زیرگذر عابر پیاده
بسمک یا الله
مرگ چیزی است که باید در آغوشش بگیرم تا بتوانم در این حوالی نفس بکشم !
باید تابلویی -تابلوهایی- از مرگ را قاب بگیرم و جلوی چشمم نصب کنم تا یادم نرود ته دنیا نیستی است و نابودی !
غصه می خورم ... شبیه دخترهای دم بخت که نگرانند و از آینده شان می ترسند.
چرا دروغ ؟ از جا ماندن می ترسم ... از اینکه همه بروند و من بمانم وحشت دارم. از اینکه به چشم یک موجود حقیر دیده شوم برایم زجر آور است.
بیشتر که در این اوهام غرق شوم بیشتر ضعیف می شوم. این موضوع را به چشم احساس دیده ام.
نمازم را می خوانم و با او صحبت می کنم. کمی آرام می شوم و چند روزی می گذرد تا دوباره این درد به سراغم بیاید. همین که فکر می کنم این امانتی را قرار است روز به روز - دست به دست کنم و به دست مرگ برسانم خیالم راحت می شود که روزی خواهد رسید که این بار کج بالاخره به مقصد برسد !
من با یاد مرگ نفس می کشم ...
- ۱ نظر
- ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۸