محرم98
و خون روی خنجرش را با کهنه پیراهن پاک کرد.
- ۰ نظر
- ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۲۴
و خون روی خنجرش را با کهنه پیراهن پاک کرد.
اگر صبح ظهور خواب ماندم، بیدارم کن !
به بهانه ی هجمه به حلقه سینه زنی جهادگران داوطلب کمک به سیل زدگان شمال کشور
من دغدغه دارم. یک جایی داخل قفسه ی سینه ام کمی آن طرف تر از استخوان جناقم چیزی است که گاهی اوقات درد می گیرد، می سوزد و محکم فشار می دهد. ول کن هم نیست. یک چیز دیگر هم توی کله ام سوت می کشد و این در و آن در می خورد. انگاری دنبال راه فرار است. خلاصه که خیلی اذیت هستم. آرام و قرار ندارم. چاره ی این درد من بلند شدن، دویدن و کار کردن است. من نمی توانم یک گوشه بنشینم و نگاه کنم. اگر بنشینم، سوت می کشد و درد می گیرد. باید سریع بلند شوم.
من همه جا اول از همه هستم. زودتر از همه. مجبورم چون اگر نباشم درد می گیرد و سوت می کشد. بگویند چه کسی حاضر است برود فلان جا فلان کار را انجام بدهد، فعل رفتن در هر زمان و ضمیری که صرف بشود بلند شده ام و رفته ام. همین که دست بلند می کنم و می گویم من! همان لحظه دردم آرام می گیرد.
ظلم بود و مردم اذیت بودند. گفتند یکی باید بلند شود، بلند شدم. جنگ شد و مردم در خطر بودند، گفتند یکی باید برود جلوی ... رفتم و جلویش سد شدم. کار به جایی رسیده که دیگر می دانم چه کسی قرار است بگوید کدامین نفر به کجا برود. من قبل از اینکه بگوید همانجا هستم. اینطور کار دیگر به درد هم نمی کشد. سوت نکشیده سوتش می خوابد.
اگر جایی کف خیابان ریختند و درخت و آدم آتش کشیدند من بودم که قبل از اینکه بیایند سطل آبم آماده دستم بوده. اگر روزی ته دنیا گله گرگ جمع کردند و هاری به وجودشان زدند و در شهر و روستا رها کردند، من بودم که قلاده در دست در پی شان دویدم و دانه دانه شان را بستم به درخت. روزی هم که همه باید می آمدند و چند قدمی راه می رفتند تا دشمن این مردم و مملکت سرش به سنگ بخورد، از صبح خروس خوان آزادی تا امام حسین را می رفتم و می آمدم تا خود صلات ظهر.
اگر فقیر و مسکین بوده، من رفته ام تا لقمه نانی دهانشان بگذارم که مگر شب سر گرسنه زمین نگذارند. اگر زلزله ای آمده، چادر پخش می کردم و کانکس روی سکو جا می انداختم و خشت روی خشت می چیدم. پلاسکو ریخت، من بودم که مردم را بیرون کردم و ساختمان روی سرم خراب شد. به زور در آمدم و بقیه را هم در آوردم. اگر سیلی آمده بیل و چکمه ام آماده بوده و صبح و شبم، اساس ملت را از لای گل و لای بیرون کشیدیم و لجن جمع کردم و راه باز کرده ام.
خیلی وقت است که دیگر بلند شدن و دویدن و جان کندن و عرق ریختن و سینه خیز و پا شتری و گربه ای و غلت و کشیدن و خاموش کردن و انداختن و کندن و پرکردن و بردن و آوردن دردم را آرام نمی کند. من اینطور یاد گرفته ام و اینطور زندگی می کنم. جور دیگر بلد نیستم. اما نفس کشیدن من جماعتی را درد می دهد. انگاری دویدن من آنها را می سوزاند و درد می اندازد. هر قدم من لگدی است بر پک و پهلویشان چرا که با هر کدامش یک فحش و لیچار و متلک بارم می کنند. چون می بینند اینها در رفتن من تاثیر نکرده، زخم می زنند. سنگ پرتاب می کنند. توییت می کنند. آتش می کشند. عربده می زنند. چند باری هم دست انداخته اند دور گلویم تا خفه ام کنند. زورشان کم است. من در مسیرم دویده ام و آنها از نفس افتاده اند. نتوانستند پا به پایم بیایند.
سالهای سال گذشته. من که همچنان هستم. تا آخرش هستم. از سوزش کوچکی در قفسه سینه ام شروع شد و الان بر تمام جانم آتش افتاده و می سوزاندم. در میان آب وجودم آتش است و سوختن به دور این شمع برایم درمان است.
سربلوار فردوس بود که با پوریا از بچه های دانشگاه منتظرش بودیم. محرم سال 91 بود. شب ششم، شب قاسم ابن الحسن علیه السلام.
جنگی در عقب ماشین را باز کرد و پرید داخل. جوانکی با کاپشن پاسداری و چند تار ریش فر خورده در صورتش. سلام و علیکی کردیم. اولین و آخرین بار بود که می دیدمش. می گفت و می خندید. خاطره، جوک، داستانهایش در دانشگاه امام حسین و ... با ادبیات خاص و قابل تامل!
به مسجد الهادی که رسیدیم قبل از نماز مغرب بود. نماز را به جماعت که خواندیم. سلام آخر نماز عشا را که پیش نماز پیر مسجد داده و نداده جمعیت بلند شد و به سمت جلو هجوم برد تا جای مناسبی برای مراسم گیرش بیاید.
جمعیت زیاد می شد و جای ما تنگ تر. اینقدر که پاهایمان بی حس شده بود از بس فشرده نشسته بودیم. رفت برایمان بیسکوییت خرید. خوش بود. قبل از هیئت می گفت و می خندید.
مراسم شروع شد. شهاب مرادی سخنرانی کرد و محمود کریمی روضه ی نسبتا ساده ای خواند و سینه زنی شروع شد.
لباس از تن کندیم و زانو به زانو نشستیم. جای من تنگ بود. وسط کوچه نشستم اما با دم هم دم زدیم و یا حسین گفتیم ...
بعد از هیئت از هم جدا شدیم و هر کدام سمت خودمان رفتیم.
تا نوروز سال 96 بود که خبر آوردند دوست یکی از بچه های جهادی در سوریه شهید شده. خیلی حالش گرفته بود و گریه می کرد. همان شب برگشت تا برود تهران که به تشییع جنازه ی رفیقش برسد. شهید حسین معز غلامی. بعد جهادی مشهد که رسیدیم و اینترنتم برقرار شد در پیام ها دیدم پوریا پیام فرستاده که دیدی آخر حسین هم رفت ؟ حالا کدام حسین ؟ عکسش را که دیدم تازه دوزاری ام افتاد.
چند هفته قبل بود که آخرین بار سر مزارش نشستم. یک گل قرمز میخک برداشتم و آمدم.
این حسین و حاج حسین همدانی، تنها شهدایی بودند که قبل از شهادت من از نزدیک دیده بودمشان. روایت حاج حسین همدانی را هم ان شاء الله خواهم نوشت. کاش به همین بهانه ی کوچک اینجا و آن طرف دستمان را بگیرند. خوشا به سعادتشان.
فردا به لطف خدا ، به مسافرتی می روم که هفتمین عیدی است که چمدان برای آن می بندم. مسافرت جهادی !
امسال سال دومی است که به صورت خانوادگی طعم جهادی را می چشم.
جهادی زمان تصمیم گیری های بلند مدت یکساله ی زندگی است ، زمان ترک عادت های غلط و از سر تنبلی و زمان تمرین عادت های خوب.
جهادی جای دوست پیدا کردن است. جهادی جای آموختن است.
خدا توفیق بدهد این رشته قطع نشود.
احساسات مزخرف و روتین روزهای قبل از شروع جهادی :
احساس سنگینی مفرط !
احساس اینکه کلی کار دارم !
احساس اینکه کی حوصله شو داره ؟!
احساس اینکه یعنی می شه نرفت ؟!
احساس اینکه حالا یه سال هم نریم اتفاقی نمی افته !
احساس اینکه می شه حالا یکی - دو روز دیرتر هم رفت !
احساس اینکه امسال دیگه خیلی ها نمیان ، گذشت اون سالها که کلی حال می داد !
احساس اینکه دیگه الان اینجور کارها جواب نمی ده ... باید فکر اساسی کرد !
احساس اینکه چه جوری 24 ساعت توی اتوبوس دوام بیارم ؟!
احساس اینکه خداحافظ جای گرم و نرم و راحت !
احساس اینکه مامان ، بابا ، دلم براتون تنگ می شه !
احساس مشترک بعد از هر جهادی :
حیف شد تمام شد !
پ.ن : ما همان نسل جوانیم که در جهادی بزرگ شدیم. دعا کنید در جهادی هم بمیریم.