امانت
وقتی رسیدم ، همه جا خلوت بود. خبری از ازدهام جمعیت نبود. یک کاروان کوچک سی نفره.
امانت ام را به یکی شان سپردم اما تک تکشان آن را گرفتند.
امانتی من امشب مسجد کوفه است ...
- ۱ نظر
- ۱۰ دی ۹۱ ، ۲۰:۲۷
1.
رفتیم voice recorder قیمت کنیم ، طرف میگه این مدلی که می بینید فقط ضبط می کنه ! چهار چشمی نگاه می کنم تا متوجه بشوم یعنی چی که فقط ضبط می کنه ! متوجه می شم که دستگاه مربوطه هیچ فایلی که بشه از اون تو کامپیوتر استفاده کرد، تولید نمی کنه! حالا به چه دردی می خوره نمی دونم ...
قراره بررسی کنیم اگه فروش این محصول خوب باشه ، فردا روزی یه آفتابه برداریم بیفتیم گوشه خیابون و بساط گرمی کنیم که : این دستگاهی که می بینید یه دوربین فیلم برداری که با کیفیت HD ضبط می کنه ولی چیزی پخش نمی کنه ! لنزش هم دهنه ی آفتابه است. از تو لوله اش هم می شه داخلشو نگاه کرد ! احتمالاً وایرلس هم هست دیگه ...
دو تا دونه هم فلش ته جیبم هست که سوخته ... می شه اینطور فروختشون : فلشی که فقط فلشه و به کامپیوتر هم وصل نمی شه !
2.
بعضی وقتا که اساسی کفری می شم با خودم می گم : آرزوی داشتن یه زندگی دینی رو به دلشون می ذارم ! بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ... هست ؟!
بعدش که یه خورده آروم می شم ، یکی میاد در گوشم میگه : مرده شور اون زندگی دینی تو ببرن !
اینطوری موجهای سینوسی و رویه های توابع چند متغیره رو سِیر می کنیم.
3.
از زمانی که با خودم عهد کردم که دیگر کتاب نخرم خیلی می گذرد! و این به معنی نیست که با خودم خدای نکرده عهد کرده باشم که کتاب نخوانم. کتاب های نخوانده ام زیادی کرده است و گرنه دلم لک می زند برای نمایشگاه کتاب و کتاب های چاپ اولی و بن چهل تومانی و خستگی و کوفتگی پاها پس از یک روز کامل پیاده روی و ... !
عطای همه شان را به لقایش بخشیدم !
4.
سید مرتضی آوینی می گوید وقتی سرش به سنگ خورد، تصمیم گرفت که دیگر حدیث نفس ننویسد.
مانده ام که کی سرم به سنگ می خورد و گیرم که خورد ! اگر حدیث نفس ننویسم ، پس چه بنویسم ؟
پس چه می توانم بنویسم ؟!!
5.
ته برگه امتحان نوشتم : ا ا ا ا ا ا ب ب
چیزی که این چند روزه تازه یاد گرفتم و ورد زبانم شده است.
کسی نفهمیده است چیست ... بماند !
این روزهایی که بهار زیبایی هایش را به نمایش گذاشته ، در پیچ و خم دار و درخت های فراوان دانشکده کشاورزی قدم زنان در پی راه چاره ای برای فرار از بن بستی که در آن گرفتارم ، هستم. چپ و راست و بالا و پایین دانشگاه را متر می کنم. زیر باران و تگرگ مثل موش آبکشیده و با جوراب های خیس و پاچه های گلی ، رسماً حکم این جوانک های دپرس و افسرده را بازی می کنم. خیال می کنند عاشق شده ام !
خبرهایی است در دلم. نتوانستم مثل سال پیش ، بعد از جهادی خودم را با فضای دانشگاه تطبیق بدهم ! مقاومت خوبی از خودم به جای گذاشته ام. ارزش هایم کمی دگرگون شده اند. البته چیز زیاد مهمی نیست.
در این وانفسا ، عزیزان دل تاقچه بالا گذاشته اند و وبلاگ هایشان را به روز نمی کنند تا این حس و حال ما را بیشتر تشدید کنند ! به انتظار معجزه ای نشسته اند اما من به انتظار پانزده اردیبهشت ام تا مقدمات هجرت کوچکم را آغاز کنم.
قلمم کند بود ، کند تر شده ... فکری باید کرد.
البته وضعیت خیلی وخیم تر از این حرف هاست. زبان و قلم از بیان آن عاجزند !