روایت غمبار عادت
- ۲ نظر
- ۰۹ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۳۷
وقتی یکی دو روز از جهادی می گذشت ؛ یاد ولایت می کردم و کمی به غلط کردن می افتادم. با خودم می گفتم اگر برگردم کلی کار دارم که باید انجام دهم ، فارغ از اینکه قبل از رفتن از بیکاری در شرف پکیدن بودم ! انگاری فکرم باز می شد و پرده ها از جلوی چشمانم کنار می رفتند و جان دوباره می گرفتم !
این چند وقته مانده ام بیکار و بی عار ! مانده ام چه کنم با این دنیا که انگار دیگر لطفی ندارد. انگار قدری برایم تکراری شده است و باید چیزی جدید از خود برایم رو کند.
مانده ام منتظر برای جهادی که قرار است بیاید و من را با خود ببرد ، مانده ام تا نظاره کنم عمرم را تا به دنیا هست یا نه.
18 روز مانده تا پرواز ...
خیلی احتیاج به حافظه قوی ندارد. هر کسی باشد می داند چقدر فرق است میان امروز و دو - سه ماه پیش. وقتی برای پیچاندن یکی-دو هفته ی اول ترم برنامه ریزی می کردم و صبحی را به یاد ندارم که قبل از ساعت مقرر و حتی قبل از استاد وارد کلاس شوم -که البته خود داستان جدایی دارد-. امروز روزهای سرد را زودتر از همیشه بیرون می زنم و زودتر از همه وارد کلاس می شوم. هفته اول ترم را می گذرانم طوری که گاهی وقت ها فقط من و استاد سر کلاسیم و گاهی استاد هم نیست و من هستم و تخته و میز و صندلی ها.
وظیفه ام را عمل می کنم تا جبرانی باشد بر وظایفی که تا امروز نسبت به آنها کاهلی کرده ام. تا جلوی ضرر را هر وقت بگیری منفعت است. تا "قال رسول الله صلی الله علیه وآله : أفضل الأعمال أحمزها"
به نام خدای جهادی
جهادی کشاورزی - خراسان جنوبی - نهبندان - روستای رومه - دی ماه 1390
شب اول : رومه
بعد از اینکه یک دوری در روستا می زنیم ؛ هوا تاریک می شود. طبق عادت هر جهادی ، نماز در مسجد خوانده می شود. در کل 5 نفر هستیم در مسجد. دلم برای عید پارسال تنگ شده. برای زیارت عاشورایی که همین جا خواندین. برای تراکم بالای صفوف نماز.
بعد نماز از کوچه های تاریک رومه درِ خانه ی کدخدازاده می رویم تا هماهنگی های فردا را با او انجام دهیم . به خانه ی عالم روستا که تازه ساخته شده و مبله ! تحویلمان داده اند بر می گردیم . نفت چراغ را رحیمی پر کرده . دستشویی شلنگ ندارد. شام نداریم . خدا را شکر .
در می زنند . کدخدازاده است . سه تا متکای قرمز آورده.
در می زنند . رحیمی است . نان آورده و تن ماهی.
قبل از خواب چند بار آبگرمکن را تست می کنیم تا از آب گرم آن اطمینان پیدا کنیم . بچه ها نگرانند.
صبح هوا سرد است . خیلی سرد. صدایم بالا نمی آید تا حمد و سوره را بخوانم . بچه ها بیدار می شوند . یکی از آنها سراغ آبگرمکن را می گیرد...
بعد نماز می خوابیم تا ساعت هفت و نیم . هشت با کدخدازاده قرار گذاشته بودیم . دسته بیلش شکسته بود و مشغول تعمیرش بود. سوار ماشین اش می شویم و به روستای محمودعلی که 15 کیلومتر با رومه فاصله دارد می رویم تا نهال تهیه کنیم . صاحب درختچه های زرشک حلال کرده برایمان هرچه می خواهیم کنده کنیم و ببریم . سعی می کنیم از پاجوش * های کوچک شروع کنیم . آنها را باید از ریشه جدا کنیم . سخت است. زرشک تیغ دارد. دست هایمان جرواجر می شوند و بی نتیجه می مانیم .عقلمان را می دهیم دست کدخدازاده و یکی از اهالی روستا. می گویند درخت را کامل بیرون بیاوریم . خسته شده ام . حرفش را قبول می کنم . دور درخت را کنده می کنیم و با هل دادن ، درخت بی نوا را می اندازیم . با تبر و تیشه و اره به جان آن می افتیم . 15-16 تا نهال ردیف می شود. ما بقی درخت را سر جایش قرار می دهیم تا لعن و نفرین مفت برای خود نخریم. بچه ها از درخت های دیگر قلمه ** گرفته اند.
به رومه که بر می گردیم ، کدخدازاده از بیراهه می اندازد تا در روستا کسی او را نبیند و نهال هایش را به سلامت به مقصدش که همان زمین اش باشد برساند. جای هر درخت را مشخص می کنیم. اذان می گویند. می رویم برای نماز . ریشه ی درخت ها یک ساعتی هوا خورده اند . نگرانم . از مسجد که بر می گردم تمامی چاله ها را کنده اند . نهال ها را به خانه هایشان راهنمایی می کنیم و آب را می بندیم پایشان .
یکی از اهالی یک تکه ریشه ی درخت را که قاعدتن به دردی نمی خورد در دستش می گیرد و به سمت من می آید. خواهش می کند تا اجازه دهم در زمینش بکاردش . بهت زده قبول می کنم . بعد می رود سمت زمینش و با غیرت بیل و کلنگش را به خاک می کوبد. اشکم در می آید ...
پاورقی های * و ** : درخت ها روش های تکثیر متفاوتی دارند. کاشتن بذر آن ساده ترین روش است . خوابانیدن شاخه در خاک ، قلمه زدن و پاجوش گرفتن از درخت هم در آخر به ما درخت می دهد. بعضی گیاهان مثل انار ، فندق ، زرشک و ... هر ساله از کنار تنه اصلی شان شاخه هایی در می آید که اگر با ریشه جدا شوند ، حکم نهال را دارند . در روش قلمه هم شاخه هایی از گیاه به اندازه و قطر یک مداد قطع می شوند و با رعایت چند نکته ساده و کاشت آنها در ماسه تا بهار آینده ریشه دار می شوند.
پ.ن : جهاد نهبندان ، هفت هزار نهال را برای منطقه خریداری کرده و تحویل اهالی منطقه داده است . از این هفت هزار تا ، پنج هزارتایش سهم رومه بوده . از این پنج هزار نهال ، 5تایش فقط توانسته به حیات خود ادامه دهند. نتیجه ی عقلانی : زرشک در رومه جواب نمی دهد .
روایت کدخدازاده : گفته اند از قائن (شمال خراسان جنوبی) جهاد نهال خریده و در بیرجند است . بار بزنید و بروید بکارید. رفتیم بیرجند. اتاقی درخانه ای بود که کلی نهال روی هم تلنبار کرده بودند. یک عالمه چوب خشک ! طرف می گفت 500 هزار تومان اتاق را اجاره کرده برای همین یکی دو روز . نهال ها را دانه ای 400 تومان خریده از باغدار و فروخته به جهاد 800 تومان . بار زدم و آمدم رومه و کاشتیم . هیچ کدام نگرفت ... بهش گفتم این نهالا که همه اش خشک شده . گف: به من ربطی نداره . من پولم رو از جهاد می گیرم .
نتیجه نهایی : زرشک در رومه جواب نمی دهد !
قاعدتاً باید یک نوشته ی کلیشه ای ، نشان بدهد که شماره اول "جریان انحرافی" در آمده درحالی که پشت این نوشته ، خیلی حرفها نهفته است !!!
شماره اول ، با توجه به خط مشی رسم شده و فضای دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران ، محتوای دوری نسبت به وضعیت ایده آل و مطابق میل حقیر دارد طوری که نشریه رسماً فکاهی است و در بعضی شرایط لوس به نظر می رسد ولی باز خورد همین یک ورق کاغذ ، در دانشکده باور نکردنی بوده که مطلب جداگانه ای را می طلبد .
تمامی عزیزانی که وقت می گذارند و به کنج دنج حقیر سرک می کشند ، دارای نظرات ذی قیمتی هستند که شاید خودشان از آن بی اطلاع باشند و این برادر کوچکتر و کم تجربه محتاج نگاه و زاویه دید گرامی تان است . در همه زمینه ها از جمله محتوا ، قالب ، طرز بیان و ... گوش شنوایی وجود دارد .
نشریه مذکور ، به صاحب امتیازی بسیج دانشکده از هفته گذشته از دستگاه کپی خارج شد و با توجه به تبلیغات انجام شده ، در مدت زمان کوتاهی نایاب شد . اما حساسیت نام بسیج در بیشتر دانشگاه های کشور برای قشر "بی و کم بصیرت" و مظلومیت این نهاد تماماً انقلابی بیشتر راغبم کرد تا فعالیتمان را نه به طور مستقل بلکه با برند بسیج شروع کنیم . نکته جالب اینجاست که نویسنده های جمع شده زیر چتر "جریان انحرافی" کمترین تعلقی به بسیج دارند و شاید در بسیاری از موارد نظرات واقعاً منحرفی دارند و خطر نفوذ یک جریان انحرافی در نشریه بیداد می کند . و بیم آن می رود که روزی ، سردبیر گمنام و حقیقی مجله ، ممیزیی به مطالب نویسندگان بزند که باب میل آنها نباشد و این موضوع در دفعات ابتدایی قابل اغماض است اما در طولانی مدت احتمال بروز ناهنجاری های متفاوتی را تقویت می کند ! وقوع این ناهنجاری ها ، با مدیریت صحیح ، ممکن است به تاخیر بیفتد و تا آن زمان ، ریشه های نشریه در خاک دانشکده محکم شده و ادامه حیات آن را قوت می بخشد .
هدف از تاسیس این جریان ، استفاده از پتانسیل های موجود در دانشکده برای آشتی دانشجویان با نشریات دانشگاهی و در ادامه آن ، انتقال بخشی از مفاهیم دینی و انقلابی از زاویه دید متفاوت تر از آنچه تا کنون دیده شده ، می باشد . به مرور زمان از مطالب طنز آن کاسته شده و بر محتوای غنی تر تاکید بیشتری خواهد شد ؛ به امید خدا . و این تغییر فاز ، خود شرایط پیچیده ای را فراهم می نماید و برای جلوگیری از پس لرزه های احتمالی آن ، تا کنون هیچ برنامه مشخصی تعیین نشده و حقیر فی الحال در این وادی سرگردانم .
برای شروع یاعلی گفتم و با هر قدم که بر می دارم ، از امام زمانم استمداد می کنم . توکلم به خدایم است و از او می خواهم که خواستم را میلش قرار دهد . شنیده ام که فرموده اند : «ما مامور به وظیفه ایم ، نه نتیجه » اما دوست دارم وظیفه ام را به نحو احسن اجرا کنم ... به امید خدا .
شماره اول را از سلف و مسجد تهیه می کنند ... برای راحتی دوستان اینجا را تعبیه کردیم !
شبیه آدم های مهم وسایلم را مرتب و با نظم روی میز چیدم . کیفم را باز کردم و "چهارگیگ" و کاغذهایم را بیرون آوردم . چهارگیگم را به رایانه ی دانشگاه متصل کردم . روی یکی از کاغذها لیست کارهایی را که باید انجام می دادم را نوشتم :
از سومی شروع کردم و تیکی کنار آن زدم به این معنا که انجام شد . اواخر کار جنگولک بازی ام بودم که رفیق یا نارفیقی (دقیقاً نمی دانم) بعد از مدتها هوس زنگ زدن به حقیر را کرد و همانطور که می گفت ، کار دیگری نداشته و از روی استیصال تماس گرفته است . از پشت رایانه کندم و در فضای باز قرار گرفتم تا مزاحم دیگران نشده و راحت تر بتوانم کلمات مد نظرم را پشت تلفن بیان کنم . بعد از ده دقیقه ای بحث و جدل فلسفی ، قصد بازگشت به پشت رایانه ی مذکور را کردم و در کمال ناباوری و بهت و تعجب بی موردم به خانمی بر خوردم که پشت کامپیوتری که مسلماً ارث پدری حقیر نبوده و دقایقی قبل من با آن جنگولک بازی می کردم ، نشسته اند . نکته جالب اینجا نیست که ایشان لطف کرده بودند و چهارگیگ بنده را کنده بودند و کاغذهایم را مرتب کرده بودند و همه را روی کیفم نهاده بودند ! نکته جالب آنجاست که ایشان فرمودند : شما مدت زیادی از دستگاه فاصله داشتید و برای همین من نشستم ! دیگر ذکر نمی کنم که دانلود بنده را که حدود هفتاد درصد آن پر شده بود را نیز به باد فنا دادند . خودم را به شدت کنترل کردم و از ایشان تشکر نموده و با دست و پای آویزان از سایت دانشکده خارج شدم . همینطور که بی هدف در دانشگاه می گشتم و خراب اتفاق پیش آمده بودم ، خون خونم را می خورد که چرا همان جا هر چه در توان داشتم را نگذاشتم تا ... ! من خیلی خون گرمم . خبر دارید که ؟!
بسم الله الواحد القهار
جوری که خودش می گفت قضیه از این قرار بوده :
وقتی داشتم با دختر بچه های کلاسم وسطی بازی می کردم ، فرش مسجد زیر پام سر خورد و تلپ با زانو خوردم زمین !
دخترک آمده بود وسط کارمان و اصرار می کرد که : بیایید و به دایی علی مان کمک کنید. رفقا رفته بودند ببینند اوضاع از چه قرار است . دخترها که دفعه بعد آمدند برای اصرار بیشتر ، قضیه جدی تر شد . قبل از خوردن دهونه (وعده جدید غذایی جهادی ها که قرار است راس ساعت ده خورده شود . البته اگر مدیریت کار و ملات درست باشد !) کسی باید می رفت و شیر آب داخل مسجد را که از آنجا شلنگ کشیده بودیم ، می بست . رفتم و سید واعظ را دیدم روی پیرنشینی نشسته بود و مانند پیرمردها دست بر زانو داشت و آن را می مالید . قضیه واقعاً جدی بود ! از خانه بهداشت روستا برایش ویلچری آوردند که خوشبختانه فقط چهار چرخ سالم داشت ! سوارش کردم و از کوچه های خاکی روستا به مدرسه –محل اسکانمان- رساندمش . وقتی برگشتم ، علی اکبر (که نمی دانم چرا بر خلاف میلش او را اکبر صدا می زدیم) گفت که دهونه ام را در یخچال پایگاه بسیج روستا که به آشپزخانه تغییر کاربری داده بود گذاشته. گوشه ای نشستم و مشغول گاز زدن لقمه نان و پنیر و قاچ هندوانه ام شدم . سنگینی نگاه های مسلم هشت ساله که متوجه حضورش و به نظاره نشستنش نشده بودم ، مرا از آسمان افکارم به زمین جلوی آشپزخانه ، کنار منبع های آب کوباند .
نگاهم کرد ... نگاهش کردم ! چند ثانیه ای گذشت و وقتی به خود آمدم و قاچ شتری هندوانه و نان و پنیر را در دستم دیدم ، از خودم خجالت کشیدم . تعارفش کردم . گفت نمی خورد . هنوز اصرار نکرده بودم که قبول کرد! کنار هم نشستیم و دهونه خوردیم . بزها و گوسفندها را هم به صرف پوست هندوانه در ضیافتمان جا دادیم .
حالا نوبت اکبر ... علی اکبر بود که از آن سر ، با فریادهایش مرا به مهمانی سیمان و آجرها دعوت کند !
***
وضو گرفته بودم و طرف مسجد می رفتم . جوانکی را دیدم گوشه ای لمیده ، موبایل به دست و مشغول بهره مند شدن از آهنگ خواننده آن ور آبی بود که می گفت اسمش امید است . نزدیک شدم . سر صحبت را باز کردم . ابوالفضل صدایش می زدند و سوم راهنمایی می رفت . البته سن و سالش بیشتر می زد . گفت که آهنگ ها و شوها و کلیپ های آنجوری شان را یا از کامپیوتری روستا می گیرند یا از شهر . گفتم : بریم مسجد ؟ گفت : بریم ! گفتم : کجا ؟ گفت : برم موبایل فلانی رو بهش پس بدم بیام .
... رفت و نیامد .
***
پارسال دم دمای عید بود به گمانم و قرار بود اولین جهادی ام را بروم . شبی مثل خیلی های دیگر خوابیدم و خواب هم دیدم البته . تا مدت ها از آن خواب تصاویر مبهمی مثل فیلم " اولتیماتوم بُرن سه" در ذهنم رژه می رفت .
نمازخانه مدرسه روزبه ، مدرسه فرهنگ (با توجه به عدم وجود ذهنیت قبلی اما این کلمه را از آن شب به یاد داشتم!)، ثبت نام کردن ...
خواب آشفته ای به نظر می آمد . از آنجا که گاهی خواب های انسان با تغذیه او بی رابطه نیست ؛ ابهام آن را به شام شبش ربط دادم ... همه چیز فراموشم شد .
امروز ... همین امروز ! درست وسط ترمینال غرب ، خواب سال پیش یادم آمد . یکدفعه و بدون مقدمه ، کاملاً رنگی !
پیوست : شب سوم بود یا چهارم ، یادم نمی آید . مثل خیلی های دیگر خوابیدم و خواب هم دیدم البته:
به مدرسه فرهنگ رفتم و در آن ثبت نام کردم !!
هنوز به خاطر دارم صحنه ی مصاحبه را و اینکه در خواب دو دل بودم بین فرهنگ و مدرسه ای دیگر . مسئولین اجرایی اردو زحمت کشیدند و نگذاشتند بفهمم آخر قضیه به کجا می رسد . تغذیه روحم ، آن شب گویا حسرت مدرسه فرهنگ بوده . مقداری زیاده روی کرده بودم ... اما از فردایش دیگر غریبه نبودم .