راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

جانان هر آنچه می طلبد، آنم آرزوست...

راغبـ

هیچ وقت هم نباید خسته بشویم.
شنفتید آیه‌ى قرآن را
«فاذا فرغت فانصب»
وقتى از کار فراغت پیدا کردى،
یعنى کارت تمام شد،
تازه قامت راست کن،
یعنى شروع کن به کار بعدى؛
توقف وجود ندارد.
«فاذا فرغت فانصب.
و الى ربّک فارغب»؛
با هر حرکت خوبى که به سمت
آرمانهاى پذیرفته شده
و اعلام شده‌ى اسلام حرکت کنید،
این، رغبت الى‌اللّه است.
البته معنویت، ارتباط دلى با خدا،
نقش اساسى‌اى دارد.
این را باید همه بدانند.
حضرت آقا
۱۳۹۱/۰۶/۲۸

مانیفست ثابت


مسئولان ما باید بدانند که انقلاب ما محدود به ایران نیست. انقلاب مردم ایران نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت - ارواحنافداه - است که خداوند بر همه مسلمانان و جهانیان منت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.
مسائل اقتصادی و مادی اگر لحظه‌ای مسئولین را از وظیفه‌ای که بر عهده دارند منصرف کند، خطری بزرگ و خیانتی سهمگین را به دنبال دارد. باید دولت جمهوری اسلامی تمامی سعی و توان خود را در اداره هرچه بهتر مردم بنماید، ولی این بدان معنا نیست که آنها را از اهداف عظیم انقلاب که ایجاد حکومت جهانی اسلام است منصرف کند.
توضیحات بیشتر


بدانید که خدای متعال پشتیبان شما است؛ در این هیچ تردید نکنید که «اِن تَنصُرُوا اللهَ یَنصُرکم». همّت ما باید این باشد که ان تنصروا الله را تأمین کنیم؛ خدا را نصرت کنیم. اگر نیّت ما، عمل ما، حرکت ما تطبیق کند با ان تنصروا الله، دنبالش ینصرکم حتماً وجود دارد؛ وعده‌ی الهی تخلّف‌ناپذیر است. این حرکت را دنبال کنید، این کار را دنبال کنید؛ این جدّیّتها را دنبال کنید؛ آینده مال شما است. دشمنان اسلام و مسلمین، هم در منطقه‌ی غرب آسیا شکست خواهند خورد، هم در مناطق دیگر؛ هم در زمینه‌ی امنیّتی و نظامی شکست خواهند خورد، هم به توفیق الهی در زمینه‌های اقتصادی و در زمینه‌های فرهنگی؛ به شرط اینکه ما کار کنیم. اگر ما پابه‌رکاب باشیم، اگر ما بدرستی و به معنای واقعی کلمه حضور داشته باشیم، پای کار باشیم، قطعاً دشمن شکست خواهد خورد؛ در این هیچ تردیدی وجود ندارد.

۱۳۹۴/۰۷/۱۵

شهدائنا،عظمائنا

عکس و ایده از beyzai.ir
تکلیف


اكنون ملت ايران بايد عقب‌افتادگى‌ها را جبران كند.اينك فرصت بى‌نظيرى از حكومت دين و دانش بر ايران، پديد آمده است كه بايد از آن در جهت اعتلاى فكر و فرهنگ اين كشور بهره جست.
امروز كتابخوانى و علم‌آموزى نه تنها يك وظيفه‌ى ملى، كه يك واجب دينى است.
از همه بيشتر، جوانان و نوجوانان، بايد احساس وظيفه كنند، اگرچه آنگاه كه انس با كتاب رواج يابد، كتابخوانى نه يك تكليف، كه يك كار شيرين و يك نياز تعلّل‌ناپذير و يك وسيله براى آراستن شخصيت خويشتن، تلقى خواهد شد؛ و نه تنها جوانان، كه همه‌ى نسل‌ها و قشرها از سر دلخواه و شوق بدان رو خواهند آورد.
حضرت آقا
1372/10/4
ییلاق


قسمت خشن و درشت ساقه ها و برگهای گندم و جو و امثال آن که در زمین پس از درو ماند را کلش گویند
بایگانی
رازدل

راغبـ به لطف خدا عضوی از باشگاه وبلاگ نویسان رازدل است!

نگاهت مرا می کُِشد

دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳

برق نگاهش از صبح جلوی چشمانم بود.

شب رفتیم آش خوردیم. قاشق اول را پر کردم و تا لب دهانم آوردم.

یاد همان برق نگاه افتادم. یاد کودکانی که در عراق از سرما یخ می زنند.

بعدش دختر و پسرهای دو چرخه سواری را دیدم که مقصد بعدیشان تجریش بود و ظاهرا شاد به نظر می آمدند.

و من نه مثل اویم ، نه مثل آنها. چیزی وسط این دو. در یک کلمه ، بدبخت. خسر الدنیا و الاخره.

دوباره همان فکر همیشگی ؛ دوباره کابوس هر شب ؛ دوباره ترس از عاقبت ؛

امروز چه کاره هستیم ؟ کجا باید باشیم؟ چه کار خواهیم کرد ؟ چه کار باید بکنیم ؟!

من می خواهم آن شوم. آنم آرزوست.


  • محمدمهدی

حلال کنید

جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳

بسم الله الرحمن الرحیم

برادر عزیزم ؛

سلام

مساله اینقدر مهم هست که این ساعت از شب ، جای خوابیدن برایت بنویسم. اگر از حال من می پرسی که خوبم. این روزها سرمان بابت حسابرسی شلوغ است. اکثر روزها ساعت یازده شب به بعد به خانه می رسم. این حسابرسی چیز کوفتی است. آدم را یاد نکیر و منکر می اندازد. از ترس بندهای حسابرسی ، کارهای کرده و نکرده ات را از سال مالی قبل یکی یکی بررسی می کنی که مبادا کم و کسر قانونی داشته باشد. اگر هم داشت باید خاکی به سر بریزی. بگذریم. حسابرس یک سالت را شخم می زند و نکیر و منکر از آن لحظه ی اول را. خدا به داد همه مان برسد. بگذریم ...

اوضاع مملکت را می بینی ؟! کشور افتاده دست کسانی که کمترین اعتقاد را به انقلاب دارند. زورشان برسد بدشان نمی آید ذلتشان را بیشتر به رخ عالم بکشند. خدا بیامرزد مرحوم گیلانی را که حکم اعدام پسر منافقش را خودش امضا کرد. اینها به خاطر یک دستمال ، قیصریه را به آتش می کشند. عرضه ی مملکت داری ندارند ، تنبلی شان را می اندازند گردن من و تو که آرمان گرا هستیم و به قول خودشان عقلانیت لازم برای صحبت کردن با کدخدای عالم را نداریم. دلم گرفته برادر. سینه ات را جای درد دل امشب من کن.

رهبرمان ، امروز غریب است. مثل مولایمان علی. معاویه ای که یکی از والیان امیرالمومنین بود ، برعلیه اش شورید و جامعه اش را لشگری کرد جلوی پدر یتیمان کوفه ؛ بابای من و تو ! امروز از کسی حرفی در نمی آید ؛ همه انگار لال شده اند. نان به نرخ روز خورها که فکر انتخابات مجلس اند. نگه داشته اند یک وقت رایشان نریزد. سقف مجلس روی سرشان خراب شود به حق پنج تن. هر چه می خواهند به زبان می آورند. جوانان رشیدمان را فرستاده ایم جلوی حرمله ها تا سینه سپر کنند تا مبادا گردی روی حرم آل علی بنشیند. آن وقت دهان کثیفش را باز می کند و از چیزی حرف می زند که عقلش به آن نمی رسد. پیرمرد خرفت یابو صفت.

دلم گرفته ؛ از این همه بدبختی که به سرمان شده است. امروز عددمان از همیشه کمتر است و دشمنانمان از همه طرف دارند میایند. امسال اولین سالی بود که نه دی بچه ها کتک خوردند. انگاری چند وقتی است جای متهم و شاکی عوض شده . 9 دی ، روزی که مردم این کشور نشان دادند امیر دلهایشان چه کسی است ، من و تو باید بابت سالگرد آن روز مشت و لگد بخوریم ! بد روزگاریست. بدتر از آن این است که می بینم برادران تنی که همه از نسل خمینی هستند به جان هم می افتند ، دست به یقه می شوند و برای هم ادعا دارند. به والله شیطان بیکار ننشسته . من و تو را به جان هم می اندازد. دارد بیخودی کار دستمان می دهد. من از همه شان بدبخت ترم. بیا نگذاریم آقایمان بیشتر از این تنها بماند. ما به کمک هم احتیاج داریم ؛

یادمان نرود، رنگ پرچم های جلوی در دانشگاه دارد می رود.

سر راهت ، چند سطل ، سفید و آبی و قرمز بخر ... خیلی کار داریم !


پ.ن : اینجا را بعدا خواندم. قلمت برقرار آقاحسین

  • محمدمهدی

سپس غربال شوید ...

سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
  • امام صادق (ع) در پاسخ به سوال ابن ابی یعفور در مورد یاران قائم ، فرمودند  : «چاره ای برای مردم نیست از اینکه خالص شوند ، و خوب و بدشان از هم جدا شود و غربال شوند. و در غربال شمار زیادی از مسیر حق خارج خواهند شد. کافی ج1 ص 370
  • همچنین امام صادق (ع) در پاسخ به جابر جعفی که پرسید :« فرج شما چه وقت خواهد بود؟» فرمودند : «هیهات هیهات ، فرج ما فرا نخواهد رسید تا اینکه شما غربال شوید، سپس غربال شوید ، سپس غربال شوید ، - این عبارت را سه مرتبه تکرار فرمودند - تا اینکه ناخالصی ها از بین برود و خالص ها باقی بمانند. غیبت طوسی ص 339
  • ابوبصیر و محمدبن مسلم می گویند شنیدیم که امام صادق (ع) می فرمود :«این کار به سامان نمی رسد - و ظهور محقق نخواهد شد - مگر اینکه دو سوم مردم از دین برگردند.» ما عرض کردیم :« اگر دو سوم مردم از دین برگردند ، دیگر چه کسی باقی خواهد ماند ؟» امام فرمودند :«آیا دوست ندارید در بین یک سوم باقی مانده باشید ؟» غیبت طوسی ص 339 و کمال الدین و تمام النعمه ج 2 ص 655 با اندکی اختلاف در عبارات.
  • امام کاظم (ع) در پاسخ به یکی از شیعیان که در مورد فرج سوال می کرد فرمودند :« ای ابواسحاق به خدا قسم صاحب الامر نخواهد آمد تا هنگامی که خوب و بد شما از هم جدا شوند و خالص شوید. تا اینکه جز اندکی از شما (کسی بر این عقیده) نماند.» آنگاه حضرت کف دست خود را کوچک کرد (یعنی جمع نمود و فرمود : به این کمی) ؛ غیبت نعمانی ص 208
  • و امام جواد (ع) فرمودند :« قائم ما قیام نمی کند مگر بعد از ارتداد اکثر کسانی که قائل به امامت او هستند ؛ کمال الدین و تمام النعمه ج2 ص 378

مطالب فوق ، منتخبی بود از قسمت هایی که باعث شد حین خواندن کتاب «انتظار عامیانه ، عالمانه ، عارفانه» نوشته ی علیرضا پناهیان ، بارها سرم را به دیوار بکوبم و جایش بماند. دلم طاقت نیاورد و خواستم شما را هم سهیم کرده باشم . کتاب ارزشمندیست. مطالعه اش پیشنهاد می گردد.

پ.ن 1 : پیشنهاد می گردد به جای دیوار که گچ است و فرو می رود از قسمت های فلزی خانه تان استفاده نمائید.

پ.ن 2 : به امید رضایت خداوند از حقیر همچنین رضایت برادر صادق .

پ.ن 3 : نباید بترسم ؟ نباید وحشت کنم ؟ نباید سرم را به دیوار بکوبم ؟ دعا کنید.

  • محمدمهدی

نا

چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۳

بسم الله


رنج و سختی زیباست. اینقدر زیبا که من را آخر شبی وادار می کند احساسم را درباره اش بنویسم.

روزهای سخت و پر فشار زندگی ام را فراموش نمی کنم. مثلا روزهایی را که در کردستان خستگی را با خستگی در می کردیم. یا شب هایی که زیر آسمان پر ستاره ی بیابان های نهبندان و سکوت روستا ، خیره به آسمان درد بدنمان را تسکین می دادیم. یا همین روزها که در دل بحرانیم و نمی دانیم دارد چه بلایی سرمان می آید.

روزهای سخت و پر فشار زندگی در یک نقطه مشترکند. همگی عجز انسان را به رخش می کشند. آدمی می فهمد با وضعیت موجودش نمی تواند. ضعف بدنش را ، ضعف اراده اش را حس می کند. اگر سرش را به سمت آسمان بلند کند ، خدا را می بیند. عجز آدمی ، نقطه ی اول نیرو گرفتنش است. تا کسی نفهمد هیچ نیست و همه اوست قدرت نمی گیرد. فَسُبْحانَ الَّذی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْ‏ءٍ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ

لحظه های خستگی زیبا هستند. لحظه های پر فشار و سخت و شیرینند. روزهایی که در شرف له شدن هستیم ، اصرار بیشتری روی نماز اول وقت داریم. فهمیده ایم که امروز کار سخت است و دم خدا را باید جور دیگر دید. منتش را طوری دیگر کشید. آدمی بعد از مدتی راحت می فهمد دو - دو تای دنیا خیلی هم منطقی نیست. اصلا قابل پیش بینی و حدس و گمان نیست. کاری که فکر می کنیم درست است ، درست نیست ؛ کاری که او گفته درست است. باید حرف ، حرف او باشد و گرنه آسمان به زمین بیاید ، تا نخواهد نمی شود. به هر حال خدایی گفته اند ...

ساعت یازده شب - اتاق نگهبان کارخانه

این روزها با اینکه سخت است ، با اینکه آخرش به مریضی و کوفتگی و درد ختم می شود ، ولی زیباست. سیر از خواب نشده ، از جا کندن سخت است اما شیرین است. استخوان درد و پا درد و کمر درد شاید آدمی را به ستوه بیاورد ، اما آخرش دل نشین است.

گفتن "خسته نباشید" به کسی که زحمت کشیده و مثل تو له است آنقدر شیرین است که جنازه ای مثل من را از سر جایش بلند کند و بنشاند اینجایی که الان تکیه زده ام چشمانی که از فرط خستگی تار می بینند و باز می نمی شوند و دستانی که انتهای انگشتانش گزگز می کند را فرمان دهد که کلمات را پس از هم روی صفحه ی سفید ردیف کنند.

از خدا برای همه تان سختی کشیدن را می خواهم.

از خدا برای همه تان دوندگی و تلاش را می خواهم.

از خدا می خواهم ، برادرانی را سر راهم قرار دهد که برای خدا از جان مایه می گذارند.

آمین

پ.ن : می ترسم ؛ الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا ؛ خدایا به فریادمان برس !

  • محمدمهدی

و ما فکر می کردیم همه چیز برای دیگران است.

و ما همه چیز را از خدا خواستیم.

از همین جایش را گوش کن :

ما فکر می کردیم دانشگاه برای دیگران است ؛ از خدا خواستیم ؛ دانش جو شدیم !

ما فکر می کردیم کار کردن برای دیگران است ؛ از خدا خواستیم ؛ کارگر هم شدیم !

ما فکر می کردیم حرف زدن کار دیگران است ؛ از خدا خواستیم ؛ امروز به وراجی می شناسندمان !

ما فکر می کردیم فقط دیگران می توانند ؛ از خدا خواستیم ؛ تا الان شکر خدا توانسته ایم !


امروز که نگاه می کنم می بینم ؛

حسین و سید و محمد و علی و بقیه زن گرفتند ؛

آقا سید و آقا مصطفی و آقا حسین و حسین آقا و آقاامیرحسین آقا و بقیه بچه دار شدند.

بچه های علی آقا و آقاحمید و آقا سعید و حسین آقا رفتند مدرسه؛

بچه ی آقا وحید و آقاحمیدرضا و آقا محمود و آقا سعید دانشگاه قبول شدند.

بچه های حاج امیر و حاج ابراهیم و حاج حسن و آسدممد قبل محرم و صفری عروسیشون بود و رفتند سر خونه و زندگیشون ؛

اوس ابوالقاسم و حاج رمضون و حاج حیدر و حاج علی الان تو بیمارستان بستری اند ؛

بابای علیرضا و پدربزرگ محمد و حاج اکبر و حاج مرتضی را خدایشان بیامرزد. شدند اهل قبور.


و باز از خدا می خواهیم ؛ و او می دهد ؛

و خدا می خواهد ؛ و ما هم می رویم.

یا ایها الانسان ...
  • محمدمهدی

کمرم را تو شکستی

چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳

صبح زودتر از هر روز از خواب بلند می شوم. در جایم بیدارم و منتظر تا مادرم وارد اتاق شود و بیدارم کند. بچه ننه هستم و از این بابت خدا را شاکرم. هنگام بلند شدن کمرم تیر می کشد. بعد از نماز ، طبق معمول چند دقیقه ای می نشینم و فکر می کنم. عهد می کنم که امروزم را بنویسم. بعضی وقتها از این کارها می کنم. سر سفره ی صبحانه می نشینم و مثل دیروز ، میل ندارم. انگاری عاشق شده باشم. دو - سه لقمه ای خورده و نخورده الهی شکر می گویم و حاضر می شوم. دفترچه ام را توی کیفم می گذارم. دو قلوها حاضر شده اند و در اضطراب دیر رسیدن به مدرسه شان هستند. ساعت هفت و نیم است و باید همین ساعت مدرسه باشند. از مادرم می خواهم از طرف من پانصد تومان بندازد صدقه از طرف امام رضا (ع) برای سلامتی حضرت حجت (عج) و دفع بلای نحسی چهارشنبه ی ماه صفر.

در ماشین را می زنم و درب پارکینگ را باز می کنم. جلوی در خانه گربه ای پف کرده در سوز سرمای صبحگاهی نشسته. گربه را نشانشان می دهم و چهره ی گرفته شان با لبخندی باز می شود و یادشان می رود که دیرشان شده است. برایشان شعر "دیر شد" را می خوانم و تا مدرسه با هم همخوانی می کنیم. می گویند که چند متری مدرسه نگه دارم تا پیاده شوند. دلیلش هم این است که خجالت می کشند. خواسته ی نا معقولی نیست. چند متری مدرسه نگه می دارم و خداحافظی می کنیم. به دانشگاه می روم تا برای امتحان معادلات دیفرانسیلی که نه سر کلاسش رفته ام و نه جزوه اش را خوانده ام آماده شوم.

با جواد که تازه از کربلا آمده داخل کتابخانه قرار می گذارم. کچل کرده. می گوید در راه کربلا مفتکی کله را می زدند ، او هم داده بود از ته درو کرده بودند برایش! روبوسی می کنیم و می نشینم پای درس. یک ساعتی می خوانم و خسته می شوم. توکل می کنم به خدا. وارد کلاس می شوم و جایی را انتخاب می کنم و جواد را می نشانم جلویم. می دانم نه عرضه ی تقلب کردن را دارم و نه می توانم. چون بارها خواسته ام و دلم راضی نشده. منتها از باب دلگرمی و انبساط خاطر به واسطه ی کله ی کچلش مصلحت است که جلویم بنشیند. تلفنم زنگ می خورد. راننده ای است که بار سینگل* را به قزوین برده و بارش را خالی نمی کنند. شماره ی مدیر را بهش می دهم و بعد با خود مدیر تماس می گیرم و داستان را تعریف می کنم تا ببیند چه کاری از دستش بر می آید. استاد را از ته راهرو می بینم که به سمت کلاس می آید. فاصله ی او با کلاس پنج متر است و فاصله ی من بیست متر. با استاد به در کلاس می رسم و سر جایم می نشینم . استاد نود ساله عصا زنان برگه ها را پخش می کند. امتحان شروع می شود و از پنج سوال داده شده برای هر پنج تایش جوابی می نویسم و جایی از برگه را خالی رها نمی کنم. بعد از امتحان به اداره ی آموزش می روم و گواهی اشتغال به تحصیلم را چهار بار پرینت می گیرم مگر به کاری بیاید و بعد به سمت تهران راه می افتم.

مدیر زنگ می زند و می گوید به جای فلوت B ، فلوت E ارسال شده است و ظاهرا گل کاشته ام. با شرکت میم تماس می گیرم و آدرسشان را می گیرم تا چکی که دیروز آماده کرده بودند را تحویل بگیرم. از همت می اندازم تا سریع تر برسم. آسمان صاف و آفتابی است. کوه را که دور می زنم به فاصله ی سی ثانیه آسمان یکدفعه ابری می شود و طوفان و مه و باران با هم می گیرند. به یکباره هنگ می کنم. در ساعت خلوتی بزرگراه می افتم در ترافیک روز بارانی همت. برای گذشتن وقت به کربلایی تازه برگشته زنگ می زنم که در دسترس نیست. به زور خودم را به شرکت میم می رسانم و چک را می گیرم و به شرکت بر می گردم. پروسه ی سه جمله ای بالا یک ساعت به طول می انجامد.

روی میز شلوغ و به هم ریخته ام را آقا روح الله خلوت کرده . اعتراضی می کنم که ای کاش جمع نمی کردی که صدایش به هوا بلند می شود و جنجال به پا می کند. به روی خودم نمی آورم ولی به غلط کردن می افتم. یه دور می زند و بر می گردد و از دلش در می آورم. تا ساعت پنج با طلبکارها چانه می زنم و سرویس می شوم. مستند فاکتور صوری را اجرا می کنم و حساب و کتاب می کنم تا ساعت چهار و چهل و پنج که یادآور تلفنم به صدا در می آید. از خانه هم تماس می گیرند تا یادم نرود که باید به بیمارستان بروم. کارم را جمع و جور می کنم و منتظر می مانم تا اذان بگویند. نماز مغرب و عشایم را می خوانم از در شرکت بیرون می زنم. ترافیک سنگین دم غروب باعث می شود از توحید تا ونک را یک ساعته بروم. در راه برای اینکه وقت بگذرد دوباره به کربلایی تازه برگشته زنگ می زنم که این بار جواب نمی دهد.ساعت شش و نیم وقت دارم و شش و نیم هم جلوی بیمارستان خاتم الانبیا (ص) پارک می کنم.

از در اصلی که می گذرم و  بعد از سوال از نگهبانی ، وارد ساختمان سمت راستی می شوم و یک طبقه پایین می روم. نوبتم را اعلام می کنم. اولین نسخه ی دفترچه ام را جدا می کند تعهدی ازم می گیرد تا ترکشی در بدن نداشته باشم و حواله ام می دهد به صندوق اوژانس - ساختمان بغلی - . وارد اورژانس که می شوم بهت زده می شوم. صحنه ای که تا به حال در فیلم ها دیده ام جلویم به چشم می بینم.  فضایی پر از تخت های سرپایی و پر از مریض های جور واجور و پر از آدمهایی که از این ور به آن طرف می دوند. به زور صندوق را پیدا می کنم و بیست و هشت تومان که سهم ده درصدی هزینه ی بیمارستان می شود را پرداخت می کنم و به ساختمان اولی بر می گردم . خدا را شکر می کنم که اینقدر کم بیمارستان دیده ام که با دیدن یک اورژانس فسقلی کفم می برد. شیفت کاری عوض می شود و منتظر می مانم تا نوبتم شود. چهل دقیقه ای می گذرد تا صدایم می زنند و لباسی یکبار مصرف دستم می دهند و سمت رختکن هدایتم می کنند. لباس ها را از تنم می کنم و بلوز و شلوار بنفش را می پوشم. کلاهی هم دارد که دستم می گیرم. خانم پرستار صدایم می زند و روی صندلی می نشاندم. دربی سفید رنگ را شبیه درب های سردخانه باز می کند و داخل هدایتم می کند. جوانکی هم سن و سال من روی دستگاه خوابیده . دستگاه را پایین می آورد و جوانک را پیاده می کند و من را سوار. کلاهم را دستم گرفته ام که گوشی را شبیه هدست روی گوش هایم می گذارد و می گوید دستهایم را کنار پایم بگذارم و تکان نخورم.

از اتاق بیرون می رود و درب را می بندد. از داخل اتاق کنترلش من را بالا می برد و وارد استوانه ای به مثابه قبری تنگ می کند. لحظه ی اول جا می خورم و احساس عجز را در درونم احساس می کنم. چند لحظه ای که می گذرد. احساس می کنم که در حال چرخش در خلاف جهت عقربه های ساعت هستم. چرخش که تمام می شود صدای بوق بلندی شبیه آژیر خطر بلند می شود. کلاه را در دستم فشار می دهم. رو برویم خطی است آبی رنگ روی زمینه ای سفید. جرات هم ندارم سرم را بلند کنم و پایین دستگاه را ببینم. داستان شبیه قصه ی فضانوردان و سفینه های فضایی است. آژیر خطر که قطع می شود صدایی شبیه موتور تراکتور و مته به گوش می رسد. کم کم گرما را در ناحیه ی کمرم حس می کنم. هفت - هشت دقیقه ای این گرما از پایین ستون فقراتم تا بالایش مدام بالا و پایین می رود. خسته می شوم و به زور خودم را نگه می دارم که خوابم نبرد. گویا بازی تمام می شود و از دستگاه بیرونم می آورند. خانم پرستار در اتاق را باز می کند و می گوید به سلامت !

تصویری از داخل دستگاه MRI

لباس هایم را عوض می کنم و به جای سطل آشغال داخل کیفم می چپانمش . برایش نقشه ای کشیده ام. در سالن بیمارستان داستانی درباره ی دفاع مقدس را از قفسه ی طرح کتابخوانی نهاد کتابخانه های عمومی بر می دارم تا بعدها بخوانمش ! از بیمارستان بیرون می زنم و با علی تماس می گیرم که اگر هنوز هست با هم به خانه برویم. می گوید می خواهد با من حرف بزند و مخم را می زند که تا نزدیک خوابگاهش برسانمش. قبول می کنم. چند دقیقه ای که می گذرد فکر می کنم که اگر با من نرود باید با آقای مدیر برود که امروز با هم دعوا کرده بودند. پس بهتر است بگذارم خلوتی کنند تا شاید داستان ختم به خیر شود. تماس می گیرم و می گویم که ترافیک سنگین است و از آن ور نمی روم.

ترافیک که باز می شود رئیس زنگ می زند . گویا داستان سینگل ها به گوشش رسیده . هر چه دهنش در می آید بارم می کند و قدری خالی می شود. دلم می شکند و ناراحت می شوم. جوابش را نمی دهم. اشتباهم آنجا بوده که درخواست کتبی را که ارسال کرده ام را پیشم نگه نداشته ام تا امروز به آن استناد کنم که سایز B سفارش داده ام نه E ! پس او می گوید و من هم می شنوم. عادت کرده ام.

دمق و با معده ای که از عصبیت می سوزد خط های سیاه خیابان را یکی بعد از دیگری می پیمایم. مدیر زنگ می زند و درباره ی دعوای رئیس با او می گوید که درباره ی داستان سینگل ها بوده. دلداری ام می دهد و ازم تشکر می کند. تکیه گاهم است و خرابکاری هایم را ماست مالی می کند. نعمت است و خدا را بابتش شکر گذارم. صحبتهایمان که تمام می شود من می مانم و شب و جاده.

به خانه که می رسم طبق معمول مادر سینی شام را جلویم می گذارد. بعد شام می نشینم پای کامپیوتر تا با ذهنی خسته و بدنی کوفته ، عهد امروزم را ادا کنم.

می گویند بروم انار بخورم.

می روم انار بخورم.

نقطه.

پ.ن1 : امروز در ترافیک فکر کردم که چرا باید متن بالا را بنویسم. نصفش برای خودم است و نصفش برای دیگری.
پ.ن 2 : هر طوری که حساب کنید ، این روزها بدجوری به دعایتان نیازمندم. یادی کنید که خدا به واسطه ی بنده های خوبش ، گره ای از کار این حقیر باز کند و لطفش را دوباره شامل حالم کند.

*سینگل : ورق کارتن سه لایه ، دو لایه ی کناری دارد و یکی وسط که به آن فلوت می گویند. اگر یکی از لایه های کناری را برداریم ، ما حصل سینگل نام دارد که کف بستر جوجه در مرغداری ها می اندازند.

  • محمدمهدی

این کیست این

پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳

نام و نشان آدمی چند جا به درد او می خورد ؛ یکی وقتی بخواهد نفوذ کند ، در دل یا ذهن کسی که از او شناختی ندارد و یا اینکه شناختش ناقص است. باید از نام و نشانش برج و بارویی بسازد که بتواند حرفش را به کرسی بنشاند و کارش را راه بیندازد و دل طرف مقابل را که می تواند از کارمند اداره ی گاز باشد تا کله گنده آدمی را به دست بیاورد !

نام آدمی به درد نوشتن روی دفتر و ته خودکار هم می خورد. همینطور روی سنگ قبر و روی کمد وسایل در مدرسه و دانشگاه و محل کار. نام آدمی صفحه ای از شناسنامه ای را پر می کند. زیر عنوانی می نشیند و کاغذی را سیاه می کند بلکه گره از کار خلق اللهی باز کند یا ببندد و اینکه نام آدمی شریف است ، به جان آدمیت !

اینکه نام ، کجا ها و چرا به درد می خورد را من نمی دانم. یعنی الان که فکر می کنم می بینم نمی دانم و الا همان اول می نوشتم من نمی دانم نام آدمی به درد چه کسی و کجا می خورد. معذرت هم می خواهم که چشمتان را تا اینجا کلمه کلمه کشانده ام و وقتتان را تلف کرده ام. اما همین را می فهمم که کسی که بخواهد از خودش نام نیکی در روزگار ثبت کند هم اسیر همین نام است. یعنی کسی که به فنای روزگار یقین دارد نیز شاید هنوز دل در گروی ماندن نامش بسته باشد. دنیا محل گذر است و هرکس هر چه در آن گذاشته باشد را باید ول کند و برود. ولو به اندازه ی نامی و حتی به قدر سر سوزن علاقه ای.

پلاکش را کند و روی زمین انداخت. داستان را گرفته بود. ترکش ها و گلوله ها به سمتش می آمدند و از او می گریختند. نامش که رفت ، روحش پر کشید. به آنی و کمتر از آنی. به چشم بر هم زدن. به پوست گرفتن ترنجی و بریدن دستی. به لحظه ی دیدار یار و غرق شدن در نگاهش.

بخواه برایمان. غل و زنجیرها زیادند و زیادتر می شوند.
  • محمدمهدی

شهید حسینمردی

چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۳
نسلی تو را درک کردند. مردانگی را فهمیدند. تبلور مرام و مسلک حسین (ع) را به چشم دیدند.
نسلی تو را ندیدند. آوازه ی تو را از نسل قبل شنیدند. تو را فهمیدند و به تو نگریستند.
نسل بعد نه تو را دیدند و نه از تو شنیدند. "حسین" را از "مردی" جدا کردند ، شاید صحیح تر به نظر می آمد.
نسل ها پشت سر هم آمدند و به جایی رسیدند که از نام تو "مردی" را دیدند و جلوتر که رفتند [شاید] "مردانگی" را زیباتر از "مردی" تو دیدند و نام خیابانشان را درست تر انتخاب کردند.
دلت می سوزد ؟ که نامت فراموش می شود ؟!
که بیراهه را به راهت ترجیح می دهند ؟
که خونت را با پایشان ، با خاک زمین گل می کنند ؟!!
که همین سوالات است که راه من و تو را از یکدیگر سوا می کند. سوالات من جلوی پای تو بچه بازی است.
اما می دانم ؛ ایمان دارم ؛ قسم می خورم ؛
که هستند کسانی که هنوز به تو ایمان دارند ؛
هنوز خاطرت را می خواهند ؛
خاک کف پای تو شفای چشمانشان است ؛
محرم راز نهان دل تو اند !
ای شهید! ای مرد ! راهت ادامه دارد ...
  • محمدمهدی

دستتو می بوسم !

پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳

حسین آقا رفته بود از گوشه ی بازار پیداش کرده بود. قبل از پله ی نوروزخان ، داخل بازار بزرگ ، یک مقدار جلوتر از آتش نشانی. قبل از اینکه ببینمش چند باری با هم تلفنی صحبت کردیم. لهجه ی غلیظ ترکی داشت طوری که بعضی کلمات را از زبان اصلی استفاده می کرد. اما چیزی که بیشتر جلب توجه می کرد و هواس آدم را به چیزی غیر از حرفهایش پرت می کرد ، تکه کلامش بود که هر دو - سه جمله یکبار تکرارش می کرد : «دستتو می بوسم !»

برای بعضی از شرکتها باید کاپشن تهیه می کردیم. قیمت هایش و ایضا کیفیت کارش بالاتر از جاهای دیگر بود. فلذا در ابتدای سرمای پاییز و بحران یخ زدن کارگرها، چند باری سفارشاتمان را به موقع پاسخ داد و تامین کرد. داخل مغازه اش که رفتم قاعدتا نشناختتم. شاگردش که قبلا برای گرفتن پول آمده بود دفتر، معرفیم کرد. تمام قد بلند شد و نشاندم روی چهارپایه ی پلاستیکی داخل دخمه ی پشتی مغازه که میز شریکش آنجا بود. چای ریخت و مثلا خیلی تحویلم گرفت. بنده هم برای اینکه اعتماد طرف را جلب کرده باشم طبق معمول برایش زبان ریختم و گندگی کردم. فکر کنم تاثیر گذار بود. از آن به بعد سفارشات را می فرستاد و سراغ پولش را نمی گرفت تا اینکه بروم و با او حساب کنم. 

به واسطه ی تکه کلامش و خاطراتی که برای همکاران تعریف می کردم ، همه پیگیر حال و احوالش بودند. تماس که می گرفت ، تلفن را روی بلند گو می گذاشتم و صحبت می کردم و بقیه آستین به دهان از خنده اشکشان در می آمد.

سلام آقا ... خوبی ؟ دستتو می بوسم ! مخلصم ! بعله ... بعله ... دستتو می بوسم ! آقا کی بفرستم جنسارو براتون ؟ من مخلص شما هستم ! دستتو می بوسم ...

یک بار که پولش دیر شد و محتاج بود زنگ زد و اینطور شروع کرد : سلام آقا ... خوبی ؟ پس کی میای اینجا من دستتو ببوسم ؟!!

چند وقت پیش تماس گرفته بود و می گفت بروم مغازه حسن آبادش برای خودم کاپشن بخرم. می گفت بیا بردار و ببر و مهمان من باش. من هم به حساب تعارف شابدالعظیمی می گذاشتم. تا اینکه چند روز قبل رفته بودم دکانش برای تسویه حساب. چایی خوردم و درباره ی بازار، کمی با هم صحبت کردیم و جنس های جدیدش را نشانم داد. پولش را دادم و خواستم بروم که دستم را گرفت برد بیرون مغازه. گفت شماره کارتم را بدهم بهش. فهمیدم داستان از چه قرار است و قبول نکردم. اصرار کرد و گفت می خواهد از سود خودش سهیمم کند. وسوسه شدم و برای جذابیت سرانجام داستان دست کردم در جیبم و شماره کارتم را برایش خواندم و شاگردش نوشت. خداحافظی کردیم و آمدم.

داخل شرکت داستان را برای همه تعریف کردم . همگی منتظر بودند تا ببینند آخرش چه می شود تا اینکه امروز صبح دیدم 350 تومان به حسابم ریخته. قرار شد صورتجلسه کنیم و به حساب شرکت واریز کنم.


پ.ن : حاجی قاسمیان می گفت این مدل شیرینی ها از گوشت سگ هم حرام تر است. اگر طرف بدون نگاه به مسئولیتش با همان کسی که از او شیتیل گرفته تعامل داشته باشد ، شاید جواب سلامش را هم ندهند. یعنی جایگاه و اختیار طرف مهم است و الا که خودش محلی از اعراب ندارد. شاید راضی شدن به گرفتن هر گونه هدیه ، اشاعه ی این رفتار غلط باشد و در نهایت منجر به ترویج این گناه در جامعه شود. از طرفی با بالارفتن معاملات و رقم آن ، مبلغ شیتیل هم بیشتر می شود و شاید مسئولی که از پول بیت المال خرید می کند و حق خریدش را از فروشنده می گیرد بتواند این مبلغ را مجددا به جای اصلی اش برگرداند. فکر می کنم اگر آدم زیر بار خلاف نرود سنگین تر است تا اینکه بخواهد بهانه بیاورد و توجیه کند.

لطفا اهل فکر مشارکت نمایند.

  • محمدمهدی

آمد

چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۳

ما که بودیم ؛ او آمد. یعنی به ظاهر او را در مسیر ما کاشت.

او که بود ؛ ما رفتیم. در مسیر زندگی اش گذاشتمان.

هفته ی شهدا ... که هر آتشی است در دلمان ، بی ربط نیست به نمک گیر شدنمان. آمده بود تا با نویسنده ها مقاله کار کند. من هم می نوشتم ولی نه به خوبی بقیه. قلمم خوب نبود ، مثل الان. اولین بار در زیرزمین مدرسه دیدمش. با لبخند همیشگی روی لبش؛ با برق نگاهش ؛ با صفای ریش پرش!

حافظه ام یاری نمی کند و خاطره ی خاصی از آن زمان ندارم. و شاید همین که هیچ اتفاق خاصی نیفتاد خودش به تنهایی دلیل اثبات جادویش بود. هر کس با داستانی بدرقه می شد؛ یکی را عاصی کردیم ، دیگری را حرص دادیم ، نفر بعد را عینک شکاندیم و فلانی را به غلط کردم انداختیم. اما او آمد ، کارش را کرد و رفت ...

ما که بودیم ، او آمد.

او که بود ، ما آمدیم ، او رفت ، ما ماندیم ... تا دوباره برگشت !


پ.ن :

شرح فداکاری ها ، دلاوری ها ، بزرگواری ها ، مردانگی ها و تلمذ در محضر مبارکش طلبتان تا روز شهادتش.

قند در دلم آب شد ؛ از ذوقم  امروز چند دقیقه ای همه ی کارها را ول کردم و نشستم پای ردیف کلماتش.

خاک بر سر آنکه تو را نشناخت !

  • محمدمهدی