وجهت وجهی ...
- ۰ نظر
- ۲۲ تیر ۹۱ ، ۱۴:۳۶
روانشناسان می گویند ذهن انسان فقط می تواند صد و سی و اندی نفر را به عنوان دوست به خاطر بسپارد و به محض تکمیل این ظرفیت افراد اول به مرور از یاد طرف می روند !
شنبه ، بیست و هفتم خرداد 91 - روز شهادت امام موسی کاظم.
امروز دوتا دوست جدید پیدا کردم ! دو تا دوستی که ندیده می دانم خواهم ماند برایم. روز اول آشنایی مان کمی متفاوت تر از دیگر آشنایی ها بود. در دیدار اول آنقدر سرشان شلوغ بود که نوبت به ما نرسید سلام و علیکی بکنیم و عرض ارادتی کنیم خدمتشان ! نشد !
خودشان زحمت کشیدند و آمدند پیشمان ! آمدند جایی که برایشان آماده کرده بودیم.
شروع رفاقتمان با اسم اهل بیت بود... با تلقین خواندنم برایشان ! با باز کردن بندهای کفنشان. با رو به قبله کردن سر نداشته شان. با لحد چیدن رویشان ... با خاک کردنشان ! این هم یک جور اش هست دیگر ...
همیشه همینطوری با آدم رفیق می شن ! فقط کافیه وقتی اولین بار می بینیشون بهشون بگی : سلام رفیق ! رد خور نداشته تا حالا.
1.
رفتیم voice recorder قیمت کنیم ، طرف میگه این مدلی که می بینید فقط ضبط می کنه ! چهار چشمی نگاه می کنم تا متوجه بشوم یعنی چی که فقط ضبط می کنه ! متوجه می شم که دستگاه مربوطه هیچ فایلی که بشه از اون تو کامپیوتر استفاده کرد، تولید نمی کنه! حالا به چه دردی می خوره نمی دونم ...
قراره بررسی کنیم اگه فروش این محصول خوب باشه ، فردا روزی یه آفتابه برداریم بیفتیم گوشه خیابون و بساط گرمی کنیم که : این دستگاهی که می بینید یه دوربین فیلم برداری که با کیفیت HD ضبط می کنه ولی چیزی پخش نمی کنه ! لنزش هم دهنه ی آفتابه است. از تو لوله اش هم می شه داخلشو نگاه کرد ! احتمالاً وایرلس هم هست دیگه ...
دو تا دونه هم فلش ته جیبم هست که سوخته ... می شه اینطور فروختشون : فلشی که فقط فلشه و به کامپیوتر هم وصل نمی شه !
2.
بعضی وقتا که اساسی کفری می شم با خودم می گم : آرزوی داشتن یه زندگی دینی رو به دلشون می ذارم ! بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ... هست ؟!
بعدش که یه خورده آروم می شم ، یکی میاد در گوشم میگه : مرده شور اون زندگی دینی تو ببرن !
اینطوری موجهای سینوسی و رویه های توابع چند متغیره رو سِیر می کنیم.
3.
از زمانی که با خودم عهد کردم که دیگر کتاب نخرم خیلی می گذرد! و این به معنی نیست که با خودم خدای نکرده عهد کرده باشم که کتاب نخوانم. کتاب های نخوانده ام زیادی کرده است و گرنه دلم لک می زند برای نمایشگاه کتاب و کتاب های چاپ اولی و بن چهل تومانی و خستگی و کوفتگی پاها پس از یک روز کامل پیاده روی و ... !
عطای همه شان را به لقایش بخشیدم !
4.
سید مرتضی آوینی می گوید وقتی سرش به سنگ خورد، تصمیم گرفت که دیگر حدیث نفس ننویسد.
مانده ام که کی سرم به سنگ می خورد و گیرم که خورد ! اگر حدیث نفس ننویسم ، پس چه بنویسم ؟
پس چه می توانم بنویسم ؟!!
5.
ته برگه امتحان نوشتم : ا ا ا ا ا ا ب ب
چیزی که این چند روزه تازه یاد گرفتم و ورد زبانم شده است.
کسی نفهمیده است چیست ... بماند !
یک ربع مانده بود به هشت. چرت های 5 دقیقه ای شروع شده بود. این مساله ذهنم را به طور جدی درگیر خودش کرده بود که خداوند چطور می خواهد ظرف مدت پانزده دقیقه، یک جنازه را به یک دانشجوی حاضر و آماده تبدیل کند !
علت جنازه بودن فرد مورد نظر ، دیر خوابیدن، کسالت ناشی از سرمای زمستانه بهار و مصرف داروهای خواب آورد! و... می باشد.
چه جوری اش مهم نیست ... تبدیل کرد !
بعد از آن موضوع دیگری ذهنم را به طور جدی تر به خودش مشغول کرد و آن این بود که خداوند چطور می خواهد جنازه ای که اکنون یک دانشجو است را یک ساعت و نیم سر کلاس خاکشناسی بنشاند ؟!
چه جوری اش مهم نیست ... نشاند !
و ذخیره ی دستمال های کاغذی ام به انتهایش نزدیک می شود. به طور متوسط هر پنج دقیقه ، یک دستمال از حیز انتفاع می افتد.
و من در فکر زرشک های رومه ام
و هیات امشب
و البته چهار امتحان این هفته و هفته آینده ...
پ.ن: مانده ام چطور می توانم نوشته های دو هفته پیشم را به مرور روی وبلاگ قرار بدهم !
این روزهایی که بهار زیبایی هایش را به نمایش گذاشته ، در پیچ و خم دار و درخت های فراوان دانشکده کشاورزی قدم زنان در پی راه چاره ای برای فرار از بن بستی که در آن گرفتارم ، هستم. چپ و راست و بالا و پایین دانشگاه را متر می کنم. زیر باران و تگرگ مثل موش آبکشیده و با جوراب های خیس و پاچه های گلی ، رسماً حکم این جوانک های دپرس و افسرده را بازی می کنم. خیال می کنند عاشق شده ام !
خبرهایی است در دلم. نتوانستم مثل سال پیش ، بعد از جهادی خودم را با فضای دانشگاه تطبیق بدهم ! مقاومت خوبی از خودم به جای گذاشته ام. ارزش هایم کمی دگرگون شده اند. البته چیز زیاد مهمی نیست.
در این وانفسا ، عزیزان دل تاقچه بالا گذاشته اند و وبلاگ هایشان را به روز نمی کنند تا این حس و حال ما را بیشتر تشدید کنند ! به انتظار معجزه ای نشسته اند اما من به انتظار پانزده اردیبهشت ام تا مقدمات هجرت کوچکم را آغاز کنم.
قلمم کند بود ، کند تر شده ... فکری باید کرد.
البته وضعیت خیلی وخیم تر از این حرف هاست. زبان و قلم از بیان آن عاجزند !