- ۰ نظر
- ۰۳ مهر ۹۰ ، ۱۷:۳۷
بسم الله الواحد القهار
جوری که خودش می گفت قضیه از این قرار بوده :
وقتی داشتم با دختر بچه های کلاسم وسطی بازی می کردم ، فرش مسجد زیر پام سر خورد و تلپ با زانو خوردم زمین !
دخترک آمده بود وسط کارمان و اصرار می کرد که : بیایید و به دایی علی مان کمک کنید. رفقا رفته بودند ببینند اوضاع از چه قرار است . دخترها که دفعه بعد آمدند برای اصرار بیشتر ، قضیه جدی تر شد . قبل از خوردن دهونه (وعده جدید غذایی جهادی ها که قرار است راس ساعت ده خورده شود . البته اگر مدیریت کار و ملات درست باشد !) کسی باید می رفت و شیر آب داخل مسجد را که از آنجا شلنگ کشیده بودیم ، می بست . رفتم و سید واعظ را دیدم روی پیرنشینی نشسته بود و مانند پیرمردها دست بر زانو داشت و آن را می مالید . قضیه واقعاً جدی بود ! از خانه بهداشت روستا برایش ویلچری آوردند که خوشبختانه فقط چهار چرخ سالم داشت ! سوارش کردم و از کوچه های خاکی روستا به مدرسه –محل اسکانمان- رساندمش . وقتی برگشتم ، علی اکبر (که نمی دانم چرا بر خلاف میلش او را اکبر صدا می زدیم) گفت که دهونه ام را در یخچال پایگاه بسیج روستا که به آشپزخانه تغییر کاربری داده بود گذاشته. گوشه ای نشستم و مشغول گاز زدن لقمه نان و پنیر و قاچ هندوانه ام شدم . سنگینی نگاه های مسلم هشت ساله که متوجه حضورش و به نظاره نشستنش نشده بودم ، مرا از آسمان افکارم به زمین جلوی آشپزخانه ، کنار منبع های آب کوباند .
نگاهم کرد ... نگاهش کردم ! چند ثانیه ای گذشت و وقتی به خود آمدم و قاچ شتری هندوانه و نان و پنیر را در دستم دیدم ، از خودم خجالت کشیدم . تعارفش کردم . گفت نمی خورد . هنوز اصرار نکرده بودم که قبول کرد! کنار هم نشستیم و دهونه خوردیم . بزها و گوسفندها را هم به صرف پوست هندوانه در ضیافتمان جا دادیم .
حالا نوبت اکبر ... علی اکبر بود که از آن سر ، با فریادهایش مرا به مهمانی سیمان و آجرها دعوت کند !
***
وضو گرفته بودم و طرف مسجد می رفتم . جوانکی را دیدم گوشه ای لمیده ، موبایل به دست و مشغول بهره مند شدن از آهنگ خواننده آن ور آبی بود که می گفت اسمش امید است . نزدیک شدم . سر صحبت را باز کردم . ابوالفضل صدایش می زدند و سوم راهنمایی می رفت . البته سن و سالش بیشتر می زد . گفت که آهنگ ها و شوها و کلیپ های آنجوری شان را یا از کامپیوتری روستا می گیرند یا از شهر . گفتم : بریم مسجد ؟ گفت : بریم ! گفتم : کجا ؟ گفت : برم موبایل فلانی رو بهش پس بدم بیام .
... رفت و نیامد .
***
پارسال دم دمای عید بود به گمانم و قرار بود اولین جهادی ام را بروم . شبی مثل خیلی های دیگر خوابیدم و خواب هم دیدم البته . تا مدت ها از آن خواب تصاویر مبهمی مثل فیلم " اولتیماتوم بُرن سه" در ذهنم رژه می رفت .
نمازخانه مدرسه روزبه ، مدرسه فرهنگ (با توجه به عدم وجود ذهنیت قبلی اما این کلمه را از آن شب به یاد داشتم!)، ثبت نام کردن ...
خواب آشفته ای به نظر می آمد . از آنجا که گاهی خواب های انسان با تغذیه او بی رابطه نیست ؛ ابهام آن را به شام شبش ربط دادم ... همه چیز فراموشم شد .
امروز ... همین امروز ! درست وسط ترمینال غرب ، خواب سال پیش یادم آمد . یکدفعه و بدون مقدمه ، کاملاً رنگی !
پیوست : شب سوم بود یا چهارم ، یادم نمی آید . مثل خیلی های دیگر خوابیدم و خواب هم دیدم البته:
به مدرسه فرهنگ رفتم و در آن ثبت نام کردم !!
هنوز به خاطر دارم صحنه ی مصاحبه را و اینکه در خواب دو دل بودم بین فرهنگ و مدرسه ای دیگر . مسئولین اجرایی اردو زحمت کشیدند و نگذاشتند بفهمم آخر قضیه به کجا می رسد . تغذیه روحم ، آن شب گویا حسرت مدرسه فرهنگ بوده . مقداری زیاده روی کرده بودم ... اما از فردایش دیگر غریبه نبودم .
در پارک ، پسرکی از آهن پاره هایی که اسمشان وسیله بازی است آویزان شده و بعد ازکمی تقلا جای پایی پیدا می کند و با افتخار در ارتفاع یک متری زمین می ایستد و صدا می زند : "مهسا ! مهسا ! بیا یه لحظه !" . سرم را به سمت چپ می گردانم تا مهسا را ببینم . در فاصله یک لحظه ای که سرم را از مشرق به مغرب بگردانم ، تصویر ذهنی ام از مهسا ، دختری است هم سن و سال پسرک با مثبت و منفی 4 سال سن !
در دانشگاه ، پسرک (البته 12-13 سال بزرگتر از پسر بالایی) از ساختمان بیرون می آید و چند ثانیه ای با موبایلش ور می رود و سرش را بلند می کند و سمت راستش را نگاه می کند و از این سر دانشگاه داد می زند : "آرزو ! آرزو ! بیا ببین چه گندی زدم !" . سرم را بی اختیار از راست به چپ می گردانم تا "آرزو" را ببینم .
در تلویزیون ، برادر شوهر طرف آمده خانه شان و شوهر طرف هم سرکار است . یارو می گوید : "دیگه چطوری ؟!" من که تازه به شبکه مورد نظر رسیده ام و از اینجای قضیه را می بینم ، تصویر ذهنی ام از طرف مقابل یارو ، یارویی است به سان خود یارو .
دوربین عوض می شود ، طرف به سان یارو است چون چشم دارد و بینی ؛ با این تفاوت که جنسیتش متفاوت است . تصویر ذهنی ام از نسبت بین این دو ، به زن و شوهر تغییر می یابد . دیالوگ هاپای شخص ثالثی را وسط می کشند که یحتمل شوهر طرف است . تصویر ذهنی ام به خواهر و برادر بودن طرفین قضیه تبدیل می شود .
پ.ن 1 : وقتی سرمان را از راست ها به چپ و از مشرق به مغارب می چرخانیم ، تصاویر ذهنی قدیمی به کارمان نمی آیند.
پ.ن 2 : چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید ...
پ.ن 3 : خدا هنوزم اون بالاس !