسمانی آبی با چند لکه تماشایی ابر ... بالای تپه در سمت راست ساختمان سفید فرماندهی پادگان.
در ذهنم منطقه روبرویم را که جزو مناطق ممنوعه پادگان است برانداز می کنم. واقعا بعد از این تپه چیست؟ پا در علف های سبز می گذارم و شیارها طی می کنم. ابتدای تپه سبز هستم. طرح لباس سرباز خاکی پلنگی وسط تپه ای مملو از علف های یک رنگ قطعا جزو اصول استتار نیست و از هر نقطه پادگان قابل تشخیص است. نگاهی به عقب و نگاهی به جلو. آرزو دارم بالای این تپه باشم. وجعلنا می خوانم و با پوتین هایی شل راه می افتم. درخت اول می رسم. صدای الله اکبر دسته ای که صف جمع دارد در محوطه می پیچد و تکرار می شود. هر چه بالاتر می روم صدای آنها محوتر می شود. پنجره فرمانده روبرویم است. مجدد نگاهی به عقب می کنم. آدم های پادگان مورچه ای شده اند. همانطور که من به وضوح آنها را نه، آنها واضح تر من را می بینند. سرعتم را بیشتر می کنم. شیار آخر شیاری است که کشیده اند تا سربازی احیانا آن طرح نرود. پایین می روم و بالا می آیم. الان دقیقا در منطقه ممنوعه هستم و به قولی گفتنی آب از سرم گذشته است. سعی می کنم قدم های آخر را بردارم. چیزی به بالای تپه نمانده. لاستیک های موانع را رد می کنم و برای اولین بار بین سربازهای پادگان میدان تیر را می بینم. سیبل ها در فاصله صدمتری هستند. پنجره فرماندهی کوچکتر شده. خاکریز آخر است انگار. پایین و اتاق فرمانده را دوباره می بینم و بلافاصله قدم های آخر را سریع تا انتهای خاکریز بر می دارم.
سر می چرخانم و منظره ای که بیست و چهار روز است آرزوی دیدنش را داشته ام را خوب تماشا می کنم. پشت این تپه جنگلی است انبوه و روستایی کوچک و نزدیک که صدای زنگوله گاوهایش شنیده می شود. ابرهایی در هم تنیده و سبزی چشم نواز طبیعت و نسیم خنک استان مازندران. روبرویم امید و زندگی را به نظاره می نشینم. زندگی که آن سمت دیوار پادگان جریان دارد.
پ.ن : متن فوق را در نیمه ابتدایی 2 ماه دوره آموزشی پادگان المهدی بابل نوشتم. روزهایی که به لحاظ روحی خسته ام کرده بودند. هیجان رفتن به منطقه ممنوعه روزهای بعدی ام را دلنیشن تر کرد و این روایتی است که همان شب از لذت دیدن آن سمت پادگان روی تخت آسایشگاه نوشتم.
پ.ن2: روز به روز زندگی دو ماهه در پادگان که مملو فراز و نشیب هایی متفاوت از سایر سربازان به نظر می آید را نوشته ام و به لطف خدا به مرور در این خراب آباد قرار خواهم داد.