نگاهت مرا می کُِشد
برق نگاهش از صبح جلوی چشمانم بود.
شب رفتیم آش خوردیم. قاشق اول را پر کردم و تا لب دهانم آوردم.
یاد همان برق نگاه افتادم. یاد کودکانی که در عراق از سرما یخ می زنند.
بعدش دختر و پسرهای دو چرخه سواری را دیدم که مقصد بعدیشان تجریش بود و ظاهرا شاد به نظر می آمدند.
و من نه مثل اویم ، نه مثل آنها. چیزی وسط این دو. در یک کلمه ، بدبخت. خسر الدنیا و الاخره.
دوباره همان فکر همیشگی ؛ دوباره کابوس هر شب ؛ دوباره ترس از عاقبت ؛
امروز چه کاره هستیم ؟ کجا باید باشیم؟ چه کار خواهیم کرد ؟ چه کار باید بکنیم ؟!
من می خواهم آن شوم. آنم آرزوست.
- ۲ نظر
- ۲۹ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۶