کمرم را تو شکستی
صبح زودتر از هر روز از خواب بلند می شوم. در جایم بیدارم و منتظر تا مادرم وارد اتاق شود و بیدارم کند. بچه ننه هستم و از این بابت خدا را شاکرم. هنگام بلند شدن کمرم تیر می کشد. بعد از نماز ، طبق معمول چند دقیقه ای می نشینم و فکر می کنم. عهد می کنم که امروزم را بنویسم. بعضی وقتها از این کارها می کنم. سر سفره ی صبحانه می نشینم و مثل دیروز ، میل ندارم. انگاری عاشق شده باشم. دو - سه لقمه ای خورده و نخورده الهی شکر می گویم و حاضر می شوم. دفترچه ام را توی کیفم می گذارم. دو قلوها حاضر شده اند و در اضطراب دیر رسیدن به مدرسه شان هستند. ساعت هفت و نیم است و باید همین ساعت مدرسه باشند. از مادرم می خواهم از طرف من پانصد تومان بندازد صدقه از طرف امام رضا (ع) برای سلامتی حضرت حجت (عج) و دفع بلای نحسی چهارشنبه ی ماه صفر.
در ماشین را می زنم و درب پارکینگ را باز می کنم. جلوی در خانه گربه ای پف کرده در سوز سرمای صبحگاهی نشسته. گربه را نشانشان می دهم و چهره ی گرفته شان با لبخندی باز می شود و یادشان می رود که دیرشان شده است. برایشان شعر "دیر شد" را می خوانم و تا مدرسه با هم همخوانی می کنیم. می گویند که چند متری مدرسه نگه دارم تا پیاده شوند. دلیلش هم این است که خجالت می کشند. خواسته ی نا معقولی نیست. چند متری مدرسه نگه می دارم و خداحافظی می کنیم. به دانشگاه می روم تا برای امتحان معادلات دیفرانسیلی که نه سر کلاسش رفته ام و نه جزوه اش را خوانده ام آماده شوم.
با جواد که تازه از کربلا آمده داخل کتابخانه قرار می گذارم. کچل کرده. می گوید در راه کربلا مفتکی کله را می زدند ، او هم داده بود از ته درو کرده بودند برایش! روبوسی می کنیم و می نشینم پای درس. یک ساعتی می خوانم و خسته می شوم. توکل می کنم به خدا. وارد کلاس می شوم و جایی را انتخاب می کنم و جواد را می نشانم جلویم. می دانم نه عرضه ی تقلب کردن را دارم و نه می توانم. چون بارها خواسته ام و دلم راضی نشده. منتها از باب دلگرمی و انبساط خاطر به واسطه ی کله ی کچلش مصلحت است که جلویم بنشیند. تلفنم زنگ می خورد. راننده ای است که بار سینگل* را به قزوین برده و بارش را خالی نمی کنند. شماره ی مدیر را بهش می دهم و بعد با خود مدیر تماس می گیرم و داستان را تعریف می کنم تا ببیند چه کاری از دستش بر می آید. استاد را از ته راهرو می بینم که به سمت کلاس می آید. فاصله ی او با کلاس پنج متر است و فاصله ی من بیست متر. با استاد به در کلاس می رسم و سر جایم می نشینم . استاد نود ساله عصا زنان برگه ها را پخش می کند. امتحان شروع می شود و از پنج سوال داده شده برای هر پنج تایش جوابی می نویسم و جایی از برگه را خالی رها نمی کنم. بعد از امتحان به اداره ی آموزش می روم و گواهی اشتغال به تحصیلم را چهار بار پرینت می گیرم مگر به کاری بیاید و بعد به سمت تهران راه می افتم.
مدیر زنگ می زند و می گوید به جای فلوت B ، فلوت E ارسال شده است و ظاهرا گل کاشته ام. با شرکت میم تماس می گیرم و آدرسشان را می گیرم تا چکی که دیروز آماده کرده بودند را تحویل بگیرم. از همت می اندازم تا سریع تر برسم. آسمان صاف و آفتابی است. کوه را که دور می زنم به فاصله ی سی ثانیه آسمان یکدفعه ابری می شود و طوفان و مه و باران با هم می گیرند. به یکباره هنگ می کنم. در ساعت خلوتی بزرگراه می افتم در ترافیک روز بارانی همت. برای گذشتن وقت به کربلایی تازه برگشته زنگ می زنم که در دسترس نیست. به زور خودم را به شرکت میم می رسانم و چک را می گیرم و به شرکت بر می گردم. پروسه ی سه جمله ای بالا یک ساعت به طول می انجامد.
روی میز شلوغ و به هم ریخته ام را آقا روح الله خلوت کرده . اعتراضی می کنم که ای کاش جمع نمی کردی که صدایش به هوا بلند می شود و جنجال به پا می کند. به روی خودم نمی آورم ولی به غلط کردن می افتم. یه دور می زند و بر می گردد و از دلش در می آورم. تا ساعت پنج با طلبکارها چانه می زنم و سرویس می شوم. مستند فاکتور صوری را اجرا می کنم و حساب و کتاب می کنم تا ساعت چهار و چهل و پنج که یادآور تلفنم به صدا در می آید. از خانه هم تماس می گیرند تا یادم نرود که باید به بیمارستان بروم. کارم را جمع و جور می کنم و منتظر می مانم تا اذان بگویند. نماز مغرب و عشایم را می خوانم از در شرکت بیرون می زنم. ترافیک سنگین دم غروب باعث می شود از توحید تا ونک را یک ساعته بروم. در راه برای اینکه وقت بگذرد دوباره به کربلایی تازه برگشته زنگ می زنم که این بار جواب نمی دهد.ساعت شش و نیم وقت دارم و شش و نیم هم جلوی بیمارستان خاتم الانبیا (ص) پارک می کنم.
از در اصلی که می گذرم و بعد از سوال از نگهبانی ، وارد ساختمان سمت راستی می شوم و یک طبقه پایین می روم. نوبتم را اعلام می کنم. اولین نسخه ی دفترچه ام را جدا می کند تعهدی ازم می گیرد تا ترکشی در بدن نداشته باشم و حواله ام می دهد به صندوق اوژانس - ساختمان بغلی - . وارد اورژانس که می شوم بهت زده می شوم. صحنه ای که تا به حال در فیلم ها دیده ام جلویم به چشم می بینم. فضایی پر از تخت های سرپایی و پر از مریض های جور واجور و پر از آدمهایی که از این ور به آن طرف می دوند. به زور صندوق را پیدا می کنم و بیست و هشت تومان که سهم ده درصدی هزینه ی بیمارستان می شود را پرداخت می کنم و به ساختمان اولی بر می گردم . خدا را شکر می کنم که اینقدر کم بیمارستان دیده ام که با دیدن یک اورژانس فسقلی کفم می برد. شیفت کاری عوض می شود و منتظر می مانم تا نوبتم شود. چهل دقیقه ای می گذرد تا صدایم می زنند و لباسی یکبار مصرف دستم می دهند و سمت رختکن هدایتم می کنند. لباس ها را از تنم می کنم و بلوز و شلوار بنفش را می پوشم. کلاهی هم دارد که دستم می گیرم. خانم پرستار صدایم می زند و روی صندلی می نشاندم. دربی سفید رنگ را شبیه درب های سردخانه باز می کند و داخل هدایتم می کند. جوانکی هم سن و سال من روی دستگاه خوابیده . دستگاه را پایین می آورد و جوانک را پیاده می کند و من را سوار. کلاهم را دستم گرفته ام که گوشی را شبیه هدست روی گوش هایم می گذارد و می گوید دستهایم را کنار پایم بگذارم و تکان نخورم.
از اتاق بیرون می رود و درب را می بندد. از داخل اتاق کنترلش من را بالا می برد و وارد استوانه ای به مثابه قبری تنگ می کند. لحظه ی اول جا می خورم و احساس عجز را در درونم احساس می کنم. چند لحظه ای که می گذرد. احساس می کنم که در حال چرخش در خلاف جهت عقربه های ساعت هستم. چرخش که تمام می شود صدای بوق بلندی شبیه آژیر خطر بلند می شود. کلاه را در دستم فشار می دهم. رو برویم خطی است آبی رنگ روی زمینه ای سفید. جرات هم ندارم سرم را بلند کنم و پایین دستگاه را ببینم. داستان شبیه قصه ی فضانوردان و سفینه های فضایی است. آژیر خطر که قطع می شود صدایی شبیه موتور تراکتور و مته به گوش می رسد. کم کم گرما را در ناحیه ی کمرم حس می کنم. هفت - هشت دقیقه ای این گرما از پایین ستون فقراتم تا بالایش مدام بالا و پایین می رود. خسته می شوم و به زور خودم را نگه می دارم که خوابم نبرد. گویا بازی تمام می شود و از دستگاه بیرونم می آورند. خانم پرستار در اتاق را باز می کند و می گوید به سلامت !لباس هایم را عوض می کنم و به جای سطل آشغال داخل کیفم می چپانمش . برایش نقشه ای کشیده ام. در سالن بیمارستان داستانی درباره ی دفاع مقدس را از قفسه ی طرح کتابخوانی نهاد کتابخانه های عمومی بر می دارم تا بعدها بخوانمش ! از بیمارستان بیرون می زنم و با علی تماس می گیرم که اگر هنوز هست با هم به خانه برویم. می گوید می خواهد با من حرف بزند و مخم را می زند که تا نزدیک خوابگاهش برسانمش. قبول می کنم. چند دقیقه ای که می گذرد فکر می کنم که اگر با من نرود باید با آقای مدیر برود که امروز با هم دعوا کرده بودند. پس بهتر است بگذارم خلوتی کنند تا شاید داستان ختم به خیر شود. تماس می گیرم و می گویم که ترافیک سنگین است و از آن ور نمی روم.
ترافیک که باز می شود رئیس زنگ می زند . گویا داستان سینگل ها به گوشش رسیده . هر چه دهنش در می آید بارم می کند و قدری خالی می شود. دلم می شکند و ناراحت می شوم. جوابش را نمی دهم. اشتباهم آنجا بوده که درخواست کتبی را که ارسال کرده ام را پیشم نگه نداشته ام تا امروز به آن استناد کنم که سایز B سفارش داده ام نه E ! پس او می گوید و من هم می شنوم. عادت کرده ام.
دمق و با معده ای که از عصبیت می سوزد خط های سیاه خیابان را یکی بعد از دیگری می پیمایم. مدیر زنگ می زند و درباره ی دعوای رئیس با او می گوید که درباره ی داستان سینگل ها بوده. دلداری ام می دهد و ازم تشکر می کند. تکیه گاهم است و خرابکاری هایم را ماست مالی می کند. نعمت است و خدا را بابتش شکر گذارم. صحبتهایمان که تمام می شود من می مانم و شب و جاده.
به خانه که می رسم طبق معمول مادر سینی شام را جلویم می گذارد. بعد شام می نشینم پای کامپیوتر تا با ذهنی خسته و بدنی کوفته ، عهد امروزم را ادا کنم.
می گویند بروم انار بخورم.
می روم انار بخورم.
پ.ن1 : امروز در ترافیک فکر کردم که چرا باید متن بالا را بنویسم. نصفش برای خودم است و نصفش برای دیگری.
پ.ن 2 : هر طوری که حساب کنید ، این روزها بدجوری به دعایتان نیازمندم. یادی کنید که خدا به واسطه ی بنده های خوبش ، گره ای از کار این حقیر باز کند و لطفش را دوباره شامل حالم کند.
*سینگل : ورق کارتن سه لایه ، دو لایه ی کناری دارد و یکی وسط که به آن فلوت می گویند. اگر یکی از لایه های کناری را برداریم ، ما حصل سینگل نام دارد که کف بستر جوجه در مرغداری ها می اندازند.
- ۲ نظر
- ۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۳:۰۳