از پشت شیشه حکایت تجربه ی پنج روز پشتیبانی سفر اردوی راهیان نور دانشگاه تهران است که سال گذشته چهار قسمت آن تقدیم بزرگواران گردید و امسال مصادف با کلی اتفاقات رنگارنگ از قسمت پنجم آن که به مرور زمان در یک سال به رشته ی تحریر در آمده با تاخیری یک ساله رونمایی می گردد.
بخوانید :
جمعه - روز پنجم اردو
بعد از نماز صبح همه می خوابند. ما باید می رفتیم دوکوهه و صبحانه ی لشگر را تحویل می گرفتیم. در دانشگاه بسته بود و اول صبحی آفتاب نزده بنده خدا نگهبان را از خواب بیدار کردیم. از شوش خارج شدیم و به سمت اندیمشک راه افتادیم. سه تا مداحی - که یکی از آنها آن مداحی مذکور بود- را گوش دادیم تا پل دوکوهه مشخص شد. با رابطی که قرار بود صبحانه مان را بدهد تماس گرفتم. نگهبان دم در دوکوهه را که رد کردیم، سمت سلف رفتیم. دم در سید ناحیه را دیدم ! سیدی که روز اول اردو مزدای ابولکنته را تحویلمان داده بود. چاق سلامتی کردیم و فهمیدیم بچه های ناحیه ای که روز اول اردو پله هایش را پایین و بالا کردیم هم آمده اند جنوب. سید قسم خورد و گفت که دلش نبوده تا مزدا را بهمان بدهد و مجبور شده و حلالش کنیم و ...
بین جماعتی که مشغول صبحانه خوردن هستند کله ی کچل مسئول آماد جلب توجه می کرد. هنوز پیامکش را جواب نداده بودم! یک نگاهی به ما انداخت ولی محلمان نگذاشت. بلند به اسم صدایش کردم و بنده خدا دمق سمت ما آمد و سلام و علیک سردی کرد. بعد از سلام قبل از پرسیدن حال خودمان ، حال ماشین را پرسید. از دهنم ماجرای تصادف دیروز در رفت ولی سریع ماست مالی اش کردم.
صبحانه را تحویل گرفتیم و فقط باید فکر چای می بودیم. داخل دانشگاه که امکان آب جوش درست کردن نبود. قبلش اما باید آمار می گرفتیم که حسینیه ی دوکوهه خالی است یا نه تا بچه ها را برای مراسم اختتامیه آنجا جمع کنیم. حسینیه که خالی بود هیچ ، آنجا راوی و سخنران سیار هم وجود داشت! یعنی دیوانه ی این برنامه ریزی مسئول اردو شده بودم ! پرسان پرسان برای داستان چای راهنمایی مان می کنند سمت آشپزخانه. مرد پابه سن گذاشته ای دم در با چند نفر جر و بحث می کرد. احتمالا مسئول آشپزخانه بود. سلام کردم و دردمان را گفتم. گفت : «به درک ! به من ربطی نداره» التماس کردم که یکی از آن فلاسک های بزرگ چای اش را بدهد ببریم و برایش بیاوریم. زیر بار نمی رفت. گفتیم کار ما لنگ نمی ماند و شهدا کمکمان می کنند. اعتقاد داشت شهدا هیچ کاری برایمان نمی کنند و گفت : الکی حرف مفت نزنید ! می گفت : «اگه شهدا می تونستن کاری کنن ، منی که رفیقشون هستم رو با خودشون می بردن !» شوخی می کرد ولی جدی ! زبان که ریختیم گواهی نامه ام را گرفت و فلاسکی که شیرش خراب بود را بهمان داد. گفت اگر پس نیاوریم گواهی نامه را آتش می زند !
یک ماشین آتش نشانی جلوی آشپزخانه بود. از سر و کولش بالا رفتیم و عکس یادگاری انداختیم!
در راه برگشت بنزین زدیم. صبحانه را دست صاحبانش رساندیم. قند و شکر نداریم. ساعت هفت صبح مغازه ای باز نیست قاعدتاً. قندِ داخل مربا و عسل را نشان جماعت می دهیم و یادآوری می کنیم که اینجا هتل نیست ! وسایل را پشت ضدشورش بار می زنیم و آماده ی حرکت می شویم. بچه ها هم کم کم بیرون می آیند. فرصت صبحانه خوردن نیست. از بالای سکویی که دوباره بالایش رفته بودیم با ماشین پایین می پریم و یواش یواش از دانشگاه بیرون می رویم. بچه ها هم داشتند سوار اتوبوس می شدند.
ماموریت ما خرید شام داخل قطار بچه ها و سر زدن به راه آهن اندیمشک است. برای خرید غذا صبح جمعه ای که مغازه ای در شهر باز نیست و اگر هم باز باشد تعداد دویست عدد غذای آماده ندارد ! نصف شهر را می گردیم. علیرضا هم هر وقت خسته می شود، جوش می آورد و با راننده یا عابری دعوا می کند و می خواهد حالشان را بگیرد. سرش داد می زنم که کنار بزند تا خودم برانم. جایمان را عوض می کنیم و یکی - دو مغازه می رویم. اما جنسی که می خواهیم در دکان هیچ دکان داری نیست. مستاصل هستم و علیرضا هم قهر کرده و حرف نمی زند. کنار یک نانوایی نگه می دارم تا لااقل نان خالی بگیریم و این یکی از دستمان در نرود. نانوا مردی اهل دل است و پنجاه تا پنجاه تا برایم نان نگه می دارد و بین آن مردم را راه می اندازد. مردم هم نگاهشان را سه قسمت می کنند و گاهی به من ، گاهی به نانها و گاهی هم به ماشین زل می زنند. بعد از نیم ساعت دویست و پنجاه تا نان را عقب ماشین می گذارم و به مغازه ی اصلی شهر می رویم. سعی می کنم در راه علیرضا که مثل دختر بچه ها قهر کرده را آرام کنم ولی تلاشم بی فایده است. وسط حرفهای احساسی ام یکدفعه می گوید : خفه شو ! لبم را می گزم و با خودم می گویم : به جهنم ! برود بمیرد !
به مغازه که می رسیم علیرضا را پیاده می کنم و داخل مغازه می برم. غذای آماده دارد ولی جمعا بیست تا نیست! تصمیم بر این می شود که تن ماهی بخریم و بدهیم حاجی بداخلاق آشپزخانه ی دوکوهه برایمان بجوشاندشان. نوشابه ها را که شاگرد مغازه از زیرزمینشان می آورد حساب و کتاب می کنیم. پپسی می خریم و فآنتا. دور می زنیم و سمت راه آهن می رویم تا از اضطراب نرسیدن به قطار خلاص شویم. جدول برنامه ی زمانبندی ورود قطار به ایستگاه را که می بینیم خیالمان راحت می شود و می رویم سمت دو کوهه.